Part ⁷

483 38 3
                                    

از زبون جین:
وقتی از اتاق ته خارج شدم به سمت ماشینم که داخل پارکینگ عمارت کوک بود رفتم و سوارش شدم و رفتم. توی راه ذهنم خیلی مشغول بود،بخاطر حرف کوک.
*جفتم ردم کرد*
دوباره این جمله نفرین شده.نه..نه ..دوباره نباید بزارم ..این اتفاق برای کس دیگه ای بیوفته.
فلش بک :از زبون راوی:
جین داشت توی کافی شاپ قهوه با کیک شکلاتی میخورد،غرق نگاه کردن به پسر میز رو به روییش شده بود.اون پسر روش و برگردوند سمت جین و بهش نگاه کرد.چشم تو چشم شدن و جین سریع نگاهش و ازش گرفت،اون پسر از جاش بلند شد و به سمتش اومد و کنار جین واستاد و بهش نگاه کرد.
″چرا بهم زول زده بودی؟
جین نگاهش کرد.
×ه..هیچی ...هیچی.
″اها اوک.
نشست رو به روی جین و دستاش و جلو سینش تو هم گره زد.
″نگا بچه جون از نگاهت فهمیدم موضوع چیه ولی...نچ نچ نچ من به جفت و این چرت و پرتا علاقه ای ندارم.
جین بهت زده نگاهش کرد.
×چ..چی من..من جفتتم؟
″اره و من دوست ندارم.
×اممم ولی من...
پسر بلند شد و برگشت سمت میز خودش و دست دوست دخترش و گرفت و از کافه بیرون رفت. جین هنوزم تو شوک بود و حواسش نبود که اروم قطره اشکی از گوشه چشمش افتاد و بغضش خیلی اروم شکست.با اینکه اولین بارش بود میدیدش ولی دلش بدجور شکست.
*حتی اسمش رو هم بهم نگفت*
پایان فلش بک.
×دیگه نمیزارم این اتفاق برای کس دیگه ای بیوفته.اون نامجون عوضی .... زندگیم رو بهم ریخت نمیزارم یه الفای عوضی زندگی یکی دیگرو خراب کنه.
از زبون تهیونگ:
وقتی بیدار شدم از اتاق خارج شدم.خیلی گشنم بود ... و از طرفی حتی ذره ای هم برام مهم نبود که اون سنگدل تنبیه ام کنه.
-ببخشید.
زن خدمتکار که به نظر بتا میومد برگشت سمتم.
~بله؟ چیزی شده؟
-امم،خب میشه یچیزی بدین بخورم؟
~اوه بله حتما.
خدمتکاره به سمت اشپزخونه رفت و من هم به دنبالش رفتم.
~اوه ... باید یکم دیگه صبر کنید ارباب ... تا چند دقیقه دیگه غذا آماده میشه. -ارباب؟... نه ..نه لازم نیست بهم بگی ارباب بهم بگو تهیونگ.اسم تو چیه؟
+جنی هستم.
-اوه اسم قشنگیه.. میتونیم دوست باشیم؟
~البته خیلی خوشحال میشم.
بعد از اینکه لبخند کوتاهی بهم زدیم جنی رو به من گفت.من برم غذاتون رو بیارم.و بعد رفت.
-اوو راستی جنی ...جونگکوک کجاست؟
؛منظورتون اربابه ؟ رفتن بیرون.
-اوه که اینطور.
برش زمانی:
بعد از خوردن غذام از جنی تشکر کردم و رفتم به اتاقم که طبقه بالا بود.در رو باز کردم و داخل شدم.
-امروز ... امروز همون روزیه که باید 3 سال پیش انجام مشد ولی به امید جفتم انجامش ندادم اما حالا که دیگه نیست،باید انجامش بدم.
سمت پنجره اتاق رفتم و درش رو باز کردم و به ارتفاع نگاه کردم.ارتفاع زیادی نداشت ولی برای کاری که من میخواستم بکنم کافی بود.
از زبون جنی:
وقتی تهیونگ رفت یهو یادم افتاد که قرصی رو که جین اوپا گفته بود بهش بدم رو ندادم پس سریع یک لیوان اب و قرص رو برداشتم و بالا رفتم اما همین که داخل شدم لیوان و قرص از دستم افتاد و لیوان هزار تیکه شد.
؛چیکار میکنی ت..هیونگ...؟!
-ن..نیا نزدیک.
نمیدونستم چیکار کنم پس اروم اروم سمتش رفتم.
؛خواهش میکنم بیا پایین ... بیا پایین ..بیا باهم صحبت کنیم.میدونم حتما زندگی سختی داری ...ولی با کشتن خودت کارتو سخت تر میکنی.
-جنی خواهش میکنم برو بزار به این زندگی نکبت بارم پایان بدم.
از زبون راوی:
تهیونگ دوباره نگاهش رو به پایین داد میخواست جلوتر بره و خودش رو پرت کنه اما با کشیده شدنش توسط جنی،باهم روی تخت افتادن.
-چراااا اینکارو میکنییییی ... امروز روز مرگ منه ...سعی نکن اینو عوض کنی. تهیونگ میخواست بلند شه تا دوباره به سمت پنجره بره اما جنی دستش رو کشید.
؛خواهش میکنم ... تو روز مرگت رو تعیین نمیکنی نکنننننن انجامش نده.
از زبون کوک:
مستی از سرم پریده بود.وقتی به خونه رسیدم سریع به سمت اتاق تهیونگ رفتم اما همین که وارد شدم،با تهیونگی مواجه شدم که بی هوش شده بود و مارکش کبود و خونی شده بود.به سمتش رفتم از روی زمین بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش و بعد سریع با جین تماس گرفتم.
×بله؟
با صدای خواب الودی جواب داد.
+ جین زود بیا اینجا تهیونگ یه مشکلی داره.
×کوک باز چه غلطی کردییی؟!
+الان وقت بحث ندارم فقط بیا اینجا.
گوشی رو قطع کردم.
+یکیییییی برام اب و قرص و باند بیارههههههه.
داد زدم و بعد از چندمین یکی از خدمتکار ها اومد و وسایلی که گفته بودم رو اورد.
-برو بیرون.
~چشم.
پارچه ای برداشتم و خیسش کردم و خون هارو از روی گردنش پاک کردم.سردی اب باعث شد تهیونگ هیسی بکشه،بعد از پاک کردن خون ها باند رو روش بستم و بعدش سعی کردم بیدارش کنم تا قرص رو بخوره. بعد از چندمین بیدار شد. +اینو بخور بعد دوباره بخواب.
چشمهاش خمار بود اما همین که من رو دید سریع بلند شد.
از زبون ته:
یهو با دیدن کوک به سرعت بلند شدم و اینکارم باعث شد مارکم بسوزه،دستم رو روی مارکم گذاشتم و اخی گفتم ولی سریع به خودم اومدم.
-چه غلطی میکردی ازم دور شو عوضی.
+ اووو ...فکر کنم ادب رو یادت رفته .. باید دوباره ادبت کنم؟؟
-اره یادم رفته.. توام هیچ خری نیستی که بخوای به من ادب یاد بدی .. فهمیدی ... فکر نکن چون الفایی خیلی خفنی،برو گمشو بیرون.
+اووووو .. میبینم که برای من ادم شدی.
-اره شدم میخوای چه غلطی بکنـ...
دوباره گونم سوزش رو حس کرد ولی این دفعه مثل دفعه های قبلی خودمو ضعیف نشون ندادم و بلند شدم،توی روش وایستادم و داد زدم.
-وقتی کم میاری فقط بلدی کتک بزنی اره؟
دوباره دستش بالا رفت تا زده بشه روی صورتم منتظر سوزشش بودم ولی چیزی حس نکردم سرم رو بالا بردم و دیدم که جین هیونگ دستش رو محکم گرفته.
+ولم کن.
×حتی فکرشم نکن که میتونی دستت رو روش بلند کنی.فهمیدی؟
+آییششش میگم ولم کن از کی تا حالا شدی حامی امگا های ضعیف؟
با این حرفش خیلی بهم بر خورد ولی به روی خودم نیاوردم.
×تهیونگ حالت خوبه؟..گردنت چی شده؟
-خب....
+اووو راستی یادم رفته بود بخاطر توی عوضی نتونستم به کارهام برسم.
-منظورت همون کثافت کاریته؟!... واهایی معذرت میخوام نمیدونستم برای خوشگذرونی های جنابعالی مزاحمت ایجاد کردم.
+دیگه با گرگت باهام ارتباط برقرار نمیکنی فهمیدی؟
-توی عوضی مارکم کردییی مگه دست خودمه که باهات ارتباط داشته باشم؟؟
+به من ربطی نداره یکبار دیگه باعث مزاحمتم بشـ.....
×تو مارکش کردی اون نمیتونه کاری برات بکنه.تقصیر خودت بوده.
+به تو فاکی هیچ ربطی نداره جیننن برووو بیرونننننننن.
×دهنتو ببند کوک.فکر نکن از هممون قوی تری.
+حالا که میبینی هستم مثلا میخوای چیکار کنی؟
من دیگه اعصابم از این دعواهای مسخره خرد شده بود پس داد زدم. -بسسسسسسسسسسسسس کنیننننننننننن ...بریدددددد بیرونننننن.
با تمام قدرتم هلشون دادم سمت در و درو بستم و قفل کردم.
از زبون راوی:
تهیونگ به در زدن های جین توجه ای نکرد.
× ته خواهش میکنم این در رو باز کن.بزار بیام تو میخوام باهات حرف بزنم ...یه دقیقه اینو باز کن.
-برو هیونگ حوصله ندارم.
بعد از چندمین جین خسته شد.
×تهیونگ خـواهش میکنم بلایی سر خودت نیار..خدافظ.
کوک هم همون اول به سمت اتاقش رفته بود و خوابیده بود.
برش زمانی به فردا:از زبون ته:
صبح چشمام رو باز کردم،خیلی گشنم بود پس در رو باز کردم و پایین رفتم.
-... سلام جنی.
جنی سرش رو برگردوند و نگاهی بهم انداخت و بعدش لبخندی زد و جوابم رو داد.
؛سلام .. حالت خوبه؟
-اره ..ممنون.
؛احتمالا برای صبحونه اومدی درسته؟
-اره.
؛برو بالا برات میارم.
-باش .. ممنون.
به سمت اتاقم رفتم و خداروشکر کردم که اون وحشی رو ندیدم. در رو باز کردم و داخل شدم،بعد از چندمین جنی وارد اتاقم شد و شروع کردم به صبحونه خوردن.
برش زمانی:چهار روز بعد:
چهار روزه که هیچ کس به غیر از جنی رو داخل اتاقم راه ندادم.دوباره با سینی صبحانه وارد شد و در رو بست و به سمتم اومد.
؛بیا اینم صبحانت.
روی تخت نشست تا صبحانم رو بخورم.
-جنی.
؛بله؟
-م..میگم...میتونی یه کاری برام بکنی؟
؛چه کاری؟
-اول بگو قول میدی که انجامش بدی یانه؟
؛خب....باشه حالا بگو.
-قول دادیا... میخوام کوک رو حرص بدم..
؛منظورت چیه؟!
-میخوام که...میخوام که یکاری کنیم که فکر کنه ما داخل یه رابطه ایم.
؛چیییییی؟
-قول دادی جنی زیرش نزن.
؛به عواقبش فکر کردی؟
-خب...نه ... یعنی ..اره
؛ته من جفت دارم.
-میدونم فقط یک بوسه ساده کارو تموم میکنه.خواهش میکنم.
بعد از کلی خواهش کردن بلاخره قبول کرد.
؛وایییی ته سرمو خوردی ولی بدون عواقبش با خودته.
-اوکیه.ممنون.پس بعد از ظهر بیا اینجا.
از زبون تهیونگ:
؛اوکی فعلا بای.
-بای.
از اتاقم که خارج شد با لحن موفقیت امیزی گفتم.
-یسسس همینه... همونکاری که باهام کردی رو باهات میکنم.
عصر ساعت5:00:از زبون راوی:
جنی وارد اتاق ته شد.
؛چطوری میخوای بیاریش اینجا؟
-بیا تا بگم.
همین که نزدیکش شد،روش خیمه زد و شروع کرد به بوسیدنش.
از زبون کوک:
داشتم کارهام رو انجام میدادم .. که خیلی ناگهانی سر درد بدی گرفتم.رایحه ته رو با یک نفر دیگه حس کردم. سریع به سمت اتاقش رفتم و با دیدن اون صحنه صدای شکستن قلبم رو شنیدم ولی چرا برام مهم بود؟ صورتم از عصبانیت قرمز شده بود.به سمتش رفتم و تهیونگ رو عقب کشیدم.یقه لباسش رو گرفتم و داد زدم.
+تو...تو داشتی چه گوهییییییی میخوردیییییی؟؟؟
-کور بودی؟ندیدی؟؟
اعصابم خیلی خرد بود،زدم توی دهنش و همین که روی زمین افتاد شروع به زدنش کردم.
؛نهههه...نههههههه خواهش میکنم. نکننننن نزنش اون..
دستی که به سمتم اومده بود رو کنار زدم.
از زبون راوی:
در همون لحظه جین هم رسید داخل اتاق و داد زد.
×چیکاررررر میکنیییی ولش کنننننن.
جنی و جین تونستن کوک رو از تهیونگ جدا کنن و زیرش تهیونگی که تقریبا بی هوش شده بود و ناله های ارومی میکرد رو دیدن.
×تو....تو چیکار کردی عوضییییییییییی؟!
+ولم کن جیننن .. چرا همیشه هستییی؟؟ فقط تنهام بزار. برو بیرون جین.... و تو هرزه ی عوضی،اخراجی.
؛چ..چییی؟نه ..خواهش میکنم اینکارو نکنید.
+بیرونننننننننن.
تهیونگ با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت.
-مـ...من مـ..مـ...جبورش کردم ... ایـ..نکارو بکنه .... تقـ..صیر ..اون نیـ.ست.
کوک بدون توجه به حرف تهیونگ گفت.
+نشنیدید گفتم بریددد بیروننننن.
هردو تاشون مجبور شدن برن بیرون و کوک و تهیونگ رو تنها بزارن.
همین که تنها شدن کوک به سمت در رفت و در رو قفل کرد و بعد به سمت تهیونگ رفت.تهیونگ لرزیدن بدنش رو به خوبی احساس میکرد.اون ترسیده بود.
-ت...تـ...توضیح ... مید...دم.
+که توضیح میدی اره؟
با لگدی که توی شکمش خورد از درد توی خودش جمع شد و هقی زد.کوک دوباره از یقه تهیونگ گرفت و بلندش کرد و روی تخت انداختش.همین که روی تخت افتاد صدای جیغش به هوا رفت.کوک شوکه به صحنه روبروش خیره شد.چون فقط روی تخت افتاده بود نه کتک خورده و نه چیزی روی تخت بود پس یهو چیشد..
+چتهه؟؟
-ایییی هققق دلم ..هق ایییبییییییییی کم...کمکم ..کـ..کن.
محکم دلش رو فشار میداد و توی خودش جمع شده بود.
جونگکوک که حسابی شوکه بود به سمت در رفت و در رو باز کرد.
+فقط جین .. بیا داخل.
جین داخل شد و با وضعییت تهیونگ تقریبا به طرفش پرواز کرد.
×تهیونگ؟؟؟ چی شده ... یهو چی شد حالت خوبه ؟؟تهیونگگگگگ.
سریع لوازمش رو در اورد و چکش کرد.
×همون چیزی که ... که نباید اتفاق میفتاد.... اتفاق افتاده.
+چیکارش شده؟!
×اون...اون رفته توی هیتش.
+مگه قبلا نرفته بود؟
×نه اون فقط برای مارک بود،اون الان ... احساس نیاز میکنه و خب..
+خب با قرص ضد هیت درستش کن دیگه.
×نمیشه .... باید قبل از هیتش مصرف میکرد ... الان دیگه کار از کار گذشته ..و چون جفت داره اگه کمکش نکنی..ممکنه گرگش بمیره و اگر این اتفاق بیوفته به غیر از اینکه مثل یک اشغال دور انداخته میشه کم کم خودش هم میمیره.
+الان از من میخوای کمکش کنم؟
×نه...یعنی اره.. اخه ...خب .... چیزه ببین اگر کمکش کنی گرگش بهت وابسته میشه و وقتی ولش کنی ضعیف میشه.تفاوتاشون خیلی کمه،فقط اگه کمکش کنی دیر تر این اتفاق میوفته.الان سه گزینه داری.
یک کمکش کنی و وابسته تر بشه.
دو ولش کنی تا بمیره.
سه به عنوان جفتت قبولش کنی.
کوک نیشخند صدا داری زد.
+هه.... عمرا اگه قبولش کنم.
×هوفف....خب دیگه کاری از دستم بر نمیاد... مسکن بهش زدم... ولی ممکنه تبش بالا بره.به جنی بگو بالا سرش باشه.
+اره ... حتمااا ....امکان نداره بزارم اون جنی عوضی اینکارو بکنه.
×تهیونگ مجبورش کرده.
+یعنی چی؟!
×یعنی میخواسته بخاطر جبران کارهات اینکارو باهات انجام بده. کوک مکثی کرد.
+باشه... میتونی بری یکی دیگرو جاش میزارم.
×باشه..... خودت میدونی.
از زبون کوک:
از اتاق تهیونگ خارج شدم و رو به جنی گفتم.
+به یکی غیر از خودت بگو بره مواظبش باشه.
؛چ..ش..شم.
از کنارش رد شدم و به اتاقم رفتم. تا دیر وقت کارهام رو انجام دادم،همین که میخواستم بخوابم صدای پیامک از گوشی تهیونگ اومد.
+اخ یادم رفته بود خاموشش کنم.
رفتم سمتش تا خاموشش کنم اما پیام توجهمو جلب کرد و بازش کردم.
"سلام پسرم .... بالاخره پیدات کردم .. زود میام پیشت و نجاتت میدم.خواهش میکنم مواظب خودت باش.
+حتما پدرشه.
پوزخندی زدم،بدون اینکه حتی ذره ای برام اهمیت داشته باشه گوشی رو خاموش کردم روی میز انداختمش و بعد خودم رو روی تختم پرت کردم،خوابیدم.
برام مهم نبود چون در اخر کسی که التماس میکرد اون بود،برای جون پسرش،چشمام رو بستم و خوابیدم.
روز بعد صبح:از زبون تهیونگ:
بدنم به شدت درد میکرد.زیر دلم انقدر درد میکرد که نمیتونستم تکون بخورم و داشتم بغض میکردم.سرم گیج میرفت اما به سختی چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم. با صدایی که از پایین اومد به شدت شوکه شدم.
-پ...پدر؟؟؟؟؟؟
=بگووووو کجاست؟؟؟؟
+سلام یادت رفت؟از کی تاحالا انقدر بی ادب شدی کیم؟
با اینکه بدنم خیلی درد میکرد از جام بلند شدم و پایین رفتم،به درد شدید زیر دلم اهمیتی ندادم.
-پ...پدرررررر.
=پسرممم تهیونگم.
هردو هم رو در اغوش گرفتن و کوک بدون توجه بهشون گفت.
+من نمیزارم ببریش.
=مگه به خواست توعه؟ اگه دخالت کنی مجبور میشم نیرو هام رو صدا کنم.
+نمیتونی!
از زبون راوی:
پوزخندی زد.
=اونوقت چرا؟
+چون اون جفتمه..و طبق قانون اگه از هم جدامون کنی ...به زندان محکوم میشی.خودت که از من بهتر میدونی اقای کیم.
=ته... ر..راست ..میگه ؟؟؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.
-پ......
=ای...این امکان نداره اون هنوز 17 سالشه!
-پدر من .... من نوعم زودتر مشخص شد.
=منظورت چیه؟!
-داستانش طولانیه... من..من یک امگام.
=چ...چییییی؟اما این منطقی نیست.
+اون الان توی هیتشه و فقط من میتونم کمکش کنم ...خودت میدونی دیگه.
=جرعت نمیکنی بهش دست بزنی.
ابروش رو بالا انداخت.
+..مگه دارم از خودم میگم؟قوانینن که اینو ثابت میکنن و تو نمیتونی کاری بکنی.
توی ذهن کوک:
من دارم چی میگم؟!قرار بود ولش کنم تا پدرش به پام بیوفته ولی الان دارم...دارم چه غلطی میکنم؟ دارم کاری میکنم اون جام بمونه ... من چم شده؟!
از زبون تهیونگ:
هرچی میخواستم فریاد بزنم و بگم پدر دروغ میگه فقط منو از این عمارت نفرین شده بیرون ببر نمیتونستم. فقط دهنم بسته بود و هیچ صدایی ازم در نمیومد.
=ته... تو خودت میخوای اینجا بمونی؟
-نمی...اییییییی.
همین که میخواستم حرفم رو کامل کنم بخاطر دل درد شدیدم روی زانوهام افتادم.
+دیدی اون توی هیتشه.
=چ...چرا وایستادیییی کمکش کننن.
از زبون کوک:
به سمتش رفتم از دستش گرفتم و بلندش کردم.به سمت اتاق بردمش روی تخت پرتش کردم،همینطور که داشتم پیرهنم رو در میاوردم بهش گفتم.
+ به چند دلیل کمکت میکنم...اول اون بوتت داره روی اعصابم میره...دوم هروقت میخوام یه کاری بکنم، بخاطر اون مارکت نمیتونم بکنم پس روی خودت انجامش میدم.
پیرهنم رو در اوردم وگوشه ای پرتش کردم و روش خم شدم،لبهام رو روی لبهاش فرود اوردم و وحشیانه بوسیدم.
هیچی نمی گفت و اجازه میداد به بوسیدن و مکیدن لباش ادامه بدم،ولی بعد چندمین با کوبیده شدن مشتای ضعیفش به سینم مکث کوتاهی کردم.
از زبون راوی:
کوک بخاطر اینکه ته نفس کم اورده بود ازش فاصله گرفت و بدون ذره ای صبر لباسش رو توی تنش پاره کرد و شروع به گذاشتن مارک روی گردنش کرد.
-اههه....نـ...نه من ...اینو نـ..نمیخوام.
پوزخندی زد.
+بگو چی میخوای؟!
- م..من ... میخـوام تو .... خودم ح..حست کنم.
+اوه تو مگه ازم متنفر نبودی؟ولی همچینم بدم نمیاد پس باشه.
لبخند کجی زد،شلوار و باکسر ته رو باهم پایین کشید و همزمان شلوارو باکسر خودش رو هم در اورد.خیلی ناگهانی انگشتش رو داخل ته کرد و تکونش داد تا اماده اش کنه.
-اهههه .... ز..زود باش .....لعنتی ... خـ...خودتو مـ...میخوام.
+اوهه چه بیبی عجولی.
انگشت هاش رو در اورد و دیکش رو روی ورودیش تنظیم کرد و کل حجمش رو وارد ته کرد. ته ناله ی کشداری کرد و از درد و لذت به خودش پیچید.
-عاح..ا..ار....اهه...اره..اومم کوک.
بعد از چند ثانیه به سرعت شروع به کوبیدن داخل ته کرد و بعد از چندمین با صدای بلند تهیونگ متوجه شد که جای درستی ضربه زده پس ضربه هاش رو روی همونجا یعنی پروستات ته تنظیم کرد.
-م....م..من دارم ...عاححح...دارم میام.
کوک که انگار بهش اجازه اینکارو داده باشه هیچی نگفت و هردو همزمان باهم خالی شدن. کوک هم بعد از خالی شدنش خودش رو روی تخت انداخت،هردوتاشون نفس نفس میزدن و انقدر خسته بودن که نفهمیدن کی خوابشون برده و به خواب رفتن.
جای بابای تهیونگ:
بابای تهیونگ روی مبل توی حال خونه ی کوک نشسته بود و منتظر تهیونگ بود،توی ذهنش با سوالات زیادی درگیر بود.
=چجوری تهیونگ امگا شده؟جونگکوک چرا باید جفتش باشه؟باید ی راهی باشه اونو برش گردونم....
همه ی افکارش با صدای جین به پایان رسید.
×شما باید اقای کیم باشید درسته؟
بابای تهیونگ سرش و اورد بالا و بهت زده به جین نگاه کرد.جین هم لبخند محوی بهش زد.
= جین...پسرم تو..
×چی..؟
بابای تهیونگ سریع پاشد،جین و بغل کرد و با بغض لب زد.
=ت..تو بالاخره.
جین همینطور خشکش زده بود.
×چی..چیکار میکنی؟!
=بالاخره پیدات کردم.
×منظورتون چیه؟!
=تو پسرمی.
×چ..چییییی؟؟ تو ....تو همون پدری هستی که سالهاست دنبالشم؟

...................................................................................................

های گایزززز
[[[[[بابت...مونبین کیوتمون تسلیت....]]]]]
[[[[بابت خیلیا تسلیت.....]]]]
وای وای وای،میدونم،خیلیییییییییی طول کشید تا این پارتو اپ کنم((::
دلیلش:
وی پی ان نداشتم.(اگرم داشتم وصل نمیشد)
میدونم که درکم میکنینππ
وایییییی ولی بخاطر ووتا خیلی ممنونننننن»»»»»»»»»»»
این پارت 2000 تا کلمه بیشتر از پارتای قبله،برای جبران هفته قبل و اون مدت زمانی که نبودم.و اینکه لاوتونننن،خیلی دلم براتون تنگ شده بود(کلی)
بوس بوس و امیدوارم ازین پارت لذت برده باشین^^
گیلیلیلیلی،ببخشید خیلی حرف زدم فقط میخواستم با دیر اپ کردنم ناراحت نشده باشین،اگرم شدین..ببخشیددددد جبران میکنم((::
اها،هفته پیش گفته بودم که شنبه هفته قبل اپ میکنم و نکردم،اون وی پی انی که باهاش کامنت و جواب داده بودم ازین دو روزه ها بود و من اینو نمیدونستم،برای همین وصل نشد که بتونم اپ کنم(بازم عذرخواهم)
خلاصه که دوستون دارم GN•-•

Forbidden LoveDove le storie prendono vita. Scoprilo ora