صورت عرق کرده اش از مشتهایی که خورده بود بی حس شده بود و پاهای لرزانش از لگدهایی که زده بود درد میکرد اما مجبور بود تا آخر مسابقه دوام بیاورد و باز هم شرطبندی را برنده شود وگرنه..."یه بار دیگه شان! وضع اون از تو بدتره!"
صدای جک تلنگری شد تا دوباره حمله کند. راست میگفت حریف هنوز از ضربات او گیج میزد و بسختی سرپا مانده بود. پس با یک پرش دیگر و یک مشت دیگر توانست مرد غول پیکر را به زمین بکوبد. بالاخره زنگ پایان راند سوم زده شد و صدای تشویق تماشاچیان در آن زیرزمین تنگ پیچید ولی او حتی نمی توانست تا اعلام نتیجه در سکو بماند. آنقدر خسته بود که فقط میخواست خود را به رختکن برساند و بعد از یک دوش کوتاه راهی خانه شود ولی تا به در قفس نزدیک شد جک دستگیره را از پشت گرفت و مانع باز کردنش شد:
"هنوز یه نفر مونده!"شیائو ژان با عصبانیت پیشانی عرق کرده اش را به فنس ها چسباند و غر زد:
"قرار هر شبمون سه حریف بود نه بیشتر!"جک وانمود کرد در آن هیاهو صدایش را نشنیده! با تمسخر اضافه کرد:
"یه بچه ی تازه کار از خودمونه! مطمئنم با اولین مشتت جونش درمیاد!"ژان با گیجی پرسید:
"از خودمون؟!"جک انگار معشوق گم شده ی او را پیدا کرده باشد لبخند پرافتخاری زد:
"چینیه"ژان با خشم از سرخوشی جک فوتی کرد و از جلوی در کنار رفت تا افراد باشگاه حریف قبلی را که هنوز گیج میزد از قفس خارج کنند:
"اینجا تو نیویورک چکار میکنه؟"جک با چشم و ابرو به پشت سر او اشاره کرد:
"میتونی از خودش بپرسی!"ژان میدانست سر و کله زدن با جک بی فایده است پس بعنوان اعتراض لگدی به فنس زد و گفت:
"از این به بعد برای هر حریف اضافه صد تا دیگه میخوام!""قبوله!"
جک حتی چانه نزد!
بناگه صدای هیاهوی پرشور جمعیت به خنده ی توهین آمیزی تبدیل شد و نگاه کنجکاو ژان را به حریف جدیدش چرخاند. همانطور که جک گفته بود یک نوجوان با قیافه ی شرقی از در دیگر قفس وارد رینگ شده بود! بدن سفید و بدون عضله اش نشان میداد حتی برای بازی شطرنج هم آمادگی ندارد! شاید اگر شورت گشاد و دستکش های قرمزش نبود ژان باور نمیکرد برای مبارزه آمده باشد!"این چیه دیگه؟ یه جور شوخیه؟!"
آنقدر بلند گفت تا همه حتی حریفش بشنود ولی کسی جز جک نشنید:
"گفتم که بچه اس!"ژان همچنان در شوک به چشمان ترسیده ی پسرک که بزور از زیر موهای چتری اش قابل دیدن بود خیره مانده بود:
"من نمیتونم اینو بزنم! اینکار رسماً توهین به قدرت منه!"صدایش در اکوی میکروفن داور گم شد...
"خب خب اینم مسابقه آخر امشب...به مبارز جدیدمون آقای بوبو وانگ.... خوش آمد میگیم"
و با تمسخر فوتی کرد:
"واو قراره دردناک باشه!"
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...