پارت پنجم: دارم خواب میبینم!
به نظر میومد لینوس به خواستهش رسیده بود و ذهن جونگکوک رو بدجوری درگیر کرده بود.
توی راه برگشت حسابی فکرش مشغول شده و زیر لب با خودش حرف میزد.- "هه... میگه من لینوسم."
واقعا خنده دار بود.
- "چی بلغور کرد؟ که من قراره بپرستمش؟"
همچنان که به اتاقش رسید و مشغول کلید انداختن و باز کردن در بود، برای خودش ماجرا رو تحلیل میکرد.
- "مطمئنم یه چیزی زده بود. بعدم صد نفر امروز حرفای منو شنیدن، حتما یه شوخی مسخره راه انداختن منو دست بندازن!"
اصلا اگه چیزی جز این بود زیادی عجیب نمیشد؟ مطمئنم که شمام بهش حق میدین!
- "ولی صبر کن..."
چیزی یادش افتاد. اصلا چرا چند ساعت پیش به همچین چیزی توجه نکرده بود؟
- "تا حالا یه بارم اونو تو دانشگاه ندیدمش. قیافش اصلا برای این دنیا واقعی هست؟"
نه...
قطعا برای این دنیا واقعی نبود اما مغز جونگکوک چطور میتونست چیزی فرای این دنیا رو هندل کنه؟شونهای بالا انداخت و تصمیم گرفت دیگه بهش فکر نکنه. بدون عوض کردن لباسش به اتاق خودش رفت و روی تخت دراز کشید. قرار نبود به اون پسر فکر کنه.
لینوس!
لینوس!
لینوس!اما صدای توی سرش همیشه برعکس خواستهی جونگکوک عمل میکرد.
- "خفه شو. اهمیتی نداره!"
ولی اون خیلی خوشگل بود. چرا ازش نپرسیدیم باهامون چیکار داره؟
- "احمق اون داشت مسخرمون میکرد. لینوس؟ واضحه که این چرندیاتو اونم دقیقا بعد از اینکه خودم بین کلی آدم گفتمش، از خودش درآورده!"
خیلی خب! اون داشت چرند میگفت. ولی ما میتونستیم ببینیم تهش چی میشه.
- "نمیدونم... بیخیال! یه حسی بهم میگه دوباره سروکلش پیدا میشه."
ESTÁS LEYENDO
Linos | KookMin
Fanfic~ لینوس [کامل شده] - "اگه معجزه میشد و میتونستم فقط یه بار با اون الهه بخوابم، تا آخر عمرم عبادتش میکردم." جونگکوک اینو گفت اما هیچوقت فکر نمیکرد یه جملهی از سر شوخی، انقدر زندگیشو تغییر بده! ◇•◇ * لینوس: یکی از الهه های یونان باستان ◇•◇ کاپل: کوک...