18

94 34 7
                                    


تا از دستشویی خارج شد بوی سوپ که داشت ته میگرفت به مشامش رسید و مجبورش کرد دوباره به آشپزخانه برگردد و زیر گاز را خاموش کند. ژان دیده نمیشد ولی صدای نفسهای تند و سطحی اش بگوش میرسید. ییبو با اینکه دلش نمیخواست نزدیک برود فقط محض کنترل حالش با قدمهای آهسته خود را به کاناپه رساند و از پشتش نگاهی به ژان انداخت بنظر می آمد در خواب بود اما از درد اخم به چهره داشت. شاید بهتر بود دوباره دستمال خنک روی صورتش میگذاشت و مجبورش میکرد باز هم سوپ یا آبمیوه بنوشد اما از طرفی نمی خواست بیدارش کرده مانع استراحتش بشود.بهرحال دیر یا زود دوستش برای معاینه و درمان می آمد. پس همانطور بی صدا به سمت پنجره رفت و در سکوی باریکش نشست تا در این مدت بارش برف را که داشت شروع میشد تماشا کند.بعد از آنهمه سال که در آمریکا بود این اولین بار بود می توانست از پنجره بدون نرده برف را تماشا کند و حتی دست به بیرون دراز کند و دانه های سفید را بگیرد اما صاحب خانه مریض بود و باز کردن پنجره می توانست خانه را سردتر کند.

نه خواب بود نه بیدار اما صحنه های درهم و برهمی میدید.انگار دوباره داخل قفس مبارزه بود اما میله های قفس آتش گرفته داخل مثل جهنم گرم و غیر قابل خروج بود.مردم اسم واقعیش را صدا میکردند و او را برای کتک زدن پسر کوچکی که آن وسط ایستاده بود و میلرزید تشویق میکردند می دانست آن بچه ییبو بود و او نمی خواست بار دیگر به او صدمه بزند! داد کشید(فرار کن)و با صدای فریاد خودش از کابوس پرید.تا چشم باز کرد میز را با نایلون داروها کنار مجلات ورزشی دید و نفس راحت ولی سوزناکی کشید.یادش آمد مریض بود و احتمالاً تب باعث شده بود هذیان ببیند.هنوز درد داشت و خوابش می آمد ولی دیگر نمی خواست کابوس ببیند پس نیم خیز شد تا با آبی که ته لیوان مانده بود گلوی خشکیده اش را تر کند که بی اختیار نگاهش به سمت در چرخید و جلوی جاکفشی را دید زد.کتونی های ییبو آنجا نبودند!

"ییبو؟! ییبووووو!؟"

ییبو با شنیدن ناله ی ژان از جا پرید تا خود را کنارش برساند ولی ژان با فکر اینکه ییبو رفته پتو را کنار زد و سعی کرد از روی کاناپه بلند شود: "ییبوووو کجایی؟!"به سرفه افتاد.پاهای ضعیف و لرزانش اجازه ندادند قدم بردارد.تا پای کاناپه روی زانوهایش افتاد صدای ییبو را شنید:"اینجام!چی شده؟!"

سرش را با شوق بلند کرد و ییبو را در شوک کامل مقابلش دید.تازه یادش آمد خودش کفشهای ییبو را در جاکفشی مخفی کرده.خنده ای از بدبختی و شرم کرد وگفت:"کابوس...کابوس می دیدم!"و سرفه کنان سعی کرد روی کاناپه برگردد...

ییبو بازویش را گرفت و کمکش کرد بنشیند:"بذار برات آب بیارم" و او را رها کرد و دوان دوان به آشپزخانه برگشت.

ژان عقب تکیه زد و چشمانش را از روی خشم بست.اینقدر وابستگی باورش نمیشد.این پسرک در عرض دو روز به نقطه ضعف بزرگ او تبدیل شده بود درحالیکه او تا دیروز حتی بخودش اجازه نمیداد نقطه ضعف داشته باشد!

Fight 4 YouOnde histórias criam vida. Descubra agora