Part ¹¹

191 18 5
                                    

=درسته..
+یعنی چی؟!
×اون پدر منو تهیونگه ولی خب..مادرامون فرق دارن و همچنین من همون روزی که اومدن فهمیدم که پدرمه.
+این امکان نداره..اخه...اخه چطور ممکنه..
×ببخشید که تا الان بهت نگفتم..
انقدر اعصابم خرد بود که اصلا حوصله بحث نداشتم.
+مهم نیست ..بهش گفتی قضیه چیه؟
=اره میدونم... نیروها هم دارن دنبالش میگردن.
از زبون تهیونگ:همون لحظه:
وقتی اون پسره که اسمش جیمین بود بیرون رفت بعد از چند مین ی مرد هیکلی وارد جایی که بودم شد.
~اوووو....چه بوی شیرینی میدی..دوست داری باهم یکارایی بکنیم؟
از زبون راوی:
جیمین همونجا وایساده بود و توی فکر بود،که با صدای داد ی نفر به خودش اومد.
-ولمممممم کننننننننننن...
وارد اتاقکی که تهیونگ داخلش بود شد و با صحنه ای که دید سریع سمت مرد هیکلی رفت.
*ولش کن عوضییییییی!
~اوهه ی کوچولوی دیگه دارم میبینم،قراره خیلی خوش بگذره!
*دهن نجستو ببنددددد میگم ولش کنننننن عوضی!!!
~خب...میدونی،من با تریسام مشکلی ندارم..پس عالیه که
انجامش بدیم.
*دستای کثیف تو بهم نزنننننن..ولم کنننننن بریخته دراززز.
یونگی منتظر جیمین بود تا بعد از فهمیدن دلیل سر و صدا برگرده پیشش ولی بعد از ی مدت میومدن جیمین براش خیلی عجیب به نظر میومد و این نگرانش میکرد.
رفت سمت اتاقکی که تهیونگ داخلش بود،نزدیک که شد صدای بلند دوتاشون نگرانترش کرد پس سریع در رو باز کرد و اون مرد هیکلی رو دید که داره تهیونگ و جیمین رو اذیت میکنه و
فرمون هاش رو پخش کرده تا تحریکشون کنه.
یونگی بشدت عصبی شد،فرمون هاش رو پخش کرد تا اون دراز بفهمه که نباید بهشون دست بزنه.
اون مرتیکه بعد از چند دقیقه با حال بدی اتاق رو ترک کرد و یونگی هم سمت جیمین رفت.
•خوبی؟
*اره...ولی ته خوب نیست.
سمتش رفت و با تهیونگ بیهوش مواجه شد.
و تنها سوالی که به ذهن یونگی رسید این بود،چرا بیهوشه؟..
برش زمانی به یک روز بعد:از زبون ته:
چشمام رو به سختی باز کردم و با فهمیدن اینکه روی تختم و دیگه حتی بوی اون عوضی رو هم حس نمیکنم،نفس راحتی کشیدم.
سرم خیلی درد میکرد اما از جام بلند شدم.
-مم..من کجام؟..
چند مین که گذشت یادم اومد کجام و سریع از روی تخت بلند
شدم و سمت در رفتم تا بازش کنم،اما در قفل بود.
-باززز ککنییییییدددددد!!!
فکر نمیکردم انقدر زود در رو باز کنن اما بازم جیمین رو
دیدم که توی چشماش پر از نگرانی بود.
*بالاخره بهوش اومدی؟...خوبی؟چیزیت نشده که،نه؟....
-نه خوبم ممنون.
*چرا ..چرا دیروز از هوش رفتی؟
-دیروز؟عا خب چون که..چون که...بخاطر فرمونا بود.
*منظورت چیه؟
-من 17 سالمه.
*چیییی؟!
-خب بخاطر ی سری اتفاقا زود تر نوعم مشخص شد.
*عاووو چه عجیب!بیا بریم داخل اتاق بشینیم حرف بزنیم من هم حوصلم سر رفته،هم کنجکاو شدم.
با حرفی که جیمین زد تازه فهمیدم ما همینطوری جلوی در وایستادیم.
-باشه.
رفتیم داخل و ساعتها حرف زدیم،اون خیلی مهربونه.
اجازه داد بهش بگم موچی در عوض اونم بهم میگه ته ته.
*ته ته..
-بله؟
*میگم نزار کسی بفهمه که ما باهم دوست شدیم،میدونی که...جفتامون باهم مشکل دارن!..اوووو راستی تو گفتی جفتتو قبول نکردی؟
-اره.
*میدونی شاید اگه بهش فرصت بدی باهات بهتر رفتار کنه،بهش فکر کن.
-باشه.
*خب من میرم دیگه.
-باشه...میشه..میشه فردا هم بیای؟
لبخند گرمی زد.
*اره حتما..برای شام صدات میزنم...ساعت 9 اینا.
-باشه.
وقتی رفت مغزم پر از سوال شد.
اگه من گروگانم پس چرا انقدر باهام خوب رفتار میکنن؟خیلی عجیبه!
یعنی بدهی کوک چیه؟کوک رو قبولش کنم؟اما به چه امید...
شاید باید بهش فرصت بدم..نمیدونم..
هزار تا فکر و خیال ریخته بود تو سرم،حتی نفهمیدم کی
زمان انقدر زود گذشت!
ساعت رو نگا کردم,ساعت 7 بود و هنوز وقت داشتم تا شام پس رفتم حموم و بعد از 45 دقیقه برگشتم.
برش زمانی:ساعت ده:
بعد از شام به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم فقط به دلیل اینکه ذهنم درگیر بود.
..همش داشتم به کوک فکر میکردم...دست خودم نبود!
یعنی باید قبولش کنم؟!
این سوالی بود که مدام از خودم می‌پرسیدم و خب جوابی هم نمی‌گرفتم.
شاید باید بهش فرصت بدم...نمیدونم..واقعا نمیدونم.
انقدر فکر و خیال کردم که بدونه اینکه بفهمم خوابم برد.
صبح ساعت 9:
چشمام رو باز کردم به امید اینکه دیگ توی اون مکان نباشم،ولی هنوز هم همونجا بودم.
دیشب موچی بهم گفت که امروز کار داره و نیست و هرچی خواستم میتونم برم پایین از خدمتکارا بگیرم.
خیلی گشنم بود،اما میترسیدم.
میترسیدم دوباره،اتفاق بدی بیوفته.
وقتی هنوز نوعم مشخص نشده بود قدرت بدنی زیادی
داشتم و بخاطر اموزش هایی که دیده بودم میتونیستم از خودم دفاع کنم.
اما..اما الان...
نمیتونم..نمیدونم چرا...ولی قدرتم مثل اون موقع نیست..
انقدر گشنم بود که دیگه دووم نیاوردم و رفتم پایین.
-س...سلام.
زنی که به نظر الفا میومد گفت.
~سلام؟
-م..یشه یچیزی بهم بدین بخورم؟
~البته فقط یکم طول میکشه.
-مشکلی نیست....منتظر می مونم.
بعد از چند مین که گذشت،دیدم جفت موچی با پوکرترین حالتش داره میاد این سمت.
سریع بلند شدم،فکر میکردم اونم مثل موچی مهربونه
اما کاملااا اشتباه میکردم.
قدمی به سمتش برداشتم تا بیشتر باهاش اشنا بشم که کاش پام میشکستو نمیرفتم سمتش.
به اینکه قیافش بهم ریخته اس اهمیتی ندادم بهش سلام کردم.
-سلام.
•هوم....
-م..من چیزه...اومدم که فقط..
•برو اونور!
-میشه بگی جفتم چی بهتون بدهکاره؟
•میگم برو اونورررر...
-خب مگه چی گفتم که سرم داد میزنی!
سعی داشت خودشو آروم نگه داره..
•ببین تا همینجا که انقدر باهات خوبم به خاطر جیمینه ...
کاری نکن بزنم داغونت کنم!!
-خب..اخه من که کاری نکردم..چرا همه کاسه کوزه ها سر
من میشک......
با سوزش روی گونم روی زمین افتادم آخ ریزی گفتم.
•ببرینش توی انبار انقدر بزنینش که مرگو جلو چشماش ببینه!
-اخه...مگه چیکار کردم....ولم کنینننننننننن‌.
•همین قدرم که قیافتو تحمل کردم زیادییته!وقتی جیمین اومد اجازه ندین وارد اتاقش بشه.
-خواهش میکنم...هق تروخدا.....مگه چیکار کردم من...ولم کنینننننن..
هرچقدر داد میزدم فایده ای نداشت,انقدر التماسو گریه کردم که نفهمیدم کی به انباری که قبلا هم اونجا بودم رسیدیم.
با پرت شدنم روی سطح سفتی کمرم درد بدی گرفت تا
خواستم ناله کنم،لگد محکمی به شکمم خورد..میخواستم عوق بزنم و کله معدم رو که خالی بود بالا بیارم،ولی با کشیده شدن موهام به سمت بالا نتونستم.
چهرم توی هم جمع شد و هیس کشداری کشیدم و بعد دوباره
روی زمین پرت شدم.

......

بعد از اینکه تک تک نقطه های بدنم رو کبود کردن،از اونجا رفتن و در رو قفل کردن.
هق هقام بلند شد.
چرا همیشه من؟چرا من باید طعمه دیگران باشم؟چرا همیشه من میشم تقصیر کاره وقتی از هیچی خبر ندارم...
از زبون کوک:
دوباره...دوباره درد داشت.
میتونستم حسش کنم،اما ایندفعه نزدیک تر...خیلی نزدیک...
یعنی بالاخره بهش نزدیک شدیم؟؟
پام رو روی گاز گذاشتم و فشار دادم،بعد از چندمین به یک عمارت رسیدم.
بالخره پیداش کردم!..

...................................................................................

سلام قشنگیاااا
امیدوارم لذت برده باشین^^
مرسی بابت ووتای پارت قبل((:
بوس به پیشونی همتوننن.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Aug 24 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Forbidden LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang