4

148 49 17
                                    


ژان هنوز سرفه میکرد ولی همزمان سعی میکرد حرف بزند تا ساکتش کند! انگار میترسید مهمانش از پشت دیوار حرفهایشان را بشنود و نظرش عوض شود! اما چرا چنین ترسی داشت و چرا اهمیت میداد نمیدانست!
"میشه فراموشش کنی؟! هر چی بود تموم شد و...پسره دیگه رفت!"
چند مشت محکم به سینه اش کوبید تا خود را بخاطر چنین طرز فکری تنبیه کرده باشد!

"نه! نرفته!"
صدای جک بقدری که نمیشد نشنیده گرفت بلند و واضح بود.

"چی؟!"
ژان چنان از زیرکی جک ترسید که نتوانست تعجبش را مخفی کند!
جک با گستاخی تمام به چشمان شان خیره شد:
"اینجاست مگه نه؟!"

ژان از اینهمه پافشاری شوکه شده بود:
"اوه تو...واقعاً پارانوئید هستی!"

جک نیشخند زد. مسلماً فهمیده بود اعتراف گرفتن از شان محال است پس تصمیم گرفت خودش وارد عمل شود. لقمه ی ناقصش را دوباره داخل جعبه پرت کرد و از جا بلند شد:
"میشه از دستشوییت استفاده کنم؟"

بوبو با وحشت از دیوار فاصله گرفت و دوباره به راهروی پشت سرش نگاه کرد. حالا دیگر مجبور بود فضولی کند! با چند قدم ریز خود را به دری که نزدیکتر بود رساند و باز کرد. خب آنجا دستشویی بود پس در بعدی... هر جا که بود میتوانست مخفی شود.

جک منتظر جواب شان نشد و به سمت راهرو راهی شد. بسکه در آن خانه پارتی گرفته بودند همه جایش را بخوبی میشناخت حتی جای تک تک وسیله های داخل کابینت را حفظ بود.
ژان با نگرانی هیکل جک را از پشت نگاه میکرد. امیدوار بود مهمانش حرفهایشان را شنیده و جایی قایم شده باشد اما باز هم برای هرگونه احتمالی حرف حاضر میکرد (من هر کسیو دوس داشته باشم میتونم بیارم! اینجا خونه منه و به کسی ربط نداره...من فقط برای یک شب بهش پناه دادم چون هموطن ماست...)
نه نمی توانست آرام بگیرد! از جا پرید و بدنبال جک راه افتاد!

در دوم همانطور که حدسش راحت بود اتاق خواب بود ولی چون پرده ها بسته بودند چیز زیادی نمیشد دید.ذاتاً فرصت برای بررسی نداشت. تا در را آهسته بست صدای قدمهای جک را شنید.
وارد راهرو شد و به سمت اتاق آمد! لعنت!
حتماً میخواست آنجا را چک کند! چشمانش آنقدر که بتواند تخت دونفری را پیدا کند به تاریکی عادت کرده بود پس با یک شیرجه بموقع خود را زمین پرت کرد و زیر تخت قل خورد!
جک در اتاق را باز کرد و نور راهرو مسیر زردی برایش روشن کرد که تا روی تخت خالی رفت و خیالش را راحت کرد!
"چطور شده یادت رفته دستشویی کجاست؟!"

با صدای شان از پشت سرش، خجالت کشید و در را دوباره بست:
"تو چرا دنبالم اومدی؟!"
و در ادامه ی فضولی اش سمت در دومی برگشت.

ژان میترسید ییبو در دستشویی باشد پس با عجله گفت:
"خسته نشدی؟ چرا نمیخوایی باور کنی رفته؟!"

جک دست به دستگیره رو به او کرد:
"تو چرا کوتاه نمیایی و حقیقتو اعتراف نمیکنی؟"

ژان آه بلندی کشید تا خستگیش را از این بحث نشان بدهد:
"چه حقیقتی؟ یعنی متوجه نیستی خیلی داری قضیه رو کش میدی! اونم یه حریف بود مثل بقیه!"
و با طعنه اضافه کرد:
"برات چه فرقی میکنه؟ این نشد یکی دیگه رو فردا تور میکنی"
و برای برگشتن به هال چرخید.

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now