از زبون راوی:
اخرین باری که تهیونگ اینقدر گریه کرده بود و از خودش متنفر بود زمانی بود که مادرش اونو با باباش ترک کرده بود. وقتی اون موقع رو یادش اومد...
فلش بک
-مامان ..هق .. ترو خدااا ببخشید ...
~تقصیر تو نیست عزیزم.
-چرا...هق چرا تقصیر خودمه ..هق قول میدم ...قول میدم دیگه اسیب نبینم.
~مسئله اسیب دیدن تو نیست عزیزم...
تهیونگ توی تمرین تیر اندازی دستش اسیب دیده بود اما اسیب جدی نبود ولی چون خیلی مامانش از دست پدرش عصبانی بود فکر میکرد برای اینه که مادرش میخواد ترکشون کنه.
-پس نرو مامان نرو هق هم من هق هم بابا قول میدیم که مواظب خودمون باشیم نرو ...ترو خدا نرو.
مامانش روی زمین نشست تا هم قد پسرش بشه.
~ببین پسرم ما مشکلمون شخصیه منو پدرت طلاق گرفتیم و طبق قانون تو باید تا 18 سالگی پیش پدرت باشی.فقط چهار سال صبر کن بعد میای پیش خودم..
حتی خودش هم نفهمید کی قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین ریخت،پسرش رو در اغوش گرفت و گفت.
~خوب بزرگ شو پسرم ...دوست دارم.
بعد هم سریع بلند شد رفت و در رو قفل کرد تا مبادا تهیونگ درو باز کنه و دنبالش راه بیوفته.تهیونگ بلند شد و دستگیره در رو بالا پایین کرد اما فایده ای نداشت و در باز نمیشد.
از زبون تهیونگ 14 ساله:
نه نههههه نهههههه نباید بزارم نباید.
-مامانننن هق ترو خداااا نرو باز کننننن یکی هق این درو باز کنهههه. خواهش میکنم.تروخداااا.
محکم با دستای کوچیکش به در میکوبید و التماس میکرد.بعد از کلی التماس خسته شد و روی زانوهاش افتاد و ادامه گریه هاش رو بی صدا انجام داد. بی جون زمزمه کرد.
-مامان ...هق ... نرو
و شدت گریه ازهوش رفت...
پایان فلش بک.
وقتی یاد خاطراتش افتاد گریش شدت گرفت و با هق های بلند و دردناک گریه کرد.حالش خوب نبود.سرش درد میکرد.گردنش میسوخت اما اهمیت نداد.بعد از اینکه گریش کمتر شد خواست بلند بشه تا به سمت تخت بره اما همین که بلند شد درد بدی زیر دلش حس کرد و با ناله ی بلندی روی زمین افتاد.
جونگکوک همزمان با افتادنش وارد اتاق شد.میخواست برای شام صداش کنه که..
تهیونگ از درد چشماش و روی هم میفشرد و ناله های ریزی میکرد.قبل از اینکه جونگکوک بتونه بهش دست بزنه تهیونگ خودشو عقب کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت.
-بهممم دستتت نزننن.
تن صداش رفته رفته کم میشد.
-ن..نمیخوام من نمیخوام.
کوک هم با همون تن صدا گفت.
+قانونا رو یادت رفته هوم؟میخوای یاداوری کنم؟
نگاهش کرد و سریع تهیونگ رو براید استایل(یه دست زیر سرش و یه دست زیر پاهاش)بلند کرد و وقتی متوجه تب شدید و بالای تهیونگ شد اونو سمت تخت برد.روی تخت خوابوندش و نگاهش کرد. گوشیش و از جیبش درآورد و شماره ای و گرفت.طرف جواب داد و کوک بلند گفت.
+سریع بیا اینجا به کمکت نیاز دارم.
تهیونگ همینطور ناله های ارومی میکرد و توی خودش جمع میشد.کوک گوشیو سریع قطع کرد و به طرف یکی از خدمتکارا برگشت و گفت.
+برو قرص ارامبخش بیار سریعععع.
نگران تهیونگ بود و با ناراحتی تهیونگ عصبی شده بود...ولی چرا؟ شاید چون ... جین با سرعت وارد اتاق شد.
×چی شده ؟
+زود بیا معاینش کن حالش خوب نیست تبشم خیلی شدیده.
×باشه تو برو بیرون بعد میام بهت میگم چی شده.
+باشه.
کوک رفت بیرون و منتظر شد.بعد از چندمین جین از اتاق خارج شد و رفت سمتش.
+خب؟؟
×کوک این پسره چند سالشه؟
+فکر کنم گفت 17
×کی مارکش کرده؟
+من .... چطور؟
×کوک ... چرا یه همچین برده ی بچه ای اوردی ...اون هنوز به سن قانونی نرسیده پسر.
+اهمیتی نداره ...فقط بگو مشکلش چیه؟
×نوعش خیلی زود تر از سنش مشخص شده ...اون یک امگاست و مسلما توی هیت میره و الان توی هیته.
کوک با این که متعجب شده بود اما بروزش نداد.
+دارویی چیزی نیاز داره؟
×از کی تاحالا برده هات انقدر برات مهمن .....کوک اگه چیزی شده بگو.
+چیزی نیست...بگو بهم.
جین انقدر کوک رو نصیحت کرد که چرا یک پسر 17 ساله اورده که دیگه کوک اعصابش خورد شد و با صدای نسبتا بلندی گفت
+چون پسر پلیس کیمه.
و بعد با صدای اروم تری گفت.
+همچنین...جفتمه.
×چیییییی؟
فلش بک به صبح: از زبون کوک:
پرستار وارد اتاقم شد و شروع به حرف زدن کرد.
~قربان مهمونتون اصلا حالشون خوب نیست تب خیلی شدیدی دارن.
نمیدونم چرا ولی نگرانش شدم و خیلی سریع به سمت اتاق پسرک رفتم. در رو که باز کردم و با رایحه ی خیلی شدیدی که از مخلوط شیرینی جات و وانیل بود مواجه شدم.لحظه ای سرم گیج رفت و صدایی توی مغزم تکرار کرد. *اون جفتته* ولی بهش اهمیت ندادم بینیم رو بستم تا تحریک نشم و بعد از اون سریع به پرستار دستور دادم قرص ضد رایحه و اب بیاره.
پایان فلش بک.
از زبون جین:
با چشمهاش بهم فهموند که باید برم بیرون،نگران بودم اگه تنهاشون بزارم کاری بکنه اما مجبور بودم برم بیرون.
از زبون راوی:
کوک به سمت تخت تهیونگ رفت.تهیونگ که ترسیده بود تا جایی که تونست توی خودش جمع شد.
-خ..خواهش م..میکنم برو.
جونگکوک بدون توجه بهش روی تخت نشست و بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد.
+ببین بخاطر اون مارکی که روت گذاشتم زود تر نوعت مشخص شده.... تو امگایی و الان توی هیتی.
-چ..چیییییی ا..امگا؟؟
+من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم.
کوک متوجه شده بود که ته یک حس ناامنی داره،اما اهمیت نداد.
-ا..مکان نداره ...نه ..نه من امگا نیستم.
+حالا که میبینی هستی.
-همش تقصیر توعه اگه روم مارک نمیزاشتی...
میدونست داره از خودش حرف در میاره ولی خیلی عصبانی و نگران بود. پس داشت عصبانیتشو سر کوک خالی میکرد.
-اصلا تو از کجا میدونی من پسر اقای کیمم هاااا؟؟ چون پسر یک پلیسم جرم کردممم؟؟؟
با عصبانیت سر کوک داد میزد و بلند بلند حرفاشو میگفت.کوک دستش و سمت تهیونگ برد و روی مارکش کشید.با تن صدای نسبتا بلندی حرف زد.
+هیچی تقصیر من نیست بچه تو نوعت امگا بوده و این تقصیر من نیست پس انقدر داد و بیداد نکن و ساکت شو.
-م.....
کوک یه تای ابروش و بالا داد.
+قرار نیست هر موقع دلت خواست بی احترامی کنی و داد و بیداد کنی من هم از اون روزی که جلوی ماشینم دیدمت...
اخم کرد و جدی به تهیونگ نگاه کرد.
+...میدونستم تو پسر پلیس کیم هستی.
تهیونگ که کمی از داد کوک بغضش گرفته بود پرسید.
-ا..از کجا میدونستی؟
+گوشیت رو چک کردم.
-ت...تو چیکار کردی؟
+همینی که شنیدی.
میخواست از اتاق خارج بشه که صدای تهیونگ متوقفش کرد.
-چرا نمیزاری برم خونمون فقط بزار....بزار بهش بگم نوعم چیه،برمیگردم قول میدم به پدرم نگم که تو رو دیدم یه دلیل دیگه...
با سیلی که توی دهنش خورد از روی تخت روی زمین افتاد و صدای هق هق هاش بلند شد.
-یادمه بهت گفته بودم که نباید درباره رفتن از اینجا کلمه ای بشنوم درسته؟ -ن......
+درستههههه؟
-ا...هق...ره
بعد از حرف تهیونگ سریع از اتاق خارج شد و در رو محکم بست و توجهی به جین نکرد که نگران پشت در واستاده.
از زبون جین:
با قیافه عصبی جونگکوک نگران شدم و داخل اتاق رفتم و پسری که فهمیده بودم اسمش تهیونگه بغل دیوار خودش رو جمع کرده بود و اروم هق هق میکرد. اروم نزدیکش شدم.هیچی نگفت ولی بیشتر توی خودش جمع شد.کنارش نشستم.
×سلام،من سوکجینم.
از زبون راوی:
تهیونگ که انگار کنجکاو شده بود یکم صافتر نشست و اروم گفت.
-منم تهیونگم.
×اوو ...خوشبختم.
-ت..و کی هستی؟
×چون هیتت خیلی زود شروع شده من اومدم تا کمکت کنم حالت خوب بشه. -پس ...یعنی دکتری؟
×اره من دکتر هستم.
-اوه....
تهیونگ سکوت کرد ولی با سرش حرف جین رو تایید کرد.جین دستش و روی دست تهیونگ گذاشت.
×چیشده؟
-خب....
×میتونی بهم اعتماد کنی.
-هی..هیچی نش..ده.
جین بلند شد و رفت سمت در و اونو قفل کرد. اومد سمت تهیونگ نگاهش و داد بهش که سمت چپ صورتش و دید که قرمزه.با تعجب پرسید.
×چرا این شکلی شدی؟
-هیونگ.....
×میتونی بهم اعتماد کنی من به کسی نمیگم....من یک روانشناس ودکترم میتونی بهم اعتماد کنی.
-با..شه.
+اول بگو صورتت چی شده.
-ص..ورتم؟...ام..خب.
سرش و انداخت پایین و به دستهاش زول زد،اشک توی چشماش حلقه زد و با بغضی که سعی میکرد جلوش رو بگیره به حرف اومد و اروم گفت.
-جونگکوک ز..زد.
لبش و گاز گرفت و دستاش و تو هم گره زد.جین توی دلش لعنتی به کوک فرستاد و دلش برای پسر سوخت چون با هر ضربه ای که کوک به تهیونگ میزد گرگش افسرده و ضعیف تر میشد گرچه نمیدونست کوک جفتشه ولی گرگش متوجه میشه.
تهیونگ لبخند تلخی زد و به حرف اومد.
-فق..ط چون بهش گف..تم چی میشه اگه برگردم و به با..بام بگم نوعم چیه و چیزی درباره اینکه اینجا بودم نگم.
×گوش کن تهیونگ خیلی با کوک دهن به دهن نشو.... قانوناشو زیر پا نزار.حرف هایی رو که دوست نداره نزن. اینارو یادت باشه وگرنه نجاتت دست خداست. سرش و اورد بالا و به چشمای جین زول زد.اشک میریخت و صورتش خیلی ناراحت بود.
-چراااا؟هاااا؟چرا من؟
شدت اشکهاش بیشتر شد و هق هقاش بلند شد.....................................................................................................
خبببببب ببخشید که شنبه نتونستم بزارم،وی پی انم وصل نمیشد و امروز به زور وصل کردم.(TT)
نمیدونم چرا ولی حس میکنم تهیونگ این فیک خیلی گونا دارهಥ-ಥ
شمام همین حس و دارین؟وای گلبم
اوک اوک من ارومم.✓
تنکتون که تا اخر این پارتو خوندین^^

KAMU SEDANG MEMBACA
Forbidden Love
Aksiتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...