با اینکه آمدن غذا بهانه شد تا از سر میز کار بلند شود و خود را به اجبار از دیدن این پسرک دوست داشتنی محروم کند اما قضیه سر میز غذا بدتر ادامه پیدا کرد!
ییبو مثل یک بچه دو سه ساله غذا میخورد و فرم جمع کردن دهانش در حین جویدن و لیسیدن لبهایش بعد از قورت دادن هر لقمه، نگاه ژان را قفل کرده قلبش را بازی میداد! حس جدید دیگری در حال شکل گرفتن بود.انگار حالا می توانست جاناتان را درک کند وقتی مواظب او بود...یا هر پدری که بخاطر خانواده اش کار میکند و در تلاش است امنیت و شادی و سلامتی بچه اش را فراهم کند.فکر نمیکرد چنین لذتی داشته باشد.حس غرور و قدرتی که حتی بعد از سخت ترین مسابقات هم تجربه نکرده بود. ولی قسمت خنده دار ماجرا اینجا بود که این حس را نسبت به ییبو داشت. بیگانه ای که هنوز یک روز از ملاقاتش نگذشته و حتی چند سال هم از او بزرگتر بود. عجیب تر اینکه او همزمان میل و کشش جنسی قدرتمند و نادرستی هم نسبت به او حس میکرد!
ییبو متوجه نگاه خیره و تیز ژان بود و حتی چند بار از هیجان نگاه خمار او غذا به گلویش پریده کم مانده بود خفه شود ولی عمداً و با سماجت پرخوری میکرد تا به ژان فرصت سوال پرسیدن ندهد. می دانست دیر یا زود باید در مورد رفتن و ماندن او صحبت کنند و او هنوز آماده نبود!
هر چند مجبور بود آنجا را ترک کند اما نمی توانست و نمی خواست از ژان دل بکند. بدبختی این بود که برای ماندنش هیچ حرف و دلیلی نداشت و هر قدر میگشت بهانه ای پیدا نمیکرد. شاید اگر خانه و زندگی ژان مال خودش بود میتوانست پیشنهاد کمک در کارهای خانه را بدهد یا هر چیزی شبیه آن ولی در آن شرایط که ژان به او نیاز نداشت و از طرفی او باید از مردان باشگاه مخفی میشد در آن خانه ماندن غیرممکن بنظر می آمد!
ژان برعکس ییبو نمی توانست دیگر چیزی بخورد. پس سهم خودش را جلوی ییبو کشید تا سر او را با خوردن گرم کند و زمان بیشتری برای تماشای این پسر زیبا داشته باشد. کاش می توانست کمی بیشتر نگهش دارد شاید برای همیشه!
ولی توانستن به کنار آیا واقعاً میخواست؟ چطور میتوانست از پس این احساسات بهم ریخته و خطرناک بربیاید؟! آیا از همجنسگرا شدن نمیترسید؟مسلماً موضوع فقط جسمی و جنسی نبود. ذاتاً رفتار و دیدگاه غیراخلاقی نایل و اطرافیانش باعث شده بودند در رابطه سختگیر نباشد ولی این بچه طرز فکر و روحیات او را هم تغییر می داد و او در مقابل هجوم تجربیات جدید و ناشناس نمی دانست چکار کند و چطور رفتار کند! حتی درست و غلط را هم گم کرده در دنیای رنگین و خیره کننده ای سرگردان شده بود."خیلی خوشمزه بود...هوف!"
ییبو در مرز ترکیدگی دست کشید و خود را
به پشتی صندلی رها کرد:"خیلی وقت بود غذای چینی نخورده بودم، ممنون"ژان هم عقب لمید و چشمانشان بالاخره بهم افتاد.
"تو خونه درست نمی کردید؟"ییبو خنده ی گیجی کرد:"خونه؟"
ولی بموقع داستان دروغینش را بیاد آورد و سر تکان داد:"آهان آره...نه زیاد! بابا از کار خسته میومد آشپزی با من بود که منم...همش از بیرون خرید میکردم چون...هیچی بلد نیستم!"
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...