Part ³

572 58 0
                                        

از زبون تعیونگ:
از ترس کل بدنم به لرزه افتاده بود.دلم میخواست سریعا فرار کنم و داد بزنم.بغض کردم و توی چشمام اشک جمع شد.حتی نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم. من نمیخوام این اتفاق بی‌افته پس ....پس چرا نمیتونم داد بزنم و بگم ولم کن؟
دهنم باز و بسته میشد اما حتی کلمه ای از دهنم خارج نمیشد.ناگهان دردی روی ناحیه‌ای از گردنم احساس کردم و بلند جیغ کشیدم،اشکام سرازیر شدن و من نمیتونستم کنترلشون کنم،سوزش گردنم اخرین چیزی بود که احساس کردم و بعدش بیهوش شدم.
از زبون کوک:
یهو به خودم اومدم و با دیدن گردن مارک شده تهیونگ و دندون های نیش خودم شوکه شدم دستم و روی مارک تهیونگ کشیدم.
-مارک همیشگی نیستش و برای دو هفته روی پوستش میمونه...فاک.
نفس عمیقی کشیدم. دستاش و باز کردم و لباس جدیدی تنش کردم.از اتاق بیرون رفتم.اون بچه ی یک پلیس بود که سالهاس دنباله منه.
اروم سمت اتاقم رفتم و داخل شدم.خودم و رو تخت انداختم و خوابیدم. راوی:صبح روز بعد.
تهیونگ صبح از خواب بیدار نشده بود.یکی از خدمتکارا اومد بالا تا چکش کنه و وقتی فهمید که تهیونگ تب شدیدی داره و تو خواب اروم ناله می‌کنه دوید به سمت اتاق کوک...
~ارباب میتونم بیام داخل؟
+بیا تو
خدمتکار اروم وارد شد و شروع به حرف زدن کرد.
~ارباب مهمونتون حالش اصلا خوب نیس تب شدیدی دارن.
کوک که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشت سریع از جاش پرید و به سمت اتاق تهیونگ رفت. رسید به اتاق و خودش و داخل پرت کرد.کنار تخت نشست و متوجه بوی شیرین ترکیب شده از شیرینی جات و وانیل شد.خدارو شکر کرد که همه ی خدمتکار ها و خدمه به غیر از بادیگارد ها بتا هستن.
جلوی بینیش و گرفت به خاطر اینکه اون یه الفا بود و ممکن بود که تحریک بشه و با اون دستش تب تهیونگ رو اندازه گرفت.رو به خدمتکار گفت.
-برو پارچه خیس با اب گرم بیار و قرص ضد رایحه هم بیار.
خدمتکار تعظیمی و کرد و رفت. بعد از 5 مین با یک ظرف اب و چند تا قرص وارد اتاق شد.جونگکوک پارچه ای رو به بینیش بست.تکه پارچه ای رو داخل اب زد و روی پیشونی تهیونگ گذاشت.
- عاححح ......ما..ما...نن ن..ننرو
کوک همینطوری بهش زول زد و بعد چندمین به هزیون های تهیونگ اهمیت نداد و کمی تکونش داد تا بیدارش کنه.
+بیدار شو
-ماا.....
+باید قرص بخوری
-م..ما..مان
+نه من مامانت نیستم بلند شو این قرص رو بخور حالت خوب نیست.
از زبون تهیونگ:یهو بعد از اون صدا کردن ها..
-مامانننننن
از خواب پریدم و نشستم روی تخت. وقتی دیدم مامانم نیست بغض کردم و بعدش صدای هق هقام بلند شد.با استین لباسم تند تند اشکام و پاک میکردم اما تمومی نداشتن.
از زبون راوی:
حتی یک لحظه هم به حرف های کوک گوش نمیداد و فقط اشک میریخت.
+برو بیرون.
~چشم.
بعد از اینکه خدمتکار خارج شد کوک به سمت تهیونگ که گوشه ی تخت جمع شده بود رفت.
+هی نمیدونم چته ولی بلند شو باید قرص بخوری تبت خیلی شدیده.
-ولم ..هق ..کن هق بزار بمیرم هق.
+من زمان مرگت رو مشخص میکنم نه تو ...اینجا کسی که دستور میده منم ...بخور.
-نمخواممممم هق...ولم کن...هق.
+ببین اعصاب منو خورد نکن که بد بلایی سرت میارم .
-چ..چرا هق انقدر...هق منو اذیت میکنی؟؟مگه هق چیکارت داشتم؟
اشک هاش مثل ابر بهار میریختن.اون لحظه فقط به اغوش مادرش نیاز داشت اما....نبود.
+میگم بخور.
-ب..با.هق شه.
بعد از اینکه قرص رو خورد،کوک ازش پرسید
+اسمت چیه؟
-ت..تهیونگ.
+استراحت کن.
میخواست از اتاق خارج بشه که..
-ا..اسم .ت..تو چیه؟
+جونگکوک.
-جونگکوک؟
+اره.
با بهت تکرار کرد.
-ج....ج..جئون جونگکوک؟؟؟؟؟
جونگکوک پوزخندی زد و گفت.
+اره.
به تهیونگ نگاه کرد و یه قدم سمتش برداشت.تو صورتش خم شد و تو چشماش زول زد.
+خب میدونی؟مردم عادی منو به این راحتی ها نمیشناسن.
-ها؟....
+پس یعنی تو..
سکوت تهیونگ بهش اجازه میداد حرفش و کامل کنه.
+پسر پلیس کیم هستی نه؟
نیشخند محوی زد و دستش و روی گونه‌ی تهیونگ گذاشت. -ب..به ....من ..د.دست ..ن..نزن.
کوک بدون توجه به حرف تهیونگ دستش رو بیشتر روی گونش کشید و گفت. +فکر کنم باید قانون های اینجا رو بهت بگم.
+1 حق بی احترامی نداری.
2 هرکار دلم بخواد باهات میکنم.
3 بدون اجازه من اب هم نمیخوری.
4 دروغ عاقبت خوبی برات نداره.
+اگر قانون هارو زیر پا بزاری تنبیه میشی...فهمیدی؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی اره تکون داد.
+زبون نداری؟
-ببخشید...باشه.
+تا جایی که میدونم الان یکی از قانون هارو زیر پا گذاشتی.تهیونگ که به نظر میرسید منظورش رو فهمیده اب دهنش رو صدا دار قورت داد.
-خ...خب....میدونی.م..من نمیتونستم ...خب...خب چیزه..
+چیشده زبونت بند اومده اقای دروغ گو.
-اخه .... ن..نمیتونستم ...خب ..اخه
+صبر کن ببینم چه تنبیهی مناسب این دروغته بعدا براش فکر میکنم فعلا بگو چند سالته؟
از زبون تهیونگ:
سوتی بزرگی دادم ....اخه چرا انقدر احمقم؟ احمق احمق احمق اما از کجا فهمید پسر پلیس کیمم؟
+هوی کجایی؟
-بله؟
+چند سالته؟
-خب..17.
از زبون راوی:
کوک ابرویی بالا انداختو گفت.
+پس چرا رایحه داری؟
تهیونگ که تا الان اصلا به اینکه میتونه رایحه ای رو حس کنه اهمیت نداده بود به خودش اومد.چشمای تهیونگ از حرف های عجیب ولی واقعی کوک درشت شده بود و همینطور به چشمای کوک زول زده بود.
-م...من نمیدونم چرا..
تهیونگ کاملا ترسیده بود و نمی دونست باید چیکار کنه دستاش عرق کرده بود و اضطراب وحشتناکی به جونش افتاده بود.کوک همینطور نگاهش میکرد و رفتار تهیونگ رو برانداز میکرد.
+پس نمیدونی؟
بلند شد.
+قانونا رو یادت نره.
نیشخندی زد و از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد. تهیونگ به در خیره شد.اضطراب داشت،یعنی تو چه دسته ای بود؟ (بزارین ی نکته رو بگم..خودشون نمیتونن رایحشونو حس کنن برای همین نمیفهمه)تهیونگ یهو سرش گیح رفت و اتفاقات دیشب رو به یاد اورد،سمت آینه کوچیک که به دیوار وصل شده بود رفت.گردنش و تو آینه دید و دستش و روش گذاشت. عقب عقب رفت تا وقتی که خورد به دیوار،اروم روی زمین نشست،هنوز توی شوک بود. -چرا؟؟؟چطوری؟؟؟
تو خودش جمع شد و شروع کرد به گریه کردن.احساس کثیف بودن میکرد.میخواست وقتی به سن قانونی رسید دنبال جفتش بگرده اما با اینکار کوک،تقریبا متعلق به اون شده بود. گردنش شروع به سوزش کرد.دوباره حالش بد شده بود.

....................................................................................................

لیلیلیلیلیلی اینم پارت جدید«=
امیدوارم خوشتون اومده باشه و تنکتون که میخونینش^^

Forbidden LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt