-ن..هق..نمیخوام اینجا...هق...باشم.
-از وقتی..هق.. اومدم اینجا هق ...همش حالم بد هق میشه.دلم برای بابام تنگ ...هق ...شده.
×ناراحت نباش..اون با پدرت خیلی لجه..میخواد از طریق تو تهدیدش کنه که هیچ وقت سراغ ما نیاد.
-من...هق مثل ...یک وسیلهام؟
×خب.......
-میدونی حتی وقتی هق بچه بودم هم مثل یک وسیله هق بهم نگاه میکردن. ×میتونی برام تعریف کنی ته.
-ق..ول بده به کسی نمیگی.
×به من اعتماد کن.
تهیونگ نمیدونست چطور انقدر زود بهش اعتماد کرده ولی فقط میخواست خودشو جای یه کسی خالی کنه پس شروع کرد به تعریف گذشته نه چندان خوبش بعد از چند ساعت صحبت ته بخاطر اینکه خاطراتش رو یاداوری کرده بود مثل ابر بهار اشک میریخت جین هم واقعا بخاطر پسر ناراحت بود. بغلش کرد و دلداریش داد اما تهیونگ انقدر خسته شده بود که توی بغل جین خوابش برد.
از زبون راوی:
وقتی جین دید تهیونگ خوابش برده بغلش کرد و روی تخت گذاشتش و پتو رو روش کشید.به سمت اتاق کوک رفت و در رو باز کرد.
×کوک من دیگه میرم.
+کجا ... همینجا بمون.
×فردا میام.
+باشه.
×ببین کوک به خدا اگه یکبار دیگه باهاش بد رفتاری کنی من میدونم با تو.
کوک پوزخندی زد و گفت
+باشه بابا برو.
×بای.
+بای.
برش زمانی به صبح:از زبون کوک:
صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم.
+اه لعنتی این وقت صبح کی زنگ میزنه اخه.
گوشیم رو برداشتم وتماس رو وصل کردم.
صدای بابام توی گوشم پخش شد.
بابای کوک:سلام پسرم.
+سلام کاری داشتین این وقت صبح زنگ زدین؟
بابای کوک:اره میتونی همین الان بیای اینجا؟یه کار ضروریه.
+اره تا نیم ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کرد و از جاش بلند شد و حاضر شد. سمت اتاق تهیونگ رفت و در رو باز کرد. وقتی دید عین کاغذ مچاله شده روی تخت خوابیده قلبش به درد اومد ولی ثانیه ای نکشید که باز سرد و سفت شد.
+بیدار شوو.
تهیونگ که به سختی خوابش برده بود و تازه کمی خوابش سنگین تر شده بود با صدای نسبتا بلند کوک از جا پرید و روی تخت نشست.
-بله.
+من میخوام برم بیرون...در اتاق رو باز میزارم هرچی خواستی از خدمتکار ها میگیری بادیگارد هام رو هم با خودم میبرم.فقط میخواستم بهت بگم ...اگه فکر فرار به سرت بزنه بلایی سرت میارم که هر روز ارزوی مرگ کنی.
تهیونگ اب دهنش و صدا دار قورت داد و جواب داد.
-با...باشه
کوک سمت در رفت و گفت.
+فرار بی فرار بچه.
بعدش هم بیرون رفت و در رو محکم کوبید صدای ماشینش میاومد که درحال رفتنه. تهیونگ از جاش بلند شد و یک لباس درست و حسابی پوشید رفت سمت در اتاق و بیرون رفت. به هر خدمتکاری میرسید لبخند میزد و رد میشد ولی یک دفعه یک خدمتکار مرد که ظاهراً الفا بود جلوش ایستاد.
~اووووو امگا کوچولو ...راهتو گم کردی..دوست داری من راهو بهت نشون بدم؟ -ن..نه ممنون راهمو گم نکردم.
خیلی محکم گفت و میخواست بره که اون الفا دستش رو محکم گرفت و به سمت یکی از اتاق ها کشوندش.
-ولمممم کنننننن عوضیییی.دستای نجستو بهم نزننننننننن.
بعد از کلی تقلا کردن تونست از زیر دستاش فرار کنه و با تمام سرعتش به سمت حیاط عمارت بره.
از زبون تهیونگ:
*احساس ناامنی میکنم* *یک نفر کمکم کنه* *من میترسم* *کمک* هنوز دنبالم بود.الفا ها همشون یه مشت عوضیان که فقط به فکر نیاز جنسی شونن.
از زبون کوک:
کارم با پدرم تموم شد.داشتم به سمت خونه میرفتم که یهو یک صدایی توی ذهنم اکو شد. *ترسیده* و اولین کلمه ای که به ذهنم رسید تهیونگ بود. پام رو روی گاز گذاشتم و با تمام سرعت به سمت عمارتم روندم.
از زبون راوی:
وقتی کوک به خونه رسید.بلافاصله بعد از پیاده شدنش با تهیونگ برخورد کرد. -اخخخخ سرم.
+اینجا چیکار میکنی.
-این یارو......
~قربان خوب شد رسیدید...داشت فرار میکرد.
-چ..چییی؟؟
با صدای نسبتا بلندی گفت.
+فکر کنم بهت گفته بودم فکر فرار به سرت نزنه؟!
-دروغ میگه میخواست بهم تج...
+دهنتو ببنددددد.
از زبون تهیونگ:
بخاطر داد بلندی که کشید بغضم گرفت.دهنم بسته شده بود و هیچی نمیگفتم.چند لحظه همون طور بهت زده به قیافه ی عصبیش که اخم بزرگی روش بود نگاه کردم.با به یاد اوردن حرفاش به خودم لرزیدم. "اگر فکر فرار به سرت بزنه کاری میکنم هر روز ارزوی مرگ کنی" یهو حس کردم پرت شدم سمت چیز نرمی و روش افتادم.از افکارم بیرون اومدم و فهمیدم روی تخت اتاق جونگکوک دراز کشیدم.خم شد روم و صورتش و برابر صورتم نگه داشت.
+گفتم که تنبیه میشی.
-ول...ولی اون یارو...
داد بلندی کشید و نزاشت ادامه حرفمو بزنم.
+انقدر اون یارو رو وسط نکش میدونم میخواستی فرار کنی.
بغض کردم و ساکت شدم.جونگکوک با یکی از دستاش دوتا دستام و بالای سرم به تخت پین کرده بود و نمیتونستم حرکتشون بدم. با ترس نگاهش کردم. دست دیگش و برد زیر لباسم و بدنم و نوازش کرد.بدنم لرز خفیفی کرد. -ن...نکن ..ترو ...خدا ..باور کن اون میخوا.....
با پاره شدن لباسم توی تنم حرفم رو خوردم.
از زبون کوک:
هم از رایحش و هم از قیافش میشد فهمید که خیلی ترسیده.... حقشه من بهش هشدار داده بودم.
+که لجبازی میکنی اره؟نشونت میدم.
-نه ..نهههه .... ترو خدا ...م.من کاری نکردم.
از زبون راوی:
کوک دکمه های شلوار تهیونگ رو باز میکنمه و همزمان با باکسرش از پاهاش میکشه بیرون و پایین تخت پرت میکنه.نگاهی به بدن تهیونگ میندازه. بدنی سفید و خوشگل که توی نور کم اتاق برق میزد. نیشخندی زد و کمربند خودش و باز کرد.کمربند و دور دستای تهیونگ به تخت بست.شلوار خودش و با باکسرش کشید پایین و درش اورد و کنار شلوار تهیونگ پایین تخت انداخت.تهیونگ خجالت زده پاهاش رو بهم فشرد تا از دیده شدنش جلوگیری کنه اما نمیشد. با سوزشی که روی ترقوه اش و گردنش احساس کرد ناله ی بلندی کرد و جیغ خفیفی کشید.
-نک.....ن ..ایییی.نه....ن..نکن.
جونگکوک نیشخند پررنگی زد و دستش و رو کیس مارکایی که گذاشته بود کشید.لباش و روی لبای تهیونگ گذاشت و شروع به مکیدن و بوسیدن لباش کرد، محکم و وحشیانه لباش و میمکید.بعد چندمین مزه خون رو توی دهنش حس کرد اما باز هم اهمیتی نداد و کارش رو ادامه داد که با تقلا کردن های تهیونگ برای نفس کشیدن لباش رو فاصله داد و تهیونگ خیلی سریع هوا رو وارد ریه هاش کرد. سینه هاشون بالا و پایین می رفت و هوا رو وارد ریه هاشون میکردن.
بعد چندمین کوک پاهای تهیونگ رو از هم فاصله داد و دیک تهیونگ رو توی دستش گرفت.اروم و عمدا انگشتاش و روش تکون میداد تا تهیونگ رو تحریک کنه. سفت شدن تهیونگ رو توی دستش حس کرد و پوزخندی زد.صورتش و برد نزدیک گوش تهیونگ و زمزمه کرد.
+تا وقتی من نگم نمیای فهمیدی؟
-ن......
+فهمیدییی؟
-ب..بله.
جونگکوک انگشت اولش و خیلی یهویی وارد تهیونگ کرد و ناله ی تهیونگ به هوا رفت.چندبار اروم با دستش داخل تهیونگ کوبید و بعد چندمین بیرون کشید. تهیونگ پاهاش وا رفته بود و صورتش خمار شده بود. کوک دیکش و جلوی صورت تهیونگ گرفت.
+دهنت و باز کن.
تهیونگ خیلی کم و بی جون دهنش و باز کرد.
+بیشترر.
تهیونگ حرفش و گوش کرد و دهنش و کاملا باز کرد.کوک کلش و وارد دهنش کرد و دستش و وارد موهای تهیونگ کرد.سر تهیونگ رو عقب جلو میکرد و اهمیتی به عق زدن های تهیونگ و حال بدش نمی داد.بعد از چندمین داخل دهنش خالی شد.
-قورتش بده.
تهیونگ ناچار اون مایع غلیظ و لجز رو قورت داد و در اخر عق کوچیکی زد.جونگکوک دیگه نمیتونست صبر کنه میخواست هرچه سریع تر داخل تهیونگ تلمبه بزنه. دیکش و با ورودی تهیونگ تنظیم کرد و واردش کرد.تهیونگ نفسش بند اومده بود و نمی تونست نفس بکشه،تهیونگ نفس عمیقی کشید و جیغ بلند و دردناکی از گلوش خارج کرد.پوزخند کوک پررنگتر شد و بعد عادت کردن تهیونگ داخلش ضربه های محکمی زد و باعث شد تهیونگ ناله های بلندی سر بده.
-اههههههه م...مننن اهه دارم ...دارم میام.
+تا وقتی من نگفتم نمیای.
-اهههه...اییی نمی...نمیتونمم.خواهش م....اییییی اه.
و بدون اینکه دیگه کنترلی روی خودش داشته باشه کام هاش به بیرون ریختن. +بیبی لجباز...خودت خواستی.
جونگکوک طوری ضربه هاش رو محکم میزد انگار که قصد پاره کردن طرف مقابلش رو داره.
-اهههههه ... نهه ...هق ...اروم ...ایی.
+اینو همیشه یادت باشه اگر قانون های من رو زیر پات بذاری بدجور تنبیه میشی.
و بعد از گفتن این جمله برای بار دوم داخل تهیونگ خالی شد.خودش رو از داخل ته خارج کرد و روی تخت افتاد.
-هق.....هق ...ایی ...هق.
+خیلی خوب بودی بیب.
هردوتاشون انقدر خسته بودن که توی همون وضعیت خوابشون برد.
صبح از زبون تهیونگ :
چشمام و باز کردم.اولین چیزی که دیدم سقف بود.کمرم خیلی درد میکرد،حتی نمیتونستم تکون بخورم.سرم رو چرخوندم وجونگکوک رو دیدم که خوابه.به حموم نیاز داشتم،اینجا اتاق کوک بود پس مسلما باید یه حمومی چیزی میداشت.دستام رو روی تخت گذاشتم و با تمام انرژی که داشتم خودم رو بالا کشوندم و روی تخت نشستم.ناله ام رو خفه کردم تا جونگکوک بیدار نشه.
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اگه بیدار بشه دوباره یه بلایی سرم میاره.
از دیوار گرفتم و بلند شدم.نگاهم رو چرخوندم و یک در پیدا کردم،هر قدمی که بر میداشتم انگار که میخ داغی رو داخل کمرم فروکرده باشن درد میگرفت. ناله هام رو به سختی خفه کردم و در رو باز کردم،درست حدس میزدم حموم بود.
وسط حمام یک وان بود و سمتش رفتم و اب گرم رو باز کردم بعد از پر شدن وان داخلش نشستم.حس برخورد اب گرم با بدنم خیلی خوب بود. با دستام بازی میکردم،بغضم گرفته بود. *من باکرگیمو از دست داده بودم چیزی که میخواستم با عشق از دستش بدم نه...تجاوز.
من نمیخواستم...من هیچکاری نکرده بودم. ولی تنبیه شدم..این حق من نیست.چرا من....چرا من باید اون ضعیفه باشم چرا من باید امگا باشم؟*
بدون اینکه متوجه بشم هق هق هام بلند شد.سعی کردم اروم گریه کنم تا کوک بیدار نشه.
از زبون کوک:
توقع داشتم وقتی چشمام رو باز میکنم تهیونگ رو ببینم اما تنها چیزی که دیدم...جای خالیش بود. سریع بلند شدم. *نکنه فرار کرده باشه* اما با شنیدن صدایی باعث شد کنجکاو بشم،به سمت حموم رفتم. صدای اب و هق هق های ارومی به گوشم میرسید. در رو باز کردم.
از زبون راوی:
تهیونگ بخاطر اینکه خیلی یهویی کوک وارد شد هینی کشید و روش رو به سمت در برد. و با دیدن کوک سریع به صورتش اب زد.
-چ..چی شده؟
کوک ابروشو بالا انداخت و گفت.
+مگه نگفتم بدون اجازه من اب هم نخوری؟!
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه جونگکوک.
+از این به بعد وقتی تنهاییم بهم میگی ددی.
-چ ..چشم.
+چشم چی؟؟؟
-چشم ...د..د..ددی.
+خوبه.
کوک به سمت وان رفت و اون سمت دیگه وان نشست، چندمین در سکوت گذشت. تهیونگ با دستهاش بازی میکرد و کوک سرش رو روی لبه وان گذاشته بود و چشماش رو بسته بود.
-م...ن..ن نمی...نمیخواستم فرار کنم ...اون خد...دمتکاره می..یخواست بهم تجاوز کنه.
خیلی یهویی گفت برای همین جونگکوک سرش رو بالا اورد و نگاش کرد. +چی؟؟؟
-اون خ..خدمتکاره میخواس..ت بهم تجا..وز ک..کنه م...م.ن نمیخواستم فرار کنم.
+چرااااا دیشب نگفتی؟
-میخواستم بگم و...ولی ت.....شما گو..ش ندادی.
کوک از رایحه تهیونگ میتونست بفهمه که دروغی در کار نیست.میشد از چهره جونگکوک خوند که خیلی عصبیه. سریع بلند شد دوش رو باز کرد و سریع خودش رو شست و بیرون رفت اما قبل از بیرون رفتن لباس و حوله برای تهیونگ گذاشت.
بیرون رفت و سریع سمت اتاقای خدمتکارا راه افتاد. وقتی به اونجا رسید محکم در رو باز کرد و اون مرد رو دید که داشت تختش رو مرتب میکرد.سمتش رفت و یقش و گرفت.
+توی عوضییی چرا به امگای من دست زدییی؟
~م..من دست...
مشت محکمی به صورتش خورد و حرفش و ادامه نداد.....................................................................................................
هیییی خوبین؟
چه خبرا؟✓
امروز به موقع اپ کردم(((:::
خوشحال باشین•-•
لیلیلیلیلیلی
تهیونگ بچم خیلی گنا داره..
و اینکهههه خیلیییی مراقبببب خودتونننن باشینننن(:
![](https://img.wattpad.com/cover/326572422-288-k219697.jpg)
أنت تقرأ
Forbidden Love
حركة (أكشن)تیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...