اون دونفر منو داشتن سمت عمارت میکشوندن،بعد از داخل شدن منو سمت اتاقی بردن و همونجا رهام کردن و در رو روم قفل کردن.
از شدت دردی که توی دلم و صورتم بود بغض کرده بودم و گوشه اتاق توی خودم جمع شده بودم.*اون کیه؟*
از زبون راوی:
این سوال همش توی ذهنش اکو میشد و غرق فکر کردن بود که با باز شدن در اتاق از افکارش بیرون اومد و نگاهش و به در داد و با دیدن جونگکوک توی چارچوب در بیشتر توی خودش جمع شد تا حداقل از کتک خوردن مجدد جلوگیری کنه.
+چرا اون گوشه نشستی؟نکنه ازم ترسیدی؟هوم؟
پوزخندی زد و نزدیک تهیونگ شد..
در همون حال(بابای تهیونگ):
از خواب بیدار شده بود و رفته بود توی اتاق تهیونگ تا بهش سر بزنه اما با تخت خالی تهیونگ مواجه شد..همه جا رو دنبالش گشت.
سمت اخرین مکان یعنی دفتر کارش حرکت کرد. بعد از نیم ساعت به اونجا رسید و با پرونده ی جئون جونگکوک بالای میزش مواجه شد و با چشمای گرد به روبهروش زول زده بود.
بابای تهیونگ:نکنه تهیونگ کاری کرده باشه؟
نگران سمت پرونده ها رفت و نگاهی بهشون انداخت ،هیچی ازشون کم نشده بود. اون پسر باهوشی بود پس حتما یک کپی کوچیکی ازشون داشت،با غرور به پسرش افتخار کرد ولی بعدش نگران تر از همیشه به همکاراش زنگ زد و درخواست نیروی کمکی و.. کرد.
بعد از 1 ساعت:توی دفتر پلیس.
بابای تهیونگ:این پسر کجاست؟
یکی از همکاراش سمتش اومد و به اون حرفی زد،حرفش بابای تهیونگ رو خیلی نگران کرد و سریع با بیسیم به همکاراش خبر داد.
بابای تهیونگ: دوربین های یک خیابون ضبط کرده که تهیونگ قبل از خوردنش به یک ماشین سیاه مدل بالایی بیهوش شده و افتاده زمین و بعد اون هیچی ضبط نشده..
بابای تهیونگ: همه سمت خیابون برن.
در همون حال(تهیونگ و کوک):توی اتاق.از زبون راوی:
نزدیک تهیونگ شد و از بازوش گرفت و بلندش کرد.
+پاشو باید بیای پایین شامت و بخوری.
-ن..نمیخوام.
کوک اخم کرد.
+خوشم نمیاد یک حرف و دوبار تکرار کنم.
به سمت در کشیدش و بردش پایین و دور میز بزرگی نشستند. یکی از خدمتکارا میز رو چیده بود و غذای خوبی برای شب درست کرده بود.
یکی دیگه از خدمتکارا غذا رو برای کوک و تهیونگ کشید.کوک شروع به خوردن کرد ولی تهیونگ همینطور به غذاش زول زده بود و محو نگاه کردن به اون بود.کوک اروم روی میز کوبید و با چشماش به تهیونگ فهموند که غذاش و بخوره.تهیونگ تو جاش پرید و برگشت به کوک نگاه کرد.
-چرا...اینجوری میکنی مگ...
کوک با لحن خشنی پرید وسط حرفش.
+چون اونو باید کوفتت کنی.
تهیونگ چاپستیکهاش و برداشت و ی تیکه کوچیک از غذاش و گذاشت تو دهنش و خورد.به کوک نگاه کرد.
-من نمیخوام.
کوک کم کم صداش اوج گرفت.
+چند بار بگم یک حرف و دوبار تکرار نمیکنم؟!
خیلی محکم دستش و زد روی میز که تهیونگ بغضش گرفت ولی نگهش داشت.کوک بلند شد و داشت سمت پله ها میرفت که...
-م..من میخوام ب..برگردم خونمون ن..نمیخوام اینجا ب..باشم.
برگشت سمت تهیونگ و با سرعت به سمتش رفت و یقش و گرفت و بلندش کرد و با صدای عصبی و محکم توی روش حرف زد.
+یک بار دیگه این حرف و تکرار کنی کتک میخوری حواست باشه.
-ن..نه م..من میخوام ب..برگردم.
یهو با سوزش دردناکی به سمت چپ پرت شد و روی زمین افتاد.بغضش ازاد شد و به گریه و هق هق افتاد. کوک جام شراب رو از روی میز شام برداشت و سمتش رفت و با حالت تمسخری گفت.
-بهت گفتم تکرارش نکن.
بعدش هم جام پر از شراب رو روی تهیونگ خالی کرد و بیخیال سمت پله ها رفت.به طبقه ی بالا رسید و وارد اتاقش شد و در رو محکم بست...
فلش بک(کوک):صحنه تصادف.
وقتی پسری رو جلوی ماشینش افتاده و بیهوش دید رفت سمتش و نبضش و چک کرد. وقتی دید زندس میخواست ول کنه بره ولی.. متوجه گوشی اون شد...چون خیلی کنجکاو شده بود یا به طرز فکر خودش میخواست به خانوادش زنگ بزنه،گوشیو از روی زمین برداشت.
رفت توی پیام ها تا پیامی برای خانواده ی پسر ارسال کنه و از دور و ور عکس بگیره که عکس های پرونده خودش و دید... متعجب یک نگاه به پسر و یک نگاه به گوشی می انداخت،تصمیم گرفت این پسر رو با خودش ببره و نزاره اینارو پخش کنه،از طرفی هم خیلی خوشگل بود.....
پایان فلش بک.
از زبون کوک:توی اتاق.
-اون پسر به این مظلومی اخه چطور... تهیونگ خیلی مغز اونو درگیر کرده بود و روی اعصاب کوک بود شاید دلیل این همه داد و بیداد هم همین ها بوده.
-اون پسر کیه؟حتما با یک پلیسی همدسته یا...
از زبون تهیونگ:بعد اینکه کوک به اتاقش رفت.
بغضم گرفته بود. چرا.... چرا انقدر یهـویی؟اون کیه که هنوز پلیسا دستگیرش نکردن.اشتباه کردم که به حرف پدرم گوش ندادم.
فلش بک:از زبون راوی:
تهیونگ از 14 سالگی به پدرش نشون داد که استعداد بی نظیری در تیر اندازی با تفنگ داره و همین باعث شد که حتی با اینکه خیلی بچه بود کاراموز پدرش بشه.
اما تهیونگ بعد از دوسال و نیم از پدرش درخواست کرد که بهش یک پرونده بده بلکه خودشو ثابت کنه که دیگه اموزش کافیه و کامل شده ولی پدرش مخالفت کرد و گفت
″باید به سن قانونی برسی و نوعت مشخص بشه گرچه حتی اگر امگا هم باشی میتونی پلیس خوبی باشی ولی بهتره که یه الفا باشی تا بهت بیشتر اعتماد کنن″
تهیونگ پسری نبود که بشه از رفتار هاش یا اندامش تشخیص داد که در اینده چه نوعیه برای همین هیچکس نمیدونست که قراره چه اتفاقی بیوفته اما تهیونگ فضول تر از این حرفا بود که بخواد صبر کنه پس یواشکی یک پرونده برداشت ولی اون نتونست و توش شکست خورد.
پایان فلش بک.
اگر به حرف بابا گوش میدادم الان اینجا نبودم.هنوزم گوشم ذق ذق میکنه.بهش اهمیت ندادم و از جام بلند شدم و نزدیک یکی از خدمتکار ها رفتم.
-اممم ببخشید من باید کجا بمونم و..
به لباسام اشاره کردم.
-کجا اینارو عوض کنم؟
#اوه فک میکنم ارباب فراموش کردن جایی رو به شما بدن.
-بله درسته ...حالا میشه بگید کجا برم خیلی خستم.
# برید طبقه ی بالا سمت چپ یک اتاق با در سفید رنگه برید و اونجا بمونید. طبق ادرسی که داده بود رفتم در رو باز کردم و وارد شدم. اتاق خیلی ساده ای بود. یک تخت دونفره،یک کمد و یک میز و.. سمت کمد رفتم و لباسامو عوض کردم.
-هوففف معلوم نیست گوشیم چی شد...خیلی خوابم میاد.
رفتم روی تخت دراز کشیدم همین که چشمام داشت گرم میشد با صدای در از جام پریدم.
همون لحظه پدر تهیونگ:(پدر تهیونگ=)(غیره~)
=چیزی دستگیرتون شد؟؟؟
~خیر قربان انگار اصلا این یارویی که پسرتون رو دزدیده وجود نداره. =منظورت چیه؟؟
~ما ویدیویی رو داخل دستگاه گذاشتیم و دزد پسرتون رو بی هویت اعلام کرد. =یعنی الان هیچ سرنخی ندارید؟
~چرا قربان بچه های اداره دارن سعی میکنن گوشی تهیونگ رو ردیابی کنن تا بتونیم پیداش کنیم.
~ما تمام تلاشمون رو میکنیم قربان.
= خیلی ممنونم.
از زبون تهیونگ:توی اتاق.
همزمان با باز شدن در نشستم. کوک توی چارچوب در ایستاده بود و بهم خیره بود.
چند دقیقه قبل :داخل اتاق کوک.
از زبون کوک:
اعصابم خیلی خرد بود ،نیاز داشتم خودمو خالی کنم ،فکر کنم نزدیک راتم باشم،جرقه ای توی ذهنم خورد. هیچی دست خودم نبود پس به سمت اتاق اون پسره راه افتادم. وارد اتاق شدم و در اتاق و قفل کردم و برگشتم سمتش و نگاهش کردم. نیشخندی به خاطر حالت نشستنش کردم و سمتش رفتم.خیلی ترسیده بود و توی خودش جمع شده بود.
رفتم سمتش و خیلی ناگهانی روی تخت خوابوندمش. از نفس های نامرتب و سریعش میشد فهمید ترسیده ولی کی اهمیت میده الان فقط به یک نفر نیاز دارم، هیچی دست خودم نبود. دستام و بردم زیر لباسش و اروم روی بدنش کشیدم.سعی کردم یکمی از سنگینی بدنم و روش بندازم تا نتونه تکونی بخوره. -چی...چیک..ار میکنی ...ولم .ک.ن.
بدون توجه به حرفش کمربندم رو در اوردم و دستاش رو با کمربند به تخت بستم.لباسشو دادم بالا و به بدن سفید و بی نقصش نگاه کردم.دستام و روی بدنش میکشیدم و از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.فقط میخواستم زودتر خودمو داخلش حس کنم.پس بدون لحظه ای صبر کردن لباسش رو توی تنش پاره کردم.....................................................................................................
یک پارت دیگه هم گذاشتممم«=
چون اولاشه گفتم شاید بهتر باشه ی پارت دیگه هم بزارم✓
لاوتون^^
ESTÁS LEYENDO
Forbidden Love
Acciónتیکه ای از فیک: جیغ زد و دستاش و جلوی ماشین گرفت ولی به ثانیه نکشید که چشماش سیاهی رفت و به روی کف خیابون افتاد. تصویر محو ماشین و شخصی که پیاده شده بود اخرین چیزی بود که دید...بعدش سیاهی تمام و بیهوش شد.... ............. 𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝐟𝐨𝐫𝐛𝐢𝐝𝐝𝐞...