همه چی نرمال بود. جونگکوک حتی وسایل هاش رو جمع کرده بود چون قرار بود صبح زود دوباره با جنی به سمت سئول حرکت کنه و قطعا حس و حال اینو نداشت که از خواب قشنگش برای جمع و جور کردن بزنه.
:" اوپا!" و نه... قرار نبود روز نرمالی باشه.
با صدای سوهیون اخم غلیظ و متعجبی کرد و سرشو از لای در بیرون برد.
مطمئن بود سوهیون هم به عنوان خواهرش علاقه خاصی به دید زدن بدنش تو حمام نداره اما با حس کردن موهاش دقیقا زیر دماغش مجبور شد در رو کمی بیشتر باز کنه تا با دست، سر کوچیکش رو هول بده.
:" چته؟" حتی با خودش حدس زد که قراره التماس کنه تا جونگکوک زودتر حمام رو تخلیه کنه تا بتونه به دوش بعد از باشگاهش برسه.
:" اوپا.. بیا بیرون زودتر.." جونگکوک کاملا آگاه بود که اگه کل عمرش رو هم صرف آموزش این موضوع کنه سوهیون هیچوقت چیزی بیشتر از -کوکی- یا -جونگکوکی- صداش نمیکنه؛ پس به خودش حق میداد نگران بشه.
:" چه گندی زدی؟"
:" اوپااا.." صدای ناله مانند و درمونده ی دختر تیر آخر رو زد و باعث شد جونگکوک تو پنج دقیقه با حوله جلوش ایستاده باشه. اما مثل اینکه همون هم دیر بود چون با ورود جیسو دقیقا قبل از اینکه سوهیون به حرف بیاد، جو به یه تنش بدی رسید. دلیل اصلیش هم چهره عصبانی جیسو و کوبیده شدن کیفش روی میز تلویزیون بود، که همین دوتا زیادی زود برگشتنش از روز اول کار، بعد تعطیلات رو توجیه میکردن.
:" سوهیون.. هزاربار بهت گفتم حواست به رفتار هات بیرون خونه باشه! خوشت میاد با دردسر درست کردن زندگی رو بهمون سخت کنی؟" با آنالیز کردن لحنش، جونگکوک خودشو بیشتر بین مادر و خواهرش کشید تا از هرگونه حمله ی احتمالی جلوگیری کنه.
:" چی شده؟" و سعی کرد یه چیزی از موقعیت دستش بگیره.
:" بردن آبروم تو محله کمه که فکر کردی باید دردسر های بیشتری درست کنی؟"
سوهیون حرف نمیزد اما جونگکوک حداقل از مسائل محله خبر داشت.
:" مام.. ما یکبار سر این مسئله با هم صحبت کردیم." مطمئن بود قبلا هم به جیسو تذکر داده که نوع لباس پوشیدن سوهیون چیزی نیست که بخواد بابتش سرکوب و سرزنش بشه اما متاسفانه خانواده اش رو میشناخت. موقع عصبانیت هیچکس منطق فعالی نداشت.
:" باید بدونه داره کجا و با چه شرایطی زندگی میکنه!"
:" نه واقعا نیازی نیست بدونه." لحن جونگکوک از جیسو آروم تر بود اما دیگه کاملا سوهیون رو پشت خودش کاور کرده بود و مستقیما با مادرشون صحبت میکرد.
:" کسی که هیچوقت به مسائل خونه اهمیت نمیده نباید اینقدر هم با اطمينان نظر بده. مسئولیت چیزهای مهم تری رو گردن بگیر." و همون جملات کافی بودن تا کمی کنار بکشه و سوهیون رو هم زیر نظر بگیره.
:" میشه یکی به من بگه چی شده؟"
:" دست یکی از دوست هاش رو توی باشگاه پیچونده." لحن جیسو هنوز عصبانی بود اما جونگکوک درک نمیکرد چرا باید پیچوندن دست هم باشگاهی، اینقدر مسئله ی بزرگی بشه. -بچه های این دوره با هم دعوا نمیکنن؟-.
جیسو که حتی از چهره ی پسرش میتونست گیجی رو بخونه، حرفش رو کامل تر منتقل کرد.
:" و نه حتی امروز! موضوع مال قبل از تعطیلاته. تاندون های مچ اون بچه آسیب دیدن و دیگه نمیتونه ورزشش رو ادامه بده!"
چشم های درشت شده ی جونگکوک با عصبانیت سمت سوهیون چرخیدن و رنگ پریده ی دختر کوچیکتر حتی ذره ایی توی اون لحظه مهم نبود.
:" سوهیون؟ این طرز برخوردیه که آدم با دوست هاش داره؟" لحنش برعکس کلماتی که انتخاب میکرد نمیتونست عصبانيتش رو بپوشونه ولی حداقل خیال سوهیون رو راحت میکرد که حرف بزنه.
:" اون دوست من نیست..."
:" سوهیون!" صداش کمی بالا رفته بود و همین جملات بعدی خواهرش رو نگه داشت.
:" نه فقط هندبال؛ هرنوع ورزشی تموم شد. دیگه پاتو تو هیچ باشگاهی نمیذاری!" خود سوهیون هم میدونست باید قبل از به تصویب رسیدن جمله ی جونگکوک توسط مادرشون، از خودش دفاع کنه.
:" بهم فحش میده! حرف های زشت میزنه... مسخره ام میکنه و پشتم پیش دوست هام دروغ میگه. توی رختکن شنیدم داشت به چهوون چیا میگفت. من هیچکدوم از کارهایی که میگفت رو نکردم. حالا هم بخاطر دعوایی که خودش شروع کرده خانوادش رو آورده که منو تهدید کنه. چرا شما همیشه پشت بقیهاید؟" و آخرین چیزی که جونگکوک احتیاج داشت این بود که ببینه خواهر سلیطه اش حین گفتن اون جملات اشک میریزه. جونگکوک حجم زیادی از گذشته ی خودش رو توی سوهیون میدید و این دقیقا چیزی بود که نمیخواست اجازه بده اتفاق بیفته؛ اما انگار گاها همه چی از کنترلش خارج میشد.
:" اوکی.. بعدا صحبت میکنیم." نه جونگکوک و نه حتی جیسو انتظار اون صحنه رو نداشتن پس جفتشون پشت جمله ی کوک کمی از سوهیون فاصله گرفتن.
:" جونگکوکا... مامان میخواد ازدواج کنه." مخاطب جمله که داشت میچرخید تا برای سوهیون آب بیاره، انگار که خودش توسط یه سطل آب مورد حمله قرار گرفته باشه دوباره چرخید و نگاهش رو روی صورت شوکه ی جیسو قفل کرد.
:" میخواد چیکار کنه؟"
:" اوپا من نمیخوام مامان ازدواج کنه." شدیدتر شدن گریه ی معصومانه اش یه چیزی رو برای جونگکوک روشن کرد. سوهیون احتمالا حتی به تخمش نبود بخاطر دعوایی که تو باشگاه کرده تو دردسر افتاده؛ فقط داشت بهانه چیز دیگه ایی رو میگرفت.
:" با کی؟"
:" جانگهون." مخاطب سوال جونگکوک قطعا سوهیون نبود اما جوابش رو از بین نفس های سخت اون گرفت. توی اون لحظه باورش نمیشد چجوری جیسو هنوز داره به چهرش نگاه میکنه.
:" مام... جانگهون؟" لحن پر تمسخرش احتیاج به جملات اضافه و کامل نداشت.
:" هنوز چیزی قطعی نیست."
:" خداروشکر؟ کنسلش کن!" صداش داشت بلند میشد اما از اول هم برنامه ایی برای پایین نگه داشتنش نداشت.
:" اینقدر با ازدواج کردن من مشکل داری؟" جیسو در مقابل صدای بلندش اروم حرف میزد ولی بچه ها کاملا متوجه لحن عصبیش میشدن.
:" اگه باعث میشه انجامش ندی؛ آره."
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونه دست سوهیون رو کشید و سمت اتاق برد. بهرجهت از یادش نرفته بود چه گندی بالا آورده اما نمیخواست بازجویی کنه.
:" با اون دوستت... به چه مشکلی خوردی؟" سوهیون از همون کلمه ی "دوست" با حرص چشم هاش رو درشت کرده بود و منتظر مونده بود تا بعد از اتمام جملهی برادرش، تصحیحش کنه. :" اون دوست من نیست."
:" خب باشه. چرا این کارو کردی؟" جوابی از سمت سوهیونی که لبه تختش نشسته بود و با انگشت هاش ور میرفت نیومد، برای همین در ادامه ی حرفاش ناخواسته لحنش به بازجویی نزدیک شد. :" سوهی؟ ازت سوال پرسیدم. دقیقا به چه علت همچین کاری کردی؟ اگه دلت برای ورزش های رزمی تنگ شده فقط برگرد باشگاه قبلیت."
:" مامان نمیذاره." جونگکوک میدونست دلیل اجازه ندادن مادرشون، بدن همیشه دردمند و کبود سوهیونه. اما اطلاع داشت که هنوزم خواهرش تو دروازه ی تیم هندبال کلی انگشت هاش رو به فاک داده. فقط مادرشون بود که دیگه مطلع نمیشد.
:" پیشنهاد نمیدادم. منظورم این بود نباید چیزهایی که تو کلاس های رزمی یاد گرفتی تو خیابون رو ملت پیاده کنی."
:" پس بذارم ملت هرجور دوست دارن اذیتم کنن؟"
:" واقعا داری مجبورم میکنی تحویل بابا بدمت."
:" خودش گفت هروقت کسی اذیتم کرد بزنم دهنشو سرویس کنم." تهدید بیثمر جونگکوک حتی لبخند راضی ای به لب سوهیون آورد.
:" نمیدونم باهات چیکار کنم..." جونگکوک با لحن بریده از دنیایی گفت و به در کمد دیواری تکیه داد.
:" هیچی. سرت به کار خودت باشه."
:" میدونی بدم میاد از..."
:" پس سرت به کار خودت باشه که نشنویش."
سوهیون میدونست قراره بابت جمله ایی که گفته سرزنش بشه پس فقط حرف جونگکوک رو برید. انگار از ته دلش ایمان داشت که جونگکوک باید -سرش تو کار خودش باشه-.
فقط کیفش رو از کنار تخت بالا کشید تا با الکی گشت زدن توش مجبور نباشه با برادرش چشم تو چشم شه.
:" سرم به کار خودم باشه تو خودتو به فنا میدی."
:" بذار بدم. انگار واسه کسی مهمه."
:" واسه من مهمه."
:" نباشه."
جونگکوک درکش میکرد. شاید از دید هرکس دیگه ایی سوهیون شبیه آدمی بنظر میومد که میخواد هیچکس نگاهش نکنه، دنبال کار خودش باشه و اینکه کسی کاریش نداشته باشه رو دوست داره؛ اما جونگکوک میدونست وقتی واقعا تو دنیا هیچکس کاری به کارت نداشته باشه، هیچ چیز دوست داشتنی نیست.
سوهیون فقط میخواست خودش رو قانع کنه که اینجوری راضی تره و دوست داشت اون وجه رو برای خودش حفظ کنه.
:" این پسره منتظر نیست بهش پیام بدی؟" سوهیون که از نگاه مستقیم جونگکوک خسته شده بود بی مقدمه گفت و باعث شد برادرش با صدای بلندی گلوش رو صاف کنه.
:" اوم؟ تهیونگ؟" و سوهیون دیگه جواب نداد.
تهیونگ این مدت اخیر گزینه خیلی مناسبی به نظر میومد و جونگکوک نمیفهمید چجوری داره از همه چی بهش پناه میبره. شاید هم خودش میخواست که عمق مطلب رو درک نکنه.
در آخر فقط به پیشنهاد سوهیون گوش داد.🌰
خودتی:)
Love y'all ❤
CZYTASZ
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه