2

172 54 13
                                    


توجه هر دو به گوشه ی رختکن جلب شد. پسرک بیدار شده نشسته و آنها را تماشا میکرد! پارگی لبش سرخ مانده کبودی کمرنگی گوشه دهانش افتاده بود که شعاعش تا نزدیک گونه و چانه اش کشیده شده بود. ژان از تماس چشمی هول کرد و دوباره رو به کمدش برگشت برعکس جک با هیجان به سمتش راهی شد:
"متاسفم بیدارت کردیم!"
او هم به زبان چینی جوابش را داد.

پسرک دستپاچه تر شد:
"این چه حرفیه! من...من مزاحمت ایجاد کردم ببخشید"

"ما بخاطر تو بحث نمیکردیم عزیزم!"
جک به پسرک رسید و کنارش نشست:
"حالت خوبه؟ درد نداری؟"

"نه خوبم!"

فک ژان سفت شد. با این لحن و طرز صحبت جک آشنایی داشت و می دانست به کجا ختم خواهد شد! با عجله تیشرت سیاهش را پوشید تا هر چه سریعتر آماده شده از آن جهنم بیرون بزند قبل از آنکه با حرف و حرکتی دخالت کند.

"تو واقعاً بیست و هشت سالته؟"
جک به نیم رخ پسرک که انگار از مرمر براق به زیبایی تراشیده شده بود خیره شد.

"بله!"
اما نگاه پسرک روی شان بود و این جک را عصبی میکرد.

"پس همسنیم!"
جک دستش را دراز کرد بلکه حواس او را به خود برگرداند:
"منکه قبلاً خودمو معرفی کرده بودم...جک هستم"

پسرک یک نگاه سرسری به صورت خندان جک انداخت و دست داد:
"یادمه!"

جک فرصت نداد چشمان پسرک دوست داشتنی دوباره به سمت شان برگردد.
دست نرم او را فشرد و حتی کمی تکان داد:
"بوبو...درسته؟اسم تو هم بوبو بود؟"

پسرک با اخم متفکر اما لبخند ساختگی بر چهره رو به او ماند:
"بله!"

جک کلافه از جوابهای کوتاه بوبو دست او را به سمت خود کشید تا روی زانویش بگذارد:
"نگفتی تو آمریکا چکار میکنی بوبو؟ چون از لهجه ات معلومه مدت زیادی نیست که اینجایی..."
میخواست با دست دیگرش آنرا نوازش کند ولی بوبو به آرامی دستش را بیرون کشید و حتی با چفت کردن زانوهایش نشان داد مایل به تماس بیشتر نیست.
"واسه تحصیلات اومدم!"

نگاهش دوباره به سمت حریف بوکسش که در ضلع روبرویی رختکن در حال حاضر شدن بود چرخید!

"به آمریکا؟! واو!"
جک خنده ی ساختگی کرد اما بوبو حتی زحمت نگاه کردن هم نداد! جک اجازه نداد سکوت حاکم شود. اینبار الکی غرش کرد:
"پس دروغ گفتی که پول نداری! وگرنه یکی برای تحصیل بیاد اینجا معلومه..."

بوبو بدون تکان خوردن حتی پلک زدن حرفش را با زمزمه ای برید:
"وسایلمو دزد برد!"

جک متوجه بود شانسش را هر لحظه بیشتر از قبل از دست میدهد اما قصد نداشت ناامید شود پس با اینکه واضح بود بوبو دروغ میگوید با دلسوزی نالید:
"اوه خدای من! چطور این اتفاق افتاد؟"

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now