پارت اول: من میتونم ذهنتو بخونم
اون پسر...
جئون جونگکوک! هیچوقت تصور نمیکرد توی همچین موقعیتی قرار بگیره.تا صبح امروز، زندگیش روال عادی خودشو در پیش داشت و همه چیز طبق معمول همیشه گذشته بود.
اما امروز یه فرق بزرگ وجود داشت. از همون موقع که یه بحث عجیبو شروع کرد، اوضاع متفاوت پیش رفت.
و حالا کجاست؟
توی خوابگاهش و با پوزیشنی که بدجوری داشت روی پایین تنهش تاثیر میذاشت.
اون پسرهی عجیب و غریب جونگکوکو کامل به دیوار چسبونده بود و اجازه نمیداد حتی یک سانت هم تکون بخوره.اشتباه نکنین. قطعا قدرت جونگکوک خیلی بیشتر بود و میتونست به راحتی جابهجا بشه. اما نمیفهمید اون پسر چه کلکی روش سوار کرده که توانایی حرکتشو گرفته.
یا شایدم جونگکوک فقط محو زیباییش شده و عقلشو از دست داده؟
به هرحال، توانایی درک موقعیت هم از مغز جونگکوک سلب شده بود.دقیقا چه چیز کوفتی داره اتفاق میفته؟
توی ذهنش گفت و یه بار دیگه کامل به چهرهی پسر روبهروش نگاه کرد. شاید وقتش نبود به این فکر کنه اما اون... زیباترین کسی بود که به عمرش دیده بود.
نفس حبس شدهاشو با تلاش زیادی آزاد کرد و همزمان، زمزمهی پسر خوشگلو شنید: "هی... به لذتی که قراره ببری نگو چیز کوفتی!"با این حرفش چشمای جونگکوک از حالت عادی هم درشت تر شدن! و قطعا اون لحظه کنترلی روی افکارش نداشت.
ها؟ نکنه بلند فکر کردم؟
پسر اخم ظریفی کرد و گفت: "نه... بازم یادت رفت که من میتونم ذهنتو بخونم؟"
جونگکوک لباشو از هم باز کرد تا حرف بزنه: "من..."
+ "خب درک میکنم همهی اینا برات عجیب و جدید باشه، اما الان بیا فقط روی جسممون تمرکز کنیم و فکر کردنو کنار بذاریم، هوم؟"
جونگکوک بجز همون یک کلمه، دیگه چیزی نگفت ولی اون پسرِ عجیب همچنان حرف میزد. حرفایی که در حالت عادی جونگکوک باید خیلی بیشتر از اینا ازشون لذت میبرد.
YOU ARE READING
Linos | KookMin
Fanfiction~ لینوس [کامل شده] - "اگه معجزه میشد و میتونستم فقط یه بار با اون الهه بخوابم، تا آخر عمرم عبادتش میکردم." جونگکوک اینو گفت اما هیچوقت فکر نمیکرد یه جملهی از سر شوخی، انقدر زندگیشو تغییر بده! ◇•◇ * لینوس: یکی از الهه های یونان باستان ◇•◇ کاپل: کوک...