×چرا این...اینکارو کردیییی؟؟
دست پاچه شده بودم..چرا باید خودکشی کنه؟
نه نمیزارم براش مشکلی پیش بیاد..نباید بزارم..
کوک بخاطر صدای بلندم سریع اومده بود بالا و وقتی وارد اتاق شد و سمت من اومد با دیدن اون صحنه روی زانوهاش افتاد..
+چ..چرااااااااا؟
×به اورژانس زنگ بزننننن ...زود باش!
فلش بک :از زبون ته:
از خواب بیدار شدم،هنوزم کمرم درد خفیفی داشت اما بهتر شده بودم..همین که یاد دیشب افتادم بغضم گرفت!
-د...دوبار..ره اونکار....اونکارو انجام دادیم ... اما اخرش
که ولم میکنه ....و اخرش به مرگ من ختم میشه،پس چرا همین الان کار خودمو تموم نکنم؟!اینجوری بدون درد میمیرم.
اره ... من ...من باید خودمو راحت کنم،از این زندگی فاکی..
بلند شدم و به سمت حموم رفتم،در رو باز کردم داخل شدم. تیغیرو از توی کابینت پیدا کردم.
-ه..همین خوبه..
داخل وان نشستم،نگاهی به مچ دستم انداختم و تیغ رو روی رگ دستم کشیدم و داغی خون روی دستم حس خوبی برام ایجاد کرد.
بعد از چند دقیقه چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم.
پایان فلش بک.
از زبون کوک:
پاهام سست شده بودن.
+...اخه.....ا..خه چراااااا ... چرا اینکارو کردی؟
×کوک خواهش میکنم فقط به اورژانس زنگ بزن!
سریع بلند شدم گوشیم رو برداشتم و به اوژانس زنگ زدم.
+الووو؟
~بفرمای..
+برامون یک اورژانس بفرستید .. اینجا یک حادثه پیش
اومده...سریععع!!
~باشه لطفا ادرستون رو بگید.
ادرس رو گفتم و دوباره کسی که پشت تلفن بود گفت.
+تا پنج دقیقه دیگه اونجاییم!
گوشی رو قطع کردم و به سمت تهیونگ رفتم،دستم رو روی گردنش گذاشتم تا نبضش رو بگیرم...
ضعیف میزد دیگه نمیتونستم تحمل کنم پس از حموم خارج
شدم و توی اتاق منتظر موندم.
بعد از 6 مین اورژانس رسید و بردنش،جین هم همراهش
رفت و من هم سوار ماشین خودم شدم و دنبالشون رفتم
از زبون جین:
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
برانکارد رو خارج کردن و به بیمارستان بردن.تهیونگ رو سریع داخل یک اتاق بردن و در پشت سرشون بسته شد.
~ببخشید اما شما اجازه ورود ندارید!
یک پرستار اینو گفت و خودش داخل رفت.
من هم ناچار روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم رو بین
دستام گرفتم.
اخه چرا تهیونگ ...چرا اینکارو کردی؟
بعد از چند ثانیه کوک رسید روی صندلی کنارم و نشست.
+چی شد؟
×گفتن منتظر باشیم.
بعد از چند ساعت دکتری از اون درای بسته بیرون اومد.
+چی شد اقای دکتر؟
~حالش خوبه.
نفس راحتی کشیدم.
~تا هفته دیگه اینجا میمونه و اگر مشکلی براش پیش نیاد مرخص میشه.
×ممنون دکتر.
تهیونگ رو به یک اتاق دیگه منتقل کردن پی ما میتونستیم بریم و اونو ببینیم،وارد اتاق شدیم.
وقتی وارد شدیم کوک سریع به سمت ته که بی هوش شده
بود رفت اما من همونجا خشکم زد.
از زبون راوی:
×ن...نا...نامجونننن؟؟؟؟؟
پسر بزرگ تر بخاطر صدای جین سرش رو بالا اورد.
"ج...جین؟
×باورم نمیشه!
کوک که از بحثشون کنجکاو شده بود سرش رو بالا گرفت.
+وادفاک نامجون؟ تو اینجا چیکار میکنی؟!... باورم نمیشه
واقعا درسِت رو ادامه دادی؟
" اره،دیگه مثل قبلنم نیستم.
+اووو .. راستی اون دوست دخترت چی شد..؟
"کات کردیم.
+چرا؟
"داستانش طولانیه.
"عا خب داستان این پسر چیه؟
+جفتمه.
"چیییییی؟!!
+چیه؟...همه ادما جفت دارن منم دارم دیگه یجوری حرف
میزنه انگار چه چیزه عجبیه..
و اینجا بود که هیچکس حواسش به جین که توی شوک
بدی گیر کرده بود، نبود.
"بخاطر این تعجب کردم چون توی همچین وضعیتیه.
"اوه راستی جین .. خوشحالم دوباره بعد سالها میبینمت.
دستش رو دراز کرد تا با جین دست بده اما جین چند قدم به سمت عقب رفت.
×بهم دست نزن.
و بعد از این جمله سریع از اتاق خارج شد و به سمت
حیاط بیمارستان دوید.
هوا خیلی براش خفه شده بود دیگه نمیتونست نفس بکشه
و کوک و نامجون همونحا توی اتاق به در خیره شده بودن.
کوک پوزخندی زد.
از زبون کوک:
+معلومه ... بعد از اون کاری که تو باهاش کردی همچین رفتاری داره ... تو از لحاظ روحی داغونش کردی!
اما ناگهان یاد کاری که با جفت خودش کرده بود افتاد،اون هم از لحاظ روحی و هم جسمی بهش اسیب زده بود...پس یعنی ممکنه مثل جین پسش بزنه و حتی دیگه نزدیکشم نشه؟..
ریشه افکارش با صدای نامجون شکست.
"سرم جفتت تموم شده،میرم یکی دیگه بیارم.
+باشه.
هنوز هم داشتم به این فکر میکردم که قبولم نمیکنه اما نه اون به من نیاز داره نمیتونه قبولم نکنه...
افکارم با صدای ناله های ریز تهیونگ محو شدن.
+هیی ..هیییی حالت خوبه؟
داشت زیر لب چیزی میگفت،درباره مادرش!
کنجاوم بدونم چه اتفاقی برای مادرش افتاده که همیشه
فکرش پیش اونه..
از زبون تهیونگ:
چشماش نیمه باز شدن.
-م..ما..مان؟
+اوهه به هوش اومدی ..خوبی؟
-ا..اره.
بدنم خیلی درد میکرد،انگار صد ساله که نخوابیدم.
بدنم کوفته بود..چشمام رو باز کردم .
*من مردم؟*
اما با دیدن کوک دلم ریخت..نمیدونم چرا اما ازش میترسم.
-ای بابا چرا توی این دنیا هم ولم نمیکنی؟!
+چون جفتتم،جفتا بهم وصلن.
ی لحظه باور کردم که مردم.
-یعنی واقعا مردم؟
+نه.
با این حرفش سرم رو چرخوندم و خودم رو توی بیمارستان دیدم.
-چ..چرا گذاشتی زنده بمونم؟من که بالاخره قراره بمیرم..
+قرار نیست اتفاقی بیوفته،خب م...م..من به عنوان جفتم قبولت میکنم.
خیلی تعجب کردم.
چطور ممکنه ادم به این سنگدلی...
میتونستم شادی رو زیر دلم احساس کنم،گرگم قبولش کرد با تمام وجودش قبول کرد.
اما جسمم..خب،
چیز دیگه ای میگفت..
مغزم میگفت ردش کن..
اون بهت تجاوز کرد..
بدون هیچ مهری..
حتی براش مهم نبود بمیری!
بخاطر کاری که نکردی تنبیهت کرد..
ولی قلبم چیز دیگه ای میگفت..
میگفت قبولش کنم!
اما خب دلیلی برای این حرفش نداشت،پس به حرف مغزم گوش دادم.
پورخندی زدم.
-برام مهم نیست.
+یعنی چی؟!
-یعنی قبولش نمیکنم!!
فکر کردی بعد از اون همه بلا که سرم اوردی بازم باید قبولت کنم؟؟؟
من هیچ مهری از طرف تو دریافت نکردم!و چون به روحم ، جسمم و گرگم اسیب زدی،منم میخوام همینکارو بکنم.
دستام رو بالا اوردمو گفتم.
-با دست خالی .. همه چیزتو میگیرم همونطور که تو
گرفتیشون.
از زبون راوی:
+حالا ... حالا که ...اینجوریه برام هیچ اهمیت فاکی نداره،خودت اسیب میبینی!
تهیونگ پوزخندی زد.
-اگر واقعا قبولم کرده باشی اگه پست بزنم گرگ تو ضعیف
میشه نه گرگ من اقای جئون..
جونگکوک بدون توجه به حرفاش از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد،براش مهم نبود که توی بیمارستانه در رو محکم بست و با
عصبانیت زیاد به سمت ماشینش رفت.....................................................................................................
ممنونم از همتون»»
GN•-•

KAMU SEDANG MEMBACA
Forbidden Love
Aksiتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...