از زبون تهیونگ:ساعت 3:20 شب.
-آو جالبه...جئون جونگکوک...یه پرونده حل نشده و دور انداخته شده.باید جالب باشه.
پرونده رو باز کردم و تمام اطلاعاتش رو عکس گرفتم و از اداره پلیس زدم بیرون.
توی راه گوشیم رو دراوردم و اطلاعاتش رو چک کردم فقط میخوام زود این پرونده رو حل کنم و به پدرم ثابت کنم که توانایی حل کردن یه همچین پرونده ای رو دارم گرچه فقط 17 سالمه و این روی اعتماد پدرم به من تاثیر داره....
اما از 14 سالگی کاراموز بودم.خب.....درسته....من یک عجول تمام عیارم.
از زبون راوی:توی راه برگشت.
ماشینی از ته خیابون داشت به سمتش میاومد. نگاهش نکرد و سرش و کرد توی گوشیش و باهاش ور رفت.
نور ماشین از کنار چشمش معلوم بود،کنجکاو شد و نگاهش و داد به ماشین ولی ماشین فقط چند متر باهاش فاصله داشت،ترسیده جیغی زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد.
تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.
از زبون کوک:چند دقیقه قبل.
اعصابم خیلی خرد بود.
+مرتیکه عوضی نشونش میدم فکر کرده کیه که منو سرکار میزار.....
صدای ترمز و جیغ یک پسر سکوت سنگین خیابون رو شکست و باعث نصفه موندن حرفام شد.
+همین یکیو کم داشتم.
از ماشین پیاده شدم. پسر از ترس غش کرده بود و وسط خیابون جلوی ماشین افتاده بود. موهاش روی صورتش پخش شده بود،کلاه هودیش که به نظر میرسید سرش بوده تا نیمه از سرش افتاده بود و لب های سرخش یکم از هم فاصله گرفته بودن. بادی که میاومد باعث شده بود موهاش اروم حرکت کنن و اینا باهم تضاد قشنگی میساختن و منو برای چند دقیقه محو اون پسر کرده بود.
+لعنتی.. خب مسلما باید مثل خیلی از ادما که اینکارو باهاشون کرده بودم ولش میکردم میرفتم ولی...
+بیمارستان که نمیتونم ببرمش پس میبرمش خونه خودم.
پوزخندی زدم و باخودم گفتم*فقط....فقطم بخاطر اینکه خوشگله،بهوش که اومد ولش میکنم بره....ولی اصن دلم نمیخواد ولش کنم..* ناخودآگاه پوزخندم پررنگ تر شد.*شایدم..*
بغلش کردم و به داخل ماشین بردمش،به سمت خونم راه افتادم. عمارتم بیرون از شهر بود پس تقریبا یک ساعتی توی راه بودیم. ساعت 3:50 شب بود.
از زبون راوی:توی ماشین.
چشماش رو اروم باز کرد و دور و ورش و نگاه کرد.
-م..من کجام؟
جونگکوک که صدای ارومی رو شنید به آینه نگاه کرد و دید که پسرک به هوش اومده و داره بهش نگاه میکنه. یهو پسرک سیخ شده نشست و تقریبا با صدای بلندی پرسید.
-مننن کجامممم تو دیگه کی هستی کجا داری منو میبری؟
+ چقدر زود بهوش اومدی کاش ولت میکردم...
نچ نچی کرد و با تمسخر گفت.
+حالا بدم نشد همه برده هامو مرخص کردم یه چند شبی جای من میمونی و جای اونارو پر میکنی.
-چی میگی برا خودت بزن بغل میخوام پیاده شم.
+مگه به خواسته توعه..انقدرم داد نزن کر شدم.
-اییش حرف ادم حالیت نیستتت نه؟میگم میخوام پیاده شم.
+هوفففف...خیلی دارم صبوری میکنم اگه همین الان خفه نشی پیادت میکنم ولی جنازتو..فهمیدی یا نه؟ بگیر بشینننن هرزه.
-ببین من با این حرفا خر نمیشم فکر نکن خیلی خفنی با یک داد خفه شم همین الان وایساااااا.
وقتی دید اون مرد بهش توجهی نمیکنه یکی محکم زد به شونش.
-میگم وایسااااا عوضی.
+نه مثل اینکه حرف ادمیزاد حالیت نمیشه با حرص گفت و بغل جاده نگه داشت.
- خب از اول اینکار و بکن.
از ماشین پیاده شد اما متوجه نشد که کوک هم پیاده شده و داره به سمتش میاد.یقشو گرفت و گفت.
+حتما باید کتک بخوری که خفه شی؟
-و..ولم ..ککککن عوضی.
تهیونگ به شدت ترسیده بود ولی به روی خودش نمیاورد و بعد از چند لحظه درد بدی رو روی گونش حس کرد و همزمان با اون درد روی زمین افتاد.
-اییییی چیک....
تا خواست حرفشو کامل کنه یک مشت توی شکمش خورد و باعث شد که از درد توی خودش جمع بشه.
-عاحححح نکن ... تروخد....
دوباره نذاشت حرفش کامل بشه و کتکش زد. بعد از اینکه تقریبا گوشه به گوشه ی بدنش میسوخت و درد میکرد از بازوش گرفت و بلندش کرد.
+سوار شووووو.
ناچار سوار ماشین جونگکوک شد و نشست روی صندلی.
+اها حالا شدی پسر خوب.
سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد.تهیونگ هیچی نمیگفت که ناگهان با به یاد اوردن حرف کوک که گفت″قراره چند شب جای هرزه هامو پر کنی″به خودش لرزید.
از زبون کوک:توی راه خونه.
هیچی نمیگفت فقط دراز کشیده بود و توی خودش جمع شده بود ..... شاید زیاده روی کردم .... ولی حقش بود...پسره لجباز.
+بلند شو رسیدیم
-هومم........
+هوی بلن......
با چشمای بسته اش مواجه شدم و فهمیدم که خوابیده. از نفس نفس هایی که میزد واضح بود که خیلی حالش خوب نیست و درد داره،با اینکه میتونستم بغلش کنم و ببرمش ولی غرورم این اجازه رو نمیداد بعدم اخه کی کسی رو که گروگان گرفته باهاش خوب رفتار میکنه؟
+بلند شو.
-هاا....
+میگم پاشوووووو رسیدیممممم.
از زبون ته:بعد داد جونگکوک.
باصدای بلند یه نفر از خواب پریدم،بدنم خیلی درد میکرد.
-چیه؟
+بلند شو رسیدیم.
-نمیتونم.
+یعنی چی نمیتونم؟!
-یعنی با وحشی بازیای جنابعالی دلم خیلی درد میکنه.
+ اولن خواستی بیا نخواستی از ماشینم پیاده میشی همینجا تو این سرما میشینی دومن اگه یبار دیگه فحش بدی یا بی احترامی کنی یه بلایی سرت میارم.
- مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟هوم؟
+همون کاری که چند دقیقه پیش باهات کردم.
-واهاییی چقدر ترسیدم....فکر کردی کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟ها؟
+ رییس یکی از بزرگترین باند های مافیا.
-ا......
فقط با بهت بهش خیره شده بودم.همزمان اونم با نیشخندی روی لباش بهم نگاه کرد.
+چی شد لال شدی؟
+و شما کی هستی که میتونی هرجور دوست داری باهام حرف بزنی ؟
-خب.....
بالاخره به حرف اومدم....اما میدونستم اگه بگم پسر یه پلیسم همونجا سر به نیزم میکرد پس هیچی نگفتم.
- م...من... من... هیچک...س
+ پیاده شو تا اعصابم از این بیشتر خرد نشده.
بدنم خیلی کوفته بود و درد میکرد به هر سختی بود از ماشین پیاده شدم.
اون یارو جنگلی وحشی،ارهههه چه لقب خوبی جنگلی وحشی،خب داشتم میگفتم جنگلی وحشی سریع پیاده شد و رفت به سمت اون عمارت بزرگ.
-هه معلومه با دزدی و قاچاق میشه همچین چیزی بدست آورد.
اروم گفتم و از ماشین پیاده شدم.خیلی ازم دور شده بود اما من همچنان لنگ زنان دنبالش بودم.
صبر کن ببینم،میتونم فرار کنمممم اره فکر خوبیه.با اینکه پاهام لنگ میزد سریع به سمت در رفتم.حیاط خیلی بزرگی بود ولی خودمو بهش رسوندم اما همین که میخواستم برم بیرون دوتا مرد قوی هیکل محکم از بازوهام گرفتنم و بردنم سمت اون عمارت کوفتی.
-و..ولم کنیننننن.......................................................................................................
اولین بارمه فیکشن مینویسم و اینکه من اینو با دوستم نوشتم و تصمیم گرفتیم که بزاریمش.ممنون که میخونینش^^

YOU ARE READING
Forbidden Love
Actionتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...