آب با فشار و ممتد روی دستهایش میریخت ولی او بی حرکت و خیره به کف روشویی همانطور سرپا مانده بود.هنوز نمی دانست کار درستی کرده بود یا نه ولی میترسید حرفهایش تاثیر بدی روی ژان بگذارد و بعد از فهمیدن گذشته ی عجیب او،احساس و افکار و رفتارش نسبت به او تغییر کند.اما موضوع فقط این نبود. عذاب وجدان مثل هربار که تلاش میکرد جزئیات را بیاد بیاورد دوباره ذهن و دلش را به درد آورده بود.در اینکه محال بود خودش مادرش را کشته باشد مطمئن بود ولی هنوز هم ذره ای ترس و تردید...شاید حس مقصر بودن آزارش میداد.(درسته چیز زیادی یادم نمیاد اما اگر من با یانگ درگیر نمیشدم مامان برای کمک نمیومد و نمی افتاد!)و باز همان احتمال تلخ به نجاتش آمد(ولی مطمئنم یانگ قصد کشتن مامانو داشت و اگر اونجا موفق نمیشد بعدها بازم تلاششو میکرد! خواسته ی اون فقط شرکت و ثروت ما بود وگرنه چرا باید سعی میکرد بهم نزدیک شه و حتی درست روز مرگ مادرم بهم پیشنهاد همکاری بده؟)
حس کرختی از شنیدن حرفهای ییبو چنان او را بی جان و بی اراده کرده بود که حتی نمی توانست تکان بخورد.همانطور قوز کرده و خیره به در منتظر برگشتن ییبو بود.با احساسات و افکار جدیدی روبرو بود که باید از پسشان برمی آمد و شاید برایشان تصمیم میگرفت.اینکه ییبو بالاخره به او اعتماد کرده و شاید...داستان واقعی زندگیش را گفته بود حس خوبی میداد ولی چطور میتوانست به او کمک کند؟ اگر او وارث و صاحب زندگی زیبا و مرفهی در کشور خودشان بود چرا باید آنجا در کنار او حبس میماند؟ آنهم با این ترس از قوانین و مدارک جعلی! نه این نمی توانست درست باشد!
با صدای تق تق در سر بلند کرد و لحظه ای حتی از دیدن صورت رنگ پریده ی خودش در آینه ترسید.ژان پشت در بود:"حالت خوبه ییبو؟"
با عجله دستهایش را برای آخرین بار بهم مالید و مطمئن از تمیز شدن خاکستر کف دستش شیر را بست:"خوبم! الان میام"
"چیزی نیاز داری؟"
ییبو فرصت نداد ژان بیشتر از آن نگران شود.دستهایش را پشت و رو به حوله ی آویزان کشید و به سمت در برگشت. با باز کردنش چهره ی مضطرب ژان ظاهر شد.
ژان سعی کرد لبخند قابل اعتمادی بزند:"قهوه ات حتماً سرد شده میخوای یکی دیگه برات درست کنم؟"
ییبو نگاهش را دزدید. به راهرو در آمد:"فکر کنم یه چیز الکلی بخوریم بهتر باشه نظرت چیه؟"
ژان با تعجب ابرویش را بلند کرد:"کمی زوده ولی باشه!" برگشت و برای رسیدن به آشپزخانه راه افتاد:"میگم غروب بریم یه گشتی بزنیم و واست خرید هم بکنیم؟"
ییبو هم دنبالش راهی شد.تلاش ژان برای تغییر دادن حال او قابل تقدیر بود.لبخند زد:"با اینکه شنیدی شاید یه قاتل دیونه باشم هنوزم میخوایی نگهم داری؟"
ژان به هال پیچید و پشت اپن رفت:"طوری میگی نگهم داری انگار حیوون خونگی یا گربه ای چیزی هستی!"
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...