=درسته.
فلش بک:از زبون راوی:
تهیونگ فکر میکرد مادرش بخاطر اون از اونجا رفته..ولی خب..نه اشتباه میکرد!
مادرش تونسته بود مچ پدرش رو بگیره،پدر ته با یک زن دیگه ازدواج کرده بود و حتی بچه هم داشت.
ی بچه ی 16 ساله به اسم جین و چون دو زن همدیگه رو ملاقات کرده بودن و از این خیانت با خبر نبودن هر دو از مرد جدا شدن،بعد ی مدت هم مادر تهیونگ فوت کرد.
ولی مادر جین زندگی کاملا متفاوتی رو در کنار پدر جونگکوک شروع کرده بود.
پایان فلش بک.
همون لحظه توی اتاق جونگکوک:
تهیونگ چشماش و باز کرد و با دیدن کوک که لخته و بدونه هیچ لباسی کنارش خوابیده اخم کرد و لبهاشو روی هم فشرد.
-بازم ما..
بی صدا فریادی از درد کشید،صورتش تو هم رفت و دستش و روی کمرش کشید.
درد کمرش خیلی زیاد بود،حتی بیشتر از دفعه قبل.
انقدری درد داشت که اشک توی چشماش جمع شده بود.
با تکون ریزی که خورد فریاد بلندی کشید و باعث شد جونگکوک با یهو داد زدنش گیج از خواب بپره و به اطرافش نگاه کنه.
دلش میخواست تهیونگ رو خفه کنه ولی خب...درد و فریاد های الان تهیونگ..همش تقصیره خودش بود پس فقط باید سکوت میکرد.
کوک با صدای بم و گیجی گفت:
+باز چته؟!
-ایییییی کمرم...هق..خیلی درد میکنه...آخخ..
+بلند شو بریم حموم.
-نم..نمیتونم اییی..میگم درد دارم،نمیفهمی؟!
آخره جملشو با بغض گفت و اخم ریزی کرد.
کوک بعد از نگاه کوتاهی به چشمای خیس تهیونگ از جاش بلند شد و خیلی آروم تهیونگ رو بغل کرد،به سمت حموم رفتن و داخل شدن.
آب گرم رو باز کرد و بعد مدتی تهیونگ رو داخل وان پر از آب گرم گذاشت،خودش هم رو به روی وان دقیقا رو به روی تهیونگ نشست.
+خوبی؟
-اره..بهترم.
+خوبه.
-ممنون که..که کمکم کردی.
کوک پوزخندی زد.
+اون کمک نب...
-هرچی که بود..با هر قصدی..ممنون.
+خب....
بعد از چند دقیقه که بدون هیچ حرفی فقط تهیونگ و نگاه کرد،به حرف اومد.
+بیا اینجا.
-چ..چرا؟
+گفتم بیا.
تهیونگ به سختی بلند شد.
+بشین اینجا.
به دستای جونگکوک که به بین پاهاش اشاره میکرد نگاه کرد.
-میشه..میشه بگی میخوای چیکار کنی؟
+بشیننن.
تهیونگ ناچار بین پاهای کوک نشست،با دستی که روی کمرش کشیده شد آهی از سر لذت کشید.
عجیب بود!کوک داشت کمرش رو ماساژ میداد تا دردش کمتر بشه..؟
از زبون کوک:
داشتم کمرش رو ماساژ میدادم و هم زمان توی ذهنم با خودم درگیر بودم.
خب..بخاطر اینه که...همینجوری اصن..آره...مگه باید دلیل خاصی داشته باشه؟
مگه سنگم؟! بلاخره یه ذره مهر و محبت حالیم میشه!
بعد از چند دقیقه که داشتم خودم رو راضی میکردم که دلیلی ندارم برای انجام این کارم...یهو با حس کردن چیزی توی بغلم،متوجه شدم تهیونگ مثل ی خرس کوچولو توی بغلم خوابش برده.
لبخند محوی زدم.
واستا..چی؟
سرم و به دو طرف تکون دادم.
+من چم شده؟!اون بچه دشمنمه..چرا..؟
اخم ریزی کردم و آروم از تو وان بلند شدم تا بیدار نشه.
براید استایل بلندش کردم و حوله پیچیدم دورش و بردمش بیرون،با احتیاط گذاشتمش روی تخت و بعد لباس هامو تنم کردم.
میخواستم از اتاق خارج بشم که یاد لخت بودنش افتادم،برگشتم و آروم لباس هاش رو دونه دونه تنش کردم.
پتو رو تا زیر گردنش بالا آوردم و بعد از اتاق بیرون و به طبقه پایین رفتم.
+رفت؟
از زبون راوی:
×کی؟
+خودتو نزن به نفهمی جین..کیمو میگم.
×عا آره رفت.
+دیدیش؟
×اره ولی زود رفت.
جین نمیخواست درباره ی اینکه اون پدرشه به جونگکوک حرفی بزنه،با به یاد آوردن حرف پدرش یهویی به کوک گفت:
فلش بک.
=جین ببین مواظب برادرت باش!اون الان توی خطره و کاری از دست من بر نمیاد.
×مطمئن باشین..مواظبشم.
=ممنون..من دیگه باید برم.
×خدافظ.
=خدافظ.
پایان فلش بک.
×حال ته چطوره؟
+خوبه.
×عاا راستی..برای ته یکم تحقیق کردم،فکر میکنم ی راهی باشه ولی خطرناکه!میتونیم یک نفر دیگه رو براش پیدا کنیم اما اگه گرگش قبولش نکنه خیلی آسیب میبینه ولی خب..به امتحانش می ارزه..
+اگه جفت حقیقیش بخوادش چی؟
×چ..چییییییی؟
کوک نیشخندی زد و دستش و رو شونه جین گذاشت و به حرف اومد.
+من میخوامش..چرا؟..چون اممم خب چون دوستش دارم!
جین بهت زده به کوک خیره شده بود و با دهن نیمه باز نگاهش میکرد.
×و..ولی مطمئنم اون الان نمیخوادت شاید ازت متنفر
باشه؟!
+نمیدونم...
×باهاش حرف بزن بعد تصمیم بگیر.
جین از درون خوشحال بود ولی نمیدونست تصمیم تهیونگ
چیه.
از زبون جین:
خیلی خوشحال بودم،به طبقه ی بالا رفتم و داخل اتاق ته شدم
اما با نبودن ته،با تعجب کل اتاق رو گشتم و در اخر در
حموم رو باز کردم ولی..با اون صحنه ترسناک تا چند ثانیه
نفس کشیدن از یادم رفت..ته غرق خون بود..
×نه.....نهههههههههههههه تهیونگگگگگگگ.....................................................................................................
های گایز...دلم خیلییییییی براتون تنگ شده بود،این پارت کوتاهه چون قراره پارت بعد رو هم همین امشب بزارم.
بابت تاخیر کلی معذرت میخوام.
بوس به چشمای خوشگلتون~
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forbidden Love
Açãoتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...