جنی Pov
"صداتو کنترل کن میس مانوبان! تو که نمیخوای مامان بابات مارو وسط کارای بد بد ببینن هممم؟"
شنیدم که اب دهنشو قورت داد. خنده درونی کردم. واقعا فکر میکنه میخوام باهاش انجام بدم؟ قیافش خیلی خنده داره.
سرمو نزدیک گوشش بردم و با صدای دورگه ساختگی لب زدم.
"لیسا کامان! بهم بگو میخوای هارد انجامش بدم یا نه؟"
گوششو اروم به دندون گرفتم. نمیدونم شاید به خاطر الکلی بود که سر شب خورده بودم.
"ج..ج..جنی!"
"ترجیح میدم امشب ددی صدام کنی"
"بس کن"
"بس کنم؟؟ من که هنوز کاری نکردم!" قهقه ای زدم.
"مانوبان خودت ببین ، رفیقم برای اینکه توی تو باشه داره له له میزنه! نمیخوای بهش کمک کنی؟!"
دستشو گرفتم سمت دیک ایستادم بردم.با احساس دستش از روی شلوار اهی از گلوم خارج شد.
"هممممم مانوبان. بهم بگو دلت نمیخواد با رفیقم بازی کنی؟!!"
سرمو پایین تر بردمو روی شونشو بوسه زدم. تکون خفیفی خورد. دیگه داشتم زیاده روی میکردم ولی دست خودم نبود. انگار که جادو شده بودم.
"جن..جنی. من نمیتونم"
با صداش به خودم اومدمو خودمو جمع و جور کردم.
"من معذرت میخوام اصلا نمید...."
با احساس لباش رو لبام حرفم قطع شد. همونطور که حدس میزدم نرم بود. چشامو بستمو توی خلسه ی بوسش فرو رفتم. دستشو دور گردنم انداختو بوسه رو عمیق تر کرد. با زبونم به لباش زدم. دهنشو باز کرد. باورم نمیشد که بالاخره تونسته بودم طعم لباش و دهنشو بفهمم. نمیدونم چرا اما انگار منتظر این اتفاق بودم.
جای جای دهنشو با زبونم کشف کردمو به خاطر گرمی دهنش ناله ای از بین لبام خارج شد. دستامو دور کمرش سفت تر کردمو به خودم نزدیک ترش کردم. بعد از چند دقیقه با احساس اینکه لیسا نفس کم اورده ازش جدا شدم.
"من...من.."
انگشتمو گذاشتم روی لباشو ساکتش کردم.
"من ازش لذت بردم."
با یاداوری اینکه سولگی تو اتاقمه تو چشماش نگاه کردم.
"الان باید برم اما بعدا باهم حرف میزنیم"
بوسه اهسته ای روی لباش زدمو از اتاقش خارج شدم. از پشت به در تکیه دادمو دستمو گذاشتم رو قلبم. تند میزد خیلی تند. لبخندی گوشه لبم نشست و به سمت اتاقم رفتم. وارد شدمو دیدم که سولگی اروم روی تختم خوابیده. ینی اینقد طول کشید تا بیام که سول خوابیده؟
با فکر کردن دوباره به اتفاقی که توی اتاق لیسا افتاد و اینکه اون لیسا بود که شروع کرد ، احساس کردم که خون توی گونه هام جمع شده.جیغ خفه ای زدمو خودمو روی کاناپه انداختم. نفهمیدم کی اما خیلی زود با فکر کردن به لیسا خوابم برد.

STAI LEGGENDO
ғᴏʀʙɪᴅᴅᴇɴ ʟᴏᴠᴇ
Fanfiction|complete| 'عشق ممنوعه' دنیا هیچوقت یه ساز نمیزنه یه روز روی خوششو نشونت میده و یه روز جوری بهت پشت میکنه که نتونی پاشی این تویی که باید انتخاب کنی اینکه باهاش کنار بیای یا باهاش بجنگی کنار اومدن باهاش راحت تره نه؟! ''همه چیزم بودی اما همه چیزمو ازم...