با اینکه فاصله بوفه از قفس و رختکن زیاد بود باز هم می توانست کل باشگاه را از آن گوشه ببیند.در هر صورت فرقی هم نمیکرد! نگرانی اجازه نمیداد چشم از ییبو بردارد.تنها آن مسافت کمک میکرد کسی متوجه حال ناجور او نشود و شاید قبل از نشان دادن هر عکس العمل احمقانه ای چند قدم بیشتر فرصت تحمل و فکر کردن پیدا کند!
جک درحالیکه دستها را روی شانه های ییبو گذاشته بود او را داخل رختکن خلوت هل داد.همان رختکن آشنایی که در آن ییبو شیفته ی ژان شده بود!
"زود باش عزیزم رییست منتظره مهارت هاتو ببینه"
ییبو با عصبانیت شانه هایش را تکان داد تا جک دستهاش را بردارد:"اون رییس من نیست!"
جک روبرویش چرخید:"اگر قراره با شان باشی یعنی از این به بعد تحت حمایت نایل هستی و جزو اموال اون حساب میشی مثل خود شان!"
فک ییبو سفت و دستهایش مشت شد.جواب منطقی ای گرفته بود اما باید حد و مرزهای خودش را همانجا مشخص می کرد تا جک یا هرکس دیگری پا فراتر نگذارد!"من با شان نیستم! فقط یه مدت قراره باهاش زندگی کنم تا برای خودم کار و جا پیدا کنم بعدش از اینجا میرم!"
جک با تاسف سرش را تکان داد:"اوه کوچولو!تو فکر کردی نایل میذاره بری؟"
چشمان ییبو گرد شد.جک اینبار از روبرو دستها را روی شانه هایش گذاشت و سرش را جلو آورد تا آهسته تر ادامه بدهد:
"گیریم نایل ولت کرد! شان عمراً بذاره از چنگش در بری!"
لحن و نگاه تیز جک پر از صداقت و حقیقت بود.قلب ییبو لرزید. نمی دانست باید از این احتمال خوشحال شود یا بترسد!"اما...اما چرا؟!"
جک از سوال او بخنده افتاد:"تو چی فکر میکنی؟!"
و نیشگونی از چانه اش گرفت.ییبو اخم کرد و جک به سمت کمد خودش رفت:"درحالیکه اگر همون روز مسابقه دعوت منو قبول می کردی می تونستی هر جا بخوایی بری!"
ییبو گیج شده بود:"اما من جایی برای رفتن نداشتم"
جک از کمد خودش برای مهمانشان دستکش و شورت برمیداشت "خب با من میموندی!من بهت پیشنهاد کار و جا دادم!هنوز هم نمیدونم چرا ازم فرار کردی و رفتی بغل شان!"و خنده بدی کرد:"البته حدسش راحته! اینم روش مخ زنی اونه! با بی محلی کردن پسرا رو دنبال خودش میکشونه!"
ییبو خنده از روی تعجب و حسادت کرد:"چه مخ زنی ای؟!یعنی چی؟! نمیفهمم!"
جک همان شورت قرمز و دستکشهایی که روز اول به او داده بود برداشت و در کمدش را بست:"چی شد؟حسودی کردی؟"و به سمتش آمد و هر چه برداشته بود به سمت او گرفت:"نگران نباش تو اولین کسی هستی که تونسته نظرشو جلب کنه"
ییبو با حرص وسایل را از دستش قاپید.دلش می خواست بگوید (خودم میدونم!) ولی بنابه گفته ی ژان باید احتیاط میکردند که حالا میفهمید چه تذکر بجایی بود.
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...