انتظار داشت ییبو برای خرید لااقل بخاطر بیرون رفتن و بودن با او کمی اشتیاق داشته باشد ولی نه تنها اینطور نبود بلکه بنظر می آمد حتی از این تصمیم ناراضی است بطوری که هنوز روی کاناپه ولو مانده بود درحالیکه ژان انگار سر قرار میرفت حسابی بخودش رسیده و آماده جلوی در رسیده بود!
"پاشو دیگه مگه نمیریم خرید؟"
ییبو روی شکم غلت زد تا بتواند از بالای سرش ژان را نگاه کند: "چه نیازه؟همه چی توی خونه ات هست حتی دیشب یه مسواک نو توی کشوی روشویی پیدا کردم و استفاده کردم"
ژان با تعجب دو قدم جلوتر آمد:"نمیشه که! لباسای من سایز تو نیست و اذیت میشی..."
ییبو با جدیت لب خم کرد:"نه نمیشم!"
ژان باز هم قدم برداشت:"حوله و لباس زیر و...بالاخره به وسایل شخصی نیاز داری"
ییبو دوباره به پشت غلت زد و به سقف خیره شد:"فعلاً که نیاز ندارم"
ژان گیج تر شد:"یا موبایل؟ قرار بود برات یه خط و گوشی نو بخریم"
ییبو دست انداخت و یکی از مجلات ماشین را صد بار تماشا کرده بود دوباره برداشت تا ورق بزند:"منکه جایی نمیرم گوشی لازمم بشه فوقش مال تو رو برمیدارم"
ژان خود را جلوی تلویزیون رساند تا بتواند صورت ییبو را ببیند: "تو چت شده؟من فکر میکردم واسه خرید عجله داشته باشی"
ییبو از حضور ژان خجالت کشید و بالاخره با تنبلی نشست."فقط حس میکنم، امروز رو مودش نیستم! شاید هنوز مستم"و مجله را دوباره روی میز پرت کرد.
ژان با کلافگی نفس گرفت:"نه نیستی!سه ساعت بیشتر از روی نوشیدنمون میگذره!"
ییبو نمی توانست تا ابد نگاهش را بدزدد.سرش را بلند کرد و از نگاه اخموی ژان کمی دستپاچه شد:"واجبه من بیام؟خودت برو یه چیزایی برام بخر خب!"
اخم ژان تندتر شد:"من میخوام با هم وقت بگذرونیم وگرنه کشته مرده ی خرید کردن نیستم که!"
ییبو از جواب ژان خجالت کشید:"خب اینجام همش با هم هستیم و میتونیم حسابی باهم وقت بگذرونیم"و به تلویزیون خاموش پشت سر ژان اشاره کرد:"یه فیلم باز می کنیم با کمی تنقلات و..."
ژان حرفش را برید:"موضوع چیه ییبو؟"
ییبو دستش را پایین انداخت و فوتی کرد:"ماجرا رو که میدونی!از بیرون رفتن میترسم!اگر مامورای تیمارستان پیدام کنند..."
ژان باز هم حرفش را برید:"مثل وقتی که برای خرید سوپ میرفتی کلاه و ماسک میزنی کسی نمی شناسدت!"
ییبو از یادآوری بیرون رفتنش بیشتر خجالت کشید:"نه خب الان فرق میکنه!اون موقع همین اطراف بودم ولی الان قراره کلی جا بگردیم و..."
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...