خودش هم نمی دانست چرا چنین عکس العملی نشان داده بود. شاید هنوز از دست ژان دلخور بود.شاید هم آن فشار و اجبار، آن حلقه ی محکم و گریزناپذیر دست های ژان او را یاد جایی انداخته بود که مدتها در آن حبس بود و جسماً و روحاً تحت کنترل دیگران بود.شاید هم فقط از اینهمه وابستگی ترسیده بود! از تسلط پیدا کردن ژان درحالیکه هنوز خودش حس تعلق پیدا کردن نداشت!
لحظاتی آغوش خالی و خراش کوچکی که روی دستش افتاده بود تماشا کرد.بدنش از نگرانی می لرزید و قلبش درد گرفته بود.یعنی ییبو هنوز هم از دستش عصبانی بود یا از آغوش پر نیاز او ترسیده بود.دلیلش هر چه که بود باید میفهمید و سوتفاهم را قبل از دیوانه شدن خود برطرف میکرد!
صدای تق تق در را شنید و ژان، همانطور که انتظارش را داشت وارد شد:"ییبو؟!"
ییبو جواب نداد. در عوض قلاب دستهایش دور پاهایش را تنگ تر کرد و زانوهایش را به سینه اش فشرد.
ژان به تخت خالی و اطراف نگاه کرد و متعجب از پیدا نکردن ییبو تا وسط اتاق پیش رفت.یعنی مخفی شده بود؟اما چرا؟! میخواست دولا شده زیر تخت را چک کند که بیاد کمد افتاد و سرش را چرخاند.می توانست نوک پاهایش را در جوراب سفید ببیند.
ژان نزدیک شد و در کشویی را کنار هل داد تا بیشتر باز شود.ییبو سر به زیر انداخت تا صورتش را از دید ژان دور نگه دارد.ژان با دیدن طرز نشستن و فرار چشمی ییبو بیشتر دچار عذاب وجدان شد:"ترسوندمت؟"
ییبو سرش را ریز اما مداوم تکان داد.ژان با خجالت چمپاتمه زد: "قصدم این نبود...میدونی که..."
ییبو سرش را به سمت دیگر چرخاند تا حتی ژان نیم رخش را هم نبیند. ژان آهی کشید و در ادامه حرفش اضافه کرد:"منم از همین میترسیدم! بهت گفتم چیزی بلد نیستم و تو رو..."
تپش تند قلبش اجازه نداد ادامه بدهد.این کناره گیری ییبو او را شیفته تر میکرد بطوری که برای دست نزدن و کاری نکردن نمی توانست جلوی خود را بگیرد.پس روی پاشنه پاهایش چرخید تا سمت دیگر کمد را خالی کند و لااقل نزدیکش بنشیند.
ییبو با تعجب سر از زانوهایش بلند کرد و ژان را که عجولانه کفشها و جعبه هایش را از کمد بیرون پرت میکرد نگاه کرد.یعنی عصبانیش کرده بود؟
ژان فرصت نداد نگرانیش طول بکشد.با باز شدن جای کافی، داخل کمد خزید و روبروی او مثل او زانو به بغل نشست و عقب تکیه زد.بالاخره نگاهشان تلاقی کرد و لبخند خجل ژان به ییبو شجاعت کافی داد تا سکوتش را بشکند:"من از تیمارستان فرار کردم!"
لبخند ژان همان شکل خشک شد و نگاهش در انتظار دیدن خنده ی شوخ ییبو روی چهره ی سرد او قفل شد ولی ییبو با ادامه دادن جدی بودنش را نشان داد!
"نامزد مادرم برام پاپوش درست کرد و منو اونجا فرستاد وگرنه من کاملاً سالمم و مشکل روحی و روانی ندارم"
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...