با باز کردن پارت فیلم بالا خودش پلی میشه اما اگه نشد خودتون پلی کنید بعد برید ادامه
دو روز در هفته مرتب دارم براتون اپ میکنم ولی حمایت خیلی کمه واقعا :(
بعد از جمع کردن آشپزخانه و شستن میوه ها،چند تایی جدا کرد تا برای ژان پوست بکند ولی وقتی سر کاناپه برگشت متوجه شد ژان بخواب رفته.اینبار زیر سرش یکی از کوسن های کوچک را گذاشته پتو را تا زیر چانه بالا کشیده بود.گونه هایش سرخ شده بود و لبهای خشکیده اش نیمه باز مانده سخت نفس میکشید.ییبو بی صدا میز جلو مبلی را کنار کشید و روبروی ژان دو زانو نشست.دستش را با احتیاط به پیشانی ژان گذاشت تا تبش را بسنجد. همانطور که انتظار میرفت مثل کتری درحال جوش سوزان بود.
ژان خنکی خوشایندی روی پیشانی حس کرد و از خواب سبکش بیدار شد اما توان چشم باز کردن یا حرف زدن نداشت.ناله ی ضعیفی کرد و ییبو مجبور شد صورتش را جلوتر ببرد تا بتواند صدایش را بشنود.
"ژان؟میخوای تاکسی بگیرم بریم دکتر؟"
ژان بزور از گلو نالید:"نه"
ییبو با دلسوزی دستش را که هنوز بر پیشانی ژان داشت تا روی گونه اش کشید.چقدر صاف بود...
"ولی تبت خیلی بالاست ممکنه آسیب جدی ای بهت بزنه"
ژان راضی از حس کردن دست ییبو روی گونه اش لبخند زد!
"چیزی...نیست...خوب میشم"
ییبو دست گرم شده اش را پس کشید و اینبار دست دیگرش را به امید اینکه هنوز خنک باشد روی پیشانی ژان گذاشت.
"البته که خوب میشی ولی اینطوری طول میکشه!چرا الکی درد بکشی وقتی با یه دارو و آمپول...یا شاید سرُم زودی پا میشی!"
ژان می دانست حالش خیلی بد است آنقدر بد که نتواند بلند شود و جایی برود ولی نمی خواست ییبو را نگران کند.حتی با اینکه کل بدنش در درد و آتش بود و حس مردن داشت ولی لجبازانه و بچگانه نمی خواست از توجه و دلسوزی ییبو محروم شود.بارها در این حد و حتی شاید شدیدتر از این مریض شده بود اما کسی پیشش نبود بطوری که مجبور شده بود خودش با باس تماس گرفته برای درمانش کمک بخواهد اما اینبار حتی حال خرابش هم لذتبخش بود!
ژان دیگر سرفه نمیکرد اما همین نفسهای سخت نشان میداد مشکل جدی در ریه داشت و همین ییبو را نگران تر میکرد.
"میخوایی به دوست دکترت زنگ بزنم بیاد؟"
ژان حرف ییبو را شنید اما برای تحلیل پیشنهادش سعی کرد فکر کند. دلش نمی خواست ییبو باس را ببیند.البته که به باس اعتماد داشت و اگر از او می خواست در مورد ییبو چیزی به بقیه نگوید نمیگفت اما اگر ییبو از باس خوشش میامد چه؟!
"ژان؟!"ییبو با مهربانی سر ژان را ناز کرد:"به باس زنگ بزنم؟"
ژان نتوانست تحمل کند و لای چشمانش را باز کرد تا فرشته اش را ببیند.آنجا جلویش نشسته با چشمان نگرانش به او زل زده بود.خدایا! چقدر زیبا بود!
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...