سر میز صبحانه بودند اما ییبو هنوز هم چشمانش را فراری میداد و حتی تا جایی که می توانست حرف نمیزد.این حرکتش هم باعث خنده ی ژان میشد هم باعث دلتنگی اش بطوری که دیگر تحمل نکرد و با اینکه سعی کرده بود مزاحم خلوت افکارش نشود و حرفی نزند،گفت:"اگر قرار باشه هربار اینطوری بکنی من دیگه چطور میتونم بهت دست بزنم؟"
"هان!؟"ییبو متعجب از شکسته شدن سکوت با چنین جمله سنگینی سر بلند کرد و ناخواسته به چشمان شوخ ژان نگاه کرد:"چی؟"
ژان سعی کرد لبخند بزند:"میگم تا کی قراره ازم خجالت بکشی؟"
برعکس ییبو سعی کرد نخندد:"نه من...چیزه...داشتم فکر میکردم!"
ژان به منظور کمک در فرارش از حقیقت، بی علاقه پرسید:"به چی؟"
"اینکه..."ییبو دست از میز کشید و تکیه زد.بهانه نبود واقعاً فکرش درگیر شده بود:"آخر هفته اگر بازم نایل و آدماش بیاند اینجا..."
ژان هم دست از فنجان قهوه اش کشید و عقب لمید.فکر نمیکرد ییبو به این زودی به آن مورد اشاره کند:"خب تو میتونی بری پیش اسکات"
ییبو عصبی از اینکه ژان منظورش را نگرفت حرفش را برید:"موضوع من نیستم تویی!" و به چشمان نگران ژان خیره شد:"اگر بازم برات یکی رو بیارند..."
ژان تازه دلیل ناراحتی ییبو را فهمید و نفس عمیقی کشید.ییبو از ترس اینکه ژان بخاطر این حسادت بیجا عصبانی شود با عجله اضافه کرد: "نه که به من مربوط باشه...یعنی...هنوز رابطه ما شکل نگرفته و من حق دخالت ندارم فقط برام سوال شد"
ژان اخم کرد:"این چه حرفیه؟البته که حق داری!همونقدر که من در مورد تو احساس مالکیت دارم منم مال تو هستم و تو باید..."
چشمان ییبو با شوق درخشید:"واقعاً اینطور فکر میکنی؟یعنی...تو هم..؟!" لبش بالاخره به لبخند باز شد.
ژان نمی فهمید چه در سر ییبو می گذشت که غیر از این تصور کرده بود
"البته که اینطوره!تو چرا...اصلاً..."حرفش با بلند شدن ناگهانی ییبو نصفه ماند.
ییبو با عجله میز را دور زد و خود را به ژان رساند:"اوه ژان!" از کنار دست دور گردن او انداخت و سرش را بغل کرد:"خیلی دوست دارم"
ژان هم متقابلاً کمر او را بغل کرد و او را روی پاهایش کشید و نشاند: "منم دوست دارم دیوونه"
ییبو حلقه ی بازوهایش را تنگتر کرد و به لبهای ژان که مزه ی قهوه میدادند بوسه نشاند:"پس قول بده اگر کسیو آوردن بهش دست نزنی!"
ژان مست از این بوسه ی غافلگیرکننده زمزمه کرد:"دست نمیزنم، قول میدم"
او هم حلقه ی بازوهایش را تنگتر کرد و گردنش را عقب خم کرد تا بوسه ی دیگری از این دهان وانیلی بگیرد ولی ییبو با دلهره سرش را عقب برد و غرید:"و نزار اونام بهت دست بزنن!"
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...