پارت چهارم: من؟ لینوس!
یکی از ویژگیهای جالبی که جونگکوک از سن کم داشته، اینه که برای پرت کردن حواسش شروع میکنه به مطالعه کردن!
میدونم، عجیبه! معمولا آدما وقتی فکرشون مشغول چیزی میشه نمیتونن تمرکز کنن و کاراشونو مثل همیشه پیش ببرن؛ چه برسه به اینکه بخوان توی اون حال درسای عقب موندهشونو بخونن.
اما خب این چیزیه که اتفاقا جونگکوک خیلی هم بهش افتخار میکنه. برای همینم بعد از جریان سکس نهچندان جذاب دیشبش و اتفاقی که امروز صبح افتاد، مستقیم راه کتابخونهی دانشگاهو انتخاب کرده بود.
جزوه و کتاب درسی که نیاز داشت برای فردا آماده باشه رو جلوش باز کرده بود و حین خوندن، خلاصه نویسی هم میکرد.
حدود یک ساعت گذشته بود که چشماش احساس خستگی کردن و گردنش از اینکه سرشو زیاد پایین نگه داشته بود، خشک شده بود.
تصمیم گرفت وقفهی کوتاهی بده. بلند شد تا از دستگاهی که گوشهی سالن بود آب جوش بگیره و وقتی لیوانشو پر کرد، برگشت سرجاش!
از قبل قهوهی آماده به همراه قاشق پلاستیکی توی کیفش داشت پس یه قهوهی فوری درست کرد و روی میز، کنار کلاسورش گذاشت.
متوجه تاریک شدن هوا هم شده بود اما هنوز یک ساعت به بسته شدن کتابخونه مونده بود؛ هرچند دیگه بجز کتابدار/مسئول سالن که با فاصلهی نسبتا دوری ازش نشسته بود، کسی توی اون سالن نبود.
قبل از اینکه دوباره چشمشو بدوزه به کتابش، چیزی توجهشو درست چند متر اونطرفتر به خودش جلب کرد.
یک لحظه تصور کرد دوباره اون پسر عجیبو دیده اما وقتی کامل به اطرافش نگاه کرد، کسیو ندید.درحالی که لیوان قهوهشو نزدیک دهنش میبرد، بخاطر فکری که کرده بود شونهای بالا انداخت و تو ذهنش گفت:
حتما باز خیالاتی شدم!
+ "بستگی داره به چی بگی خیال!"
بعد از چند ثانیه صدایی از پشت سر شنید. چیزی شبیه زمزمه بود ولی به قدری واضح که نتونه نادیدهش بگیره. سریع سرشو چرخوند تا ببینه کی پشتش ایستاده اما چیزی ندید.
YOU ARE READING
Linos | KookMin
Fanfiction~ لینوس [کامل شده] - "اگه معجزه میشد و میتونستم فقط یه بار با اون الهه بخوابم، تا آخر عمرم عبادتش میکردم." جونگکوک اینو گفت اما هیچوقت فکر نمیکرد یه جملهی از سر شوخی، انقدر زندگیشو تغییر بده! ◇•◇ * لینوس: یکی از الهه های یونان باستان ◇•◇ کاپل: کوک...