از زبون تهیونگ:
′′خب تهیونگ من دیگه شیفت کاریم تموم شده دارم میرم
چیزی خواستی پرسنل هستن سرمت هم تموم شد بگو بیان
ببرنش دیگه نمیخواد.
-باشه هیونگ...ممنون.
و نامجون هیونگ بعد از حرفاش از اتاق رفت بیرون..اون خیلی مهربونه و به نظر میاد خیلی جین هیونگو دوست داره.
.......
سرمم تموم شد و پرستار رو صدا زدم.
~دکتر گفتن دیگ نیازی به سرم ندارین برای همین دیگه
براتون نمیزنم.
-باشه ممنون.
پرستار نگاهی به وضعیتم کردو رفت و من چون دیگه سرمی توی دستم نبود،خوابیدم.
همون لحظه کوک:از زبون کوک:
+یکم تنها باشه ادم میشه!
×ولی من دلم شور میزنه کوک...
+کاریش نمیشه...مگه چلاغه؟بعدم دکترا هستن.
×باشه ولی....کوک انقدر خودخواه نباش...تو خیلی عذابش دادی، حداقل یکم بهش فرصت بده!
+همین تنهاییش فرصتشه.
×باشه.
داشتیم حرف میزدیم که بخاطر زنگ خوردن گوشیم خود به خود حرفمون قطع شد و گوشیمو جواب دادم.
+الو؟
•اوه...باورم نمیشه گوشی رو برداشتی..
+شما؟
•یادت نمیاد؟!
+مزاحم نشید من نمیشناسمتون.
•کوک خودتو نزن به خری،شوگام.
+چی؟ شوگا؟!
•هه.....چیه شوکه شدی؟
•عاا راستی برای این زنگ زده بودم که یادآوری کنم از زمان بدهیت خیلی گذشته!...با خودم گفتم کارو برات آسون تر کنم،برای همین بجای بدهی که داشتی بهم،جفتتو آوردم پیش خودم،اگه جفتتو میخوای،دو روز فرصت داری که بدهیتو پس بدی.
•چییییی؟؟... آشغال چیکارش کردی؟!..حالش
خوبه؟؟
×چی شده کوک؟!
+هیسس...با تواممممم.
با صدای بوق فهمیدم که قطع کرده،گوشی رو محکم روی زمین کوبیدم و فریاد بلندی کشیدم.
+لعنتیییی.
موهام رو با حرص عقب دادم.
×کوک چی شده داری نگرانم میکنی!
+تهیونگو دزدیدن..
×کیاااااا؟؟!
+یونگی...و میگه اگه تا دو روز دیگه بدهیش رو ندیم یه بلایی سرش میاره..
فلش بک(راوی):
تهیونگ غرق خواب بود و روی تخت بیمارستان تنها توی
اتاق تاریک بود.در اتاق اروم باز شد و سه نفر با ماسک و کلاه کپ بدون هیچ سر و صدایی وارد اتاق شدن.
1:من پاهاشو میگیرم.
2:منم دستاشو.
3:منم کولش میکنم.
باهم رفتن سمت تهیونگ و به تربیت کارهایی که باید میکردم و انجام دادن.
1 اروم پاهای تهیونگ رو گرفت.
2 با دستاش دستای تهیونگ رو گرفت و هر دو شروع به بستن دست و پاهای تهیونگ کردن.
تهیونگ اروم چشماش و باز کرد و با دیدن سه مرد که به
نظر الفا میومدن جیغ نسبتا بلندی زد که با دست مرد سوم
خفه شد.تهیونگ دست و پاهاش و تکون میداد و سعی میکرد داد بزنه ولی خب بی فایده بود.
تهیونگ دست مردی که روی لباش بود رو گاز گرفت ولی
بلافاصله چسب نقره ای رنگی روی لباش زده شد.
هر سه تا مرد به قیافه مظلوم و خیس از گریه ی تهیونگ
نگاه کردن و همزمان نیشخند کوچیکی زدن.
چشمای تهیونگ رو بستن و 3 تهیونگ رو بلند کرد و
روی شونه ی سمت راستش طوری که سر تهیونگ پشت
کمرش باشه انداخت.هر سه تا به همراه تهیونگ سریع از بیمارستان خارج شدن و سوار ون مشکی رنگ شدن.
پایان فلش بک.
از زبون کوک:
×ولی بدهیت که خیلیه چطوری میخوای تا دو روز دیگه
پسش بدی؟
+نمیدونم جین ....نمیدونم.
×شاید بتونیم یکمشو پول بدیم؟
+فکر نکنم قبول کنه،اون فقط مواد رو قبول میکنه..!
×به امتحانش می ارزه.
+پوففف...اون اصلا از کجا میدونست که تهیونگ جفتمه؟؟
×خ...خب میدونی باید یه چیزی بهت بگم...
+چیو بگی؟
×خب میدونی..من اصلا خبر نداشتم با دکتر باند شوگا در
ارتباطم،همین چند وقت پیش متوجه شدم.
+چیییی؟...وای چیکار کردی جینننن.
×ببخشید من واقعا خبر نداشتم!
+حتما اون بهشون گفته!!
دستام و بردم تو موهام و بهمشون ریختم و نفس عمیقی کشیدم.
×چرا از بابات کمک نمیگیری؟
همون لحظه:از زبون راوی:
چون چشماش رو بسته بودن همه جا تاریک بودو هیچی نمی دید ولی اینو میدونست که از وقتی آورده بودنش،به یک صندلی که به زمین وصل بود و تکون نمیخورد بسته بودنش.
تهیونگ اروم و بی صدا اشک می ریخت خیلی نگران بود چون اونایی که دیده بود همه الفا بودن،دیگه از این زندگی پر از اتفاقات یهویی خسته شده بود.
-هی..اینجا کجاس...؟
صدای راه رفتن دو شخص رو کنار هم شنید و ساکت شد و یهو تاریکی از جلو چشماش کنار رفت.
چند بار پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه،با باز کردن چشماش و درست شدن دیدش،دوتا مرد رو دید.
از روی اندامشون مشخص بود از چه نوعی هستن،ولی بازم از نظر تهیونگ ترسناک بودن.
شوگا خیلی جدی ولی با تمسخر و نیشخند حرف زد.
•هه...خیلی خوشگل و..کوچیکی...میدونی چرا اینجایی؟
-ن..ن..نه.
شوگا موهای تهیونگ رو توی مشتش گرفت و به عقب که که صورت تهیونگ رو کامل ببینه.
•به خاطر بدهی الفای به درد نخورت!
-ای..اییی ن..نکن..
جیمین جلو اومد و دستش و روی شونه شوگا گذاشت.
*هی...چیکارش میکنی شوگا؟!
شوگا موهای تهیونگ رو با اخم ول کرد و برگشت سمت
جفتش و لبخند محوی زد و با لحن آرومی جواب جفت کیوتشو داد.
•هوم ببخشید بیب.
جیمین بهش لبخند کوچیکی زد و شوگا بعد از نگاه طولانی به لبای جیمین از اونجا رفت.
*سلام من جیمینم.میدونم،بخاطر مشکالات جفتم و جفتت اینجایی،من نمیتونم یونگی رو درک کنم چون تو تقصیری نداری
ولی نمیتونمم رو حرفش حرفی بزنم.
از زبون تهیونگ:
به نظر مهربون میاومد،پس سعی کردم ترسمو بزارم کنار و باهاش حرف بزنم.
-م...منم تهیونگم.
*اوه اسم قشنگیه!عاا راستی....حالت خوبه؟؟...چون از بیمارستان دزدیده شدی میپرسم..
-ا...اره خوبم.
*اوه پس خوبه...چیزی خواستی من همینجام فقط کافیه
صدام کنی.
-با..باشه.
از زبون کوک:همون لحظه.
+جین،ببین میتونی یکی و پیدا کنی که 15 کیلو مواد داشته
باشه؟؟
×اوکیه ولی شک دارم،حتی اگرم داشته باشن تا دو روز
دیگه به دستمون نمیرسه!
+لعنت بهش..
بلند شدم و ژاکتمو برداشتم.
×کجا میری؟
+میرم دنبال ته!
×ولی تو که نمیدونی کجاست!
+نمیدونم جین....نمیدونم چیکار کنم...هرکاری از دستم بر
بیاد میکنم!!
×منم میام باهات.
+باشه.
همین که پایین رفتیم با آقای کیم مواجه شدیم.
+تو..تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
×من بهش گفتم بیاد.
+تو چیکار کردییی؟!
×من گفتم بهش بیاد تا کمکمون کنه.
+ما خودمون از پسش برمیایم! اصلا چی شد که با این آدم آنقدر صمیمی شدی؟
×اون پدرمه.
+چیییییییی؟!؟!..................................................................................................
سلاممممم قشنگیا»»
.. حقیقتا من با دیدن چندتا کامنت فهمیدم که منتظر پارت جدید بودین(و هستین؟)
و دیدم که پارتای قبل ی عالمه ویو و ووت خوردن..و خیلی خیلی خوشحال شدم.قصد نداشتم پارت جدیدی آپ کنم ولی بخاطر شما قشنگا ادامش میدم..امیدوارم ازینکه انقدر طول کشید و..ناراحت نشده باشین.
ممنونم از همتون،امیدوارم ازین پارت خوشتون اومده باشه3>
![](https://img.wattpad.com/cover/326572422-288-k219697.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forbidden Love
Açãoتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...