با اینکه برای به آغوش کشیدن ییبو و داشتنش صبر نداشت اما قبل از ترک باشگاه با دقت و وسواسی کامل دوش گرفت،موهایش را خوب خشک کرد و اسپری خوشبویی به تنش زد چون می دانست اگر به خانه برسد و ییبو را ببیند بماند حمام کردن حتی ممکن بود بدون لباس درآوردن رویش بپرد ولی وقتی با آن هیجان و عجله که کم مانده بود او را به همراه موتورش زیر ماشینهای پر سرعت بگیرد و به کشتن بدهد به خانه رسید همه ی دلخوشیش مثل حبابی بزرگ ترکید و غیب شد.ییبو بخواب رفته بود! همانطور که وعده داده بود دوش گرفته حوله سفید و نو را بتن کرده روی تخت او دراز کشیده بود اما شاید خستگی خرید یا انتظار طولانی باعث شده بود نتواند بیدار بماند و مثل یک قوی زیبا پیچیده در پروبال سفیدش خوابیده بود.آنقدر معصوم و بی پناه بنظر می آمد که ژان دلش نیامد بیدارش کند.پس با اینکه تا حد دیوانگی او را می خواست بی صدا جلو رفت و پتو را روی پاهای لخت و سینه ی بیرون مانده از حوله کشید.آنقدر با موهای نیمه مرطوب و بهم ریخته دوست داشتنی دیده میشد که نتوانست دور بایستد خم شد و بوسه ای به گونه ی نرمش نشاند ولی وقتی قد راست کرد برگردد ییبو مچ دستش را گرفت!ژان از کارش پشیمان شد:"اوه بیدارت کردم؟!"
ییبو لبخند به لب چشمانش را باز کرد:"نخوابیده بودم که!"
و دست او را کشید.مسلماً مثل او قدرت نداشت آنقدر محکم و قوی بکشد که ژان بیفتد ولی ژان با همین کشش ملایم چنان ضعف کرد که در جواب دعوت او روی هیکلش رها شد تا ییبو کنترل جسم او را بدست بگیرد.بازوها دور هم گره خورد و سرها در گردن هم آرام گرفت.
"زود اومدی!"زمزمه ی ییبو گوشش را غلغلک داد و لبخند به لبش نشاند.
"برنده شدم!"و پوست گردن ییبو را عمیقاً بویید. همان عطر آشنای مارشملو آمیخته با بوی توت فرنگی شامپو بدنش.
دل ییبو لرزید.هرچند به برد و باخت ربط نداشت و او واقعاً میخواست جسمش هم مثل قلبش به ژان تعلق بگیرد اما همچنان میترسید با حرکتی ناخواسته او را برنجاند.
"و حالا جایزه تو میخوایی؟"صدایش هم لرزید ولی خندید تا ژان متوجه نشود.
ژان سر از شانه ی ییبو بالا آورد و به چشمان خمار و صورت سرخ شده از خجالتش خیره شد:"اگر آمادگیشو نداری می تونم بازم صبر کنم"
ییبو باورش نشد جدی باشد پس با اینکه بعد از دیدن صورت جذاب ژان حس میکرد دوباره عاشقش شده به شوخی زمزمه کرد: "باشه پس...صبر کن!"
ژان از چیزی که شنید یکه خورد ولی سعی کرد ناراحتیش را بروز ندهد. خود را به سرعت عقب کشید و لب تخت نشست:"باشه!"
ییبو با تعجب کمی خود را بالا کشید و به تاج تخت تکیه زد.تنها چند ثانیه نگاهشان بر هم ماند.ژان ناگهان تیشرتش را در آورد و پای تخت پرت کرد:"خب صبرم تموم شد!"
ESTÁS LEYENDO
Fight 4 You
Fanfic*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...