Last Part - I missed you so much.

820 177 82
                                    

پارت آخر: خیلی دلم برات تنگ شده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارت آخر: خیلی دلم برات تنگ شده بود.

شاید تا حالا براتون پیش اومده باشه؛ یه موقعی انقدر از یک چیزی مطمئنید که حتی اگه کل دنیا جمع بشن و بگن اشتباه می‌کنید، بازم ته دلتون میدونید که حق با شماست.

جونگکوک الان توی همچین وضعیتیه!
یه حسی اونو مطمئن میکرد که پسری که الان جلوش ایستاده همون لینوسه و جونگکوک نه خواب دیده نه توهم زده!

حتی با اینکه اون پسر مثل غریبه‌ها نگاهش میکرد و ادعا داشت که کوک اشتباه گرفتتش.

+ "اسم من پارک جیمینه نه اون چیزی که گفتی!"

پارک جیمین بعد از گفتن حرفش چند ثانیه صبر کرد و وقتی هیچ واکنشی از جونگکوک دریافت نکرد، روشو برگردند که بره.

جونگکوک اما این تغییر ناگهانی رو نمی‌فهمید. اون لینوس بود. چهره‌اش، لحن حرف زدنش، اون لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد، همشون متعلق به الهه‌ی مرموز بودن.

اون پسر از پله‌ها پایین رفت و جونگکوک رفتنشو تماشا کرد. وقتی لینوس از دیدش خارج شد، تازه به خودش اومد. باید دوباره تلاش میکرد.

شاید چون وقتی بیدار شدم اونو یادم نبود، اونم دچار یه فراموشی موقت شده نه؟!

با خودش حرف میزد و نتیجه گیری‌هایی میکرد که زیاد با عقلش جور درنمی‌اومدن!

نه... خودش بهم گفت نباید فراموشش کنم.
نکنه این پسره فقط شبیهشه؟

شاید...
غیرممکن نبود که یه نفر درست شبیه اون الهه باشه نه؟!
سری به دو طرف تکون داد. نیاز داشت افکارشو مرتب کنه و انقدر همزمان به همه چیز فکر نکنه.

همون مسیری که پسر رفته بود رو دنبال کرد و وقتی به راهروی پایینی رسید، اونو دید که بعد از تعظیم و احوال پرسی کردن با یه نفر دیگه، به راهش ادامه داد.

همین حرکت، بدن جونگکوک رو سردتر کرد. احتمال اینکه ممکنه اشتباه کرده باشه توی ذهنش بیشتر شد و پسر دانشجو اصلا از این حس خوشش نمیومد.

به دنبال کردنش ادامه داد. انقدر همه چیز عادی و طبیعی بود که جونگکوک کم کم داشت به عقل خودش شک میکرد.

Linos | KookMinWhere stories live. Discover now