اهنگ پسر خوش صدامو از بالا پلی کنید و بخونید
کاسه ی خالی که از زیر چانه اش کنار رفت دست ییبو جلوی دهانش آمد و تا ژان بفهمد چکار میخواهد بکند ییبو انگشت شصتش را روی لبهای او کشید و دهانش را تمیز کرد!
ییبو دقیقاً نفهمید چرا اینکار را کرد!اصلاً نیاز نبود یا لااقل می توانست از دستمال کاغذی استفاده کند ولی آنقدر احمق بود که چنین حرکت عجیبی انجام بدهد!ژان خشکش زد.نفهمید چه شد ولی حسی که به او داد آنقدر خاص بود که نتوانست هیچ عکس العملی نشان بدهد.
"خ...خب...حالا داروهات!"ییبو با دستپاچگی پشت به ژان چرخید تا به بهانه ی برداشتن داروها لحظه ای صورت وحشتزده اش را از دید ژان دور کند.ژان با چشمان گرد شده حرکات هیجان زده ی او را دنبال میکرد. هیچوقت فکر نمیکرد اینقدر از بیمار شدنش خوشحال باشد اما با وجود ییبو هر لحظه مثل قرعه کشی شهربازی یک اتفاق شیرین تجربه میکرد!
با دستهای لرزان دو قرص درآورد و با لیوان آب به سمت ژان برگشت ولی سرش را پایین نگه داشته بود تا احتمال هر گونه تماس چشمی را از بین ببرد.ژان قرص ها را گرفت و به دهانش انداخت ولی وقتی لیوان آب را گرفت فهمید چقدر دستهایش لرز دارند بطوری که کم مانده بود لیوان را روی خودش سرازیر کند.ییبو دیگر وقت تلف نمیکرد.باید هر چه سریعتر از این جوان افسونگر دور میشد وگرنه بعید نبود کار احمقانه ی دیگری انجام بدهد.پس سر شیشه شربت سرفه را هم باز کرد و به محض اینکه ژان لیوان نیمه خالی را پایین آورد از دستش قاپید و اینبار بطری کوچک را دستش داد:"کمی هم از این بخور!"
ژان چنان در خلسه ی خوشایندی بود که بدون هیچ مخالفتی هر کاری که ییبو میگفت انجام میداد.شربت تلخ بود و او را دوباره به سرفه انداخت ولی ییبو بی معطلی آنرا هم از دستش گرفت و بعد از بستن درش مثل بقیه چیزها روی میز گذاشت:"خب حالا پاشو برو رو تختت دراز بکش شربت
خواباوره و کمکت میکنه راحت بخوابی"
ژان اصلاً نای حرکت کردن نداشت.غر زد:"حال ندارم پاشم!همینجا میخوابم"
ییبو کمی خود را کنار کشید تا برای بلند شدنش جا باز کند:"اینجا نمیشه! سرده!برو تو!"
ژان پتو را که روی پاهایش کشیده بود تا شانه هایش بالا آورد:"سرد نیست خوبه...پتو هم هست"و در امتداد کاناپه دراز کشید.
ییبو باز هم خود را دورتر کشید تا دستش به بالشی که این سر کاناپه مانده بود برسد:"باشه پس برات پتوی اضافه میارم"تا بالش را برداشت و دوباره صاف نشست ژان سرش را روی پاهای او گذاشت!میدانست حرکتش خیلی احمقانه و عجیب بود ولی آنقدر دلش می خواست این کار را بکند
که نتوانست جلوی خود را بگیرد!
بالش از دست ییبو پای مبل افتاد و نگاهش در هوا خشکید.سنگینی سر ژان را روی پاهایش حس میکرد و سیاهی موهایش را زیر چشمی میدید ولی چنان در شوک فرو رفته بود که نمی توانست تکان بخورد.چرا ژان چنین کاری کرد؟!
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...