نمی توانست روی صندلی تاکسی آرام بگیرد.حس پرنده ای را داشت که از قفس خارج شده در دستان مهربان یک ناجی در انتظار رهایی نهایی است تا به آسمان پر بکشد و از شوق آزادیش تا ابد پرواز کند.
"آقا لطفاً سریعتر! من خیلی عجله دارم"
یکبار دیگر به راننده ی کلافه شده از بیتابی های او تذکر داد و باز هم با دستهای لرزان موژان را بدست گرفت تا به ییبو زنگ بزند و بگوید برای سفر حاضر شود ولی باز هم بی نتیجه! عجیب بود!با اینکه گفته بود گوشی را روشن کند جواب نمیداد شاید خوابش برده بود ولی مگر صدای گوشی بیدارش نمیکرد؟
میان دو مرد عضلانی نشسته چشم از آینه وسط ماشینی که داخلش بودند برنمیداشت.بطرز غیرممکنی انتظار داشت ببیند کسی در تعقیب آنهاست !شاید ژان یا پلیس...یا حتی نایل!اما نه در آن صبح عجیب تنهای تنها بود."کجا میبریمش؟!"
سوال ناگهانی مردی که ماشین را می راند نگاه و افکار ییبو را به خود جلب کرد.جوانی که سمت راستش نشسته بود دست به جیب برد:"بذار از نایل بپرسم"
راستی چرا نایل با آنها نیامد؟حتماً ماند تا مستقیماً با ژان روبرو شود. کاش میفهمید چه شده!این نگرانی ها هرآن ممکن بود قلب پرتپش او را از کار بیندازد!
وقتی ماشین ایستاد با عجله موبایل را جیبش انداخت و بیرون پرید. شوق دیدن ییبو و رساندن خبر خوش اجازه نمیداد لبخند از روی لبهایش کمرنگ شود حتی حالا که به خانه رسیده بود اشتیاقش به اوج رسیده بی اختیار و بیصدا میخندید.این شادی را مدیون جک بود!چطور موفق شده بود نمی دانست ولی این خوبی که در حقشان کرده بود تمام کدورتهای قبلی را از دلش پاک کرده اعتماد و علاقه را بجایش کاشته بود.
"به پنت هاوس خودش میریم!"
"شوخی میکنی!؟چطور ممکنه؟!"راننده هم مثل او شوکه شده بود اما کسی جوابش را نداد.اسم پنت هاوس کافی بود تا لرز به تن و قلب ییبو بیندازد!حتی تیمارستان و آن اتاق های تنگ و سرد هم نمی توانست برای او آنقدر ترسناک باشند.پنت هاوس یعنی جایی که پایان مادرش و شروع کابوسهای او شد!حاضر بود در ته گور تاریکی زندانی شود ولی دوباره پا به چنین جایی نگذارد.
چطور به آسانسور پرید و چطور تا رسیدن به طبقه ی خودشان تحمل کرد نمی دانست.فریاد خوشحالی به سینه و گلویش فشار وارد میکرد و برعکس لبهایش در تلاش برای ساکت نگه داشتن خود بهم فشرده میشد فقط تا چند ساعت دیگر کابوسی که درونش دست و پا میزدند تمام میشد و می توانستند برای زندگی جدید رویاپردازی کنند!تا آسانسور ایستاد خود را به راهرو انداخت و جلوی در دوید.حتی دستهایش از شدت هیجان نمی توانست کلید را بچرخاند.
ماشین بالاخره سرعت کم کرد و برای ورود به پارکینگ یک ساختمان عظیم راه کج کرد.از آن محوطه معلوم بود چه برج مجللی بود. یعنی آن بالا چه چیزی یا...چه کسی و کسانی در انتظارش بود؟ماشین وسط پارکینگ ایستاد و مرد سمت راستی اول پیاده شد و خونسردانه به او اشاره داد پایین برود.اضطراب ییبو دیگر به نهایت رسیده هر آن ممکن بود بالا بیاورد.وقتی از ماشین پا به بیرون گذاشت با عجله اطراف را بررسی کرد.پارکینگ مثل یک لابیرنت بی نهایت راه داشت و محال بود باپای پیاده آنقدر سریع بدود که بتواند فرار کند ولی باز هم نمیتوانست از فکرش خارج شود.
YOU ARE READING
Fight 4 You
Fanfiction*پایان یافته* نمیدانست قدرتش چقدر بود... یا شجاعتش؟ اشتیاقش؟ منطقش؟ یا حسادت و... دیوانگی اش؟ حتی نمیدانست چقدر میتواند زنده بماند تنها یک حقیقت وجود داشت او عاشق بود و میتوانست تا پای جان برای عشقش و نگه داشتنش بجنگد! :::::::::::::::::::::::::...