بازوهایش را تنگ تر کرد و صورتش را در گردن پرضربان ییبو بیشتر فرو کرد.در میان تمام نداشته ها بالاخره صاحب چیزی شده بود! چیزی که تماماً مال او بود و دلیل زندگی و هدف جنگیدنش شده بود.بالاخره عشق را بدست آورده بود! چیزی که هیچوقت باور نمیکرد روزی به دنیای پرنفرت او قدم بگذارد!
برای وانگ ییبو، این امن ترین جای دنیا بود.دنیایی که دیگر حتی برای مخفی شدنش جایی نداشت و حالا نه تنها در آغوش فداکارترین انسان زندگیش قرار داشت بلکه بالاخره عشق را پیدا کرده بود.چیزی که همیشه در جاهای اشتباه دنبالش میگشت و مدت ها از پیدا کردنش ناامید شده بود. اکنون اما بدون زحمت سر راهش قرار گرفته بود!
کف دستهایش را برای لمس و باور بیشتر به جسم زیبایی که میان بازوهایش داشت، کشید و باز هم سینه را از نفس معطر هوای معشوقش پر کرد ولی بجای سیراب شدن تشنه تر شد.انگار حتی این لباس نرم مانع کل شادیش بود!چنگ زد و بالا کشید تا ییبو مجبور شود درش بیاورد.
ییبو فکرش را نمی کرد ژان چنین چیزی بخواهد.شاید فکر می کرد شرایط روحی مناسبی برای ادامه دادن ندارد و اینکه می خواست او را لخت ببیند و شاید دوباره معاشقه را شروع کند باعث تعجب و هیجانش شد!
دستهایش را بالا برد و ژان لباس او را از سرش رد کرد ولی بجای کنار انداختن مچاله کرد و روی بینی اش فشرد تا خوب بو کند! هنوز گرمای تن ییبو را داشت.
ییبو ناخوداگاه ساق دستش را سپر سینه ی لختش کرد و بازوی راستش را گرفت تا از نگاه هیز ژان که از بالای لباسش به او خیره شده بود خود را مخفی کند ولی چشمان ژان با هوس روی تن سفید ییبو چرخید و زمزمه کرد:"بذار ببینمت!"
و لباس را محترمانه پایین تخت گذاشت.
ییبو با خجالت دستش را به بهانه ی پشت گوش انداختن موهایش بالا به سرش برد ولی هنوز هم با آرنجش نوک سینه اش را مخفی میکرد:"مگه قبلا ندیدی؟!"لحنش پرعشوه اما همانقدر هم خجالتی بود.
ژان نتوانست جوابی بدهد. بدن شهوت انگیزی که مقابلش بود حواسش را پرت کرده بود.این تن اغواگر....
کمر باریک و برامدگی های صورتی رنگش...چقدر خوردنی بنظر می آمدند!همان تن تکراری که روز اول آشنایی در قفس دیده بود اما حالا برایش زیباترین تن دنیا بود که می خواست در آغوش خود ذوبش کند!
ییبو در مقابل نگاه ترسناک ژان تحمل نکرد و با ستون کردن دستهایش کمی خود را عقب کشید:"فقط من لباس ندارم...حس جالبی نداره چرا تو هم...."
حرفش با دستهای ژان که بناگه سمت شکمش دراز شدند و کمربند شلوارش را چسبیدند نصفه ماند.
انگشتان ژان به پوست نرم ییبو خورد و بی اختیار لب به دندان گرفت.
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...