از زبون راوی:جای تهیونگ.
خوشحال از اینکه کوک بهش گوش داد و فهمید که کاری نکرده لبخند زد ولی بعد چند ثانیه اون لبخند پاک شد،چرا؟چون تهیونگ برای کار نکردش تنبیه شده بود و بهش تجاوز شده بود. تهیونگ شروع کرد به غر زدن و گله کردن.
-مامان از وقتی ترکمون کردی هرچی بدبختی بود سرم اومد.زن گرفتن بابا...تجاوز به من...مارک شدن من...تنها شدنم و..
بلند شد و لباس های تمیزی که کوک گذاشته بود رو پوشید.لبخند محوی زد و توی اینه به خودش نگاهی انداخت.بدنش ظریف تر از گذشتش شده بود. اه درمونده ای کشید و روی مارکی که کوک روی گردنش گذاشته بود رو دست کشید و بعد از سشوار و مرتب کردن موهاش از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت،هنوز هم لنگ میزد اما خیلی باهاش مشکل نداشت. در اتاقش رو باز کرد و با جین مواجه شد.
-اوه سلاممم خوشحالم که دوباره میبینمت.
جین لبخندی زد.
×سلام .... اومدم معاینت کنم تا بخاطر هیت زود رست برات مشکلی پیش نیاد. -باشه.
به سمت تخت رفت و روش نشست.
×ته چ..چرا لنگ میزنی؟
-هیچی نیست..فقط خوردم زمین.
جین با قیافه پوکری نگاهش کرد.
×لابد این مارک ها هم پشه ها زدن؟!
-ا..اره.
×تهیونگ من خر نیستم ...چرا اینکارو باهات کرده؟
-کی..چی میگی بابا میگم خوردم زمین..
×میگم بگو بچه.
-خ..خب سوء تفاهم پیش اومد.
×چه سوء تفاهمی؟
-کوک فکر کرد میخوام فرار کنم.
×نمیخواستی ؟
-نه.
ته براش کامل قضیه رو توضیح داد و این جین بود که با قیافه بهت زده بهش نگاه میکرد.تهیونگ سرش و انداخت پایین و به دستاش نگاه کرد. جین ناباورانه داد زد.
×اون باهات چیکار کرد ته؟!
-بهت گ..گفتم که.
جین خنده عصبی کرد و لب زد.
×اون عوضی...
در همون حال کوک بود که...
وقتی زد صورت طرف رو نابود کرد لبخندی از روی رضایت زد و از روش بلند شد و از اتاق خارج شد.
از زبون تهیونگ:
دوباره برای جین توضیح دادم و اون ری اکشن جالبی نشون نداد و عصبی تر شد و بعدش روی تخت دراز کشیدم تا جین معاینم کنه.
لوازمش و دراورد و با لبخندی بهم نگاه کرد.
از زبون جین:
خیلی عصبانی بودم. این چه کاری بود که انجام داده بود.بهش گفتم احتیاط کنه ولی دقیقا برعکسشو انجام داد و حالا گرگ تهیونگ بهش وابسته تر میشه و براش ترک کوک سخت تر میشه.
-نمیخوای معاینم کنی؟
×ا ..چرا الان میام.
از زبون راوی:
جین با صدای ته به خودش اومد و بعد از معاینه کردن ته از اتاق خارج شد اما قبل از خارج شدنش تهیونگ اسمش رو صدا زد.
-جین...
×بله؟
-میگم...مشکلی نبود؟
جین لبخندی زد.
×نه مشکلی نیست...فقط استراحت کن..بعد از اون کاری که باهات کرد فکر میکنم به استراحت نیاز داشته باشی.
تهیونگ خجالت زده سرش رو به نشونه مثبت بالا پایین کرد.
-م..میگم بازم میای؟
×اره ... فردا میام.
-باشه ..خدافظ.
×خدافظ..
از زبون جین:
به سمت اتاق کوک رفتم و داخل شدم اما اونجا نبود پس منتظر شدم.بعد از چندمین با یک قیافه بهم ریخته و یک پوزخند که از سر رضایت زده بود وارد اتاق شد.
×سلام.
از زبون راوی:
کوک که اصلا حواسش به جین نبود با صدای بلندتر جین حواسش رو به جین داد.
+بله.
×چته؟
+هیچی.
×کوک باید باهم حرف بزنیم.
+درباره ی؟
×ته.
+حوصلشو ندارم.
×تو بیخود میکنی!میدونی چه بلایی سرش اوردی؟
+هر کار میکنم حقشه.
×اینقدر خودخواه نباش هرکیام که باشه در اخر جفتته.
+میشه این کلمه مزخرف رو به زبون نیارییی؟
با صدای نسبتا بلندی گفت و جین متقابلاً جواب داد.
×احمق دیشب چیکارش کردی؟الان گرگش بهت وابسته تر شده.میخوای چیکار کنی ... اگه ولش کنی یا پسش بزنی گرگش ضعیف میشه.مفهمی؟
+برام اهمیتی نداره ....برو بیرون جین.
×روانی اون جفتت....
+مگه جفت تو پست نزد ؟؟؟......ها ..چرا لال شدی ها منم دوست دارم اینکار رو بکنم ... مگه گرگ تو چیشد ...مرد؟ .. یا خودت مردی؟...
×خب من......
+دیدی هیچ حرفی برای گفتن نداری؟
×تو...تو یک اشغال به تمام معنایی کوک .... اولن من یک بتام ...دومن جفت من کاری نکرد بهش وابسته بشم واگرنه منم گرگم تا مرز مرگ میرفت ... سومن اون مارکم نکرد ... جفت من از همون اول .... قبولم نکرد.نمیدونم چرا ..ولی به خودش ربط داره.
+ببین جین برام هیچی اهمیت نداره فقط میخوام استراحت کنم برو بیرون .... برام اهمیتی نداره گرگش بمیره یا ضعیف بشه .. من نمیخوامش....میفهمی؟؟؟ اون قاتل مادرم بود ... میدونی قراره با همین کار انتقام مادرم رو بگیرم؟... با به خطر انداختن جون پسرش... برو بیرون جین.
×میدونم سختته ولی .....باشه میرم بعدا حرف میزنیم.
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد اما همین که در رو باز کرد....تهیونگ با ضرب داخل اتاق افتاد.
×ت...تو اینجا چیکار میکنی؟!
تهیونگ بخاطر اینکه افتاده بود اخی گفت و کوک توجه اش بهش جلب شد.
+تو ...تو اینحا چیکار میکنیییی؟!
-هی..هیچکار.ف..فقط میخواستم برم حموم ولی توی اتاق خودم حموم نداشتم پس اومدم اینجا.
میدونست دروغ شاخ داری گفته ولی به امتحانش می ارزید.
×این همه حموم ..حتما باید بیای همینجا؟
-خ...خب میدونی از خدمتکارا خجالت میکشی....
+گوش واستاده بودی.
-نه.... خب ..نه ...نه.
×تا کجاشو شنیدی؟
جین با چشمایی که ازشون غم میبارید پرسید.
-چی شده هیونگ؟ چر..را ناراحتی؟ چیزی شده؟
×اوو خوشحالم که بهم میگی هیونگ...نه ناراحت نیستم ته ... بحث رو عوض نکن.تا کجاشو شنیدی؟
ته سرش رو پایین انداخت و سعی کرد ناراحتیش رو نشون نده.
-فقط اخرش.
+پس فکر کنم باید اولش هم بشنوی!
کوک از روی تختش بلند شد و به سمت ته رفت از بازوش گرفت و بلندش کرد و روی تخت انداختش.
×چ.یکا...
+عقب وایسا جین ... بزار بدونه.
جلو تر رفت و شروع کرد به حرف زدن.
+خب اول از همه تو جفت منی....دومن من قبولت نمیکنم و سومن میخوام تورو وابسته به خودم کنم و بعد ولت کنم ... توهم هیچکاری نمیتونی بکنی.
ته با بهت بهش نگاه میکرد،بغضش شکست ... *قبولم نمیکنه* این جمله ای بود که همش توی ذهنش میگذشت.
-م..گه هق چیکارت ..کر..هق دم که..
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه لبهاش گرفتار لبهای دیگه ای شد.
×ن..نههههه نکن کوک ولش کن.
جین محکم اون رو به طرفی هل داد اما کوک قوی تر از این حرفا بود و کنار نرفت،ته تقلا میکرد و با تمام قدرتش هلش داد و بلاخره ازش جدا شد.
+هه ... دیدی گرگت بهم وابسته تر میشه،اره نقشم همینه وابسته کردنت به خودم و بعد هم مثل یک اشغال رهات میکنم.
ته از روی تخت بلند شد و چند سانتی متر به کوک نزدیک شد.
-ولی.. چراااااااا هق مگهههه چیکارت داشتم.... مگه من مادرتو کشتم؟؟؟مگه من تعییننن کردم که تو جفتم باشی هق ... اصلا چرا من....هق ..ازت متنفرمممممممممممممممم.
+صداتو ببر هرزههههه.
×کافیههههههه.
از زبون ته:
-من هرزه ام؟؟؟ تو هرزه ای که هرشب با یکی میخوابی و میزاری به جفتت تجاوز بشه .. و حتی خودت بهش تجاوز میکنی تو هرزهای نه م....
با سوزشی که روی گونم احساس کردم روی زمین پرت شدم.هیونگ سریع به سمتم اومد.
×خوبی ته ... کاریت نشد؟
+جین انقدر ازش طرفداری نکن برو اونور....باید انقدر بزنمش تا بمیره.
×بس کنیدددد دیگهههههه.
×بلند شو تهیونگ بریم تو اتاقت.
برش زمانی از زبون تهیونگ:
×مطمئن باشم حالت خوبه؟
-اره هیونگ خوبم میتونی بری.
×باشه خدافظ.
-بای.
وقتی جین هیونگ از اتاقم خارج شد اون بغضی که به سختی نگهش داشته بودم شکست.یه گوشه از تخت توی خودم جمع شدم.هق هق هام بلند شد و گریهام اوج گرفت.
-چرا اون ...هق چرا اون باید جفتم باشه؟؟چ..چرا کسی باشه که هق حتی ذرهای براش ارزش ندارم؟ یکی از دلایل زندگیم بعد از اینکه مامانم رفت این بود ....که جفتم رو پیدا کنم ولی ....اونم منو نمیخواد یک سنگ دل عوضیه.
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی چشمام داغ شد و به خواب عمیقی رفتم.
از زبون کوک:
همش داشتم بهش فکر میکردم.اعصابم خورد شده بود. هرچقدر میخواستم از ذهنم بیرونش کنم و ذهنم رو جای دیگه ای مشغول کنم نمیشد.انقدر عصبی بودم که از روی تخت بلند شدم به سمت کیسه بوکس اتاقم رفتم دستکش هام رو پوشیدم و محکم به کیسه بوکس ضربه زدم.
+اون.....پسر ....کسیه ...که ... مادرم رو کشته .... من نمیتونم ...حتی ذره ای از ....دیدگاه...عشق ..بهش نگا کنم.
از زبون راوی:
بخاطر ضربه های محکمش صداش قطع و وصل میشد. خیلی عصبی بود.خودش هم نمیدونست چرا..بعد از کلی ضربه زدن به کیسه بوکس دستکش هاش رو در اورد و ژاکتش و سوییچ یکی از ماشین هاش رو برادشت و به سمت پارکینگش رفت.سمت ماشینش رفت و سوارش شد و به سمت بار حرکت کرد....................................................................................................
سلام خوبین؟««==
اینم پارت جدید.
لاوتون
و تنکتون بخاطر ووتا(ذوق مرگ شدم)
بای بایD=
![](https://img.wattpad.com/cover/326572422-288-k219697.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Forbidden Love
Aksiتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...