خب یه توضیح کوتاه
اینجا در واقع هانیبال و ویل رو عوض کردم...
اونا وایولت و هانیبالن...اشتباه نکنین هانیبالم زنه🥲
............................................................................
_زوئی...وینستون...باستر...هنری...جک...
دوباره انگشت هاش زو بالا گرفت و شروع کرد به شمردن
گره ای بین ابرو هاش پدیدار شد
_اون یکی کجاس؟
انگار که وینستون حرف هاش رو فهمیده باشه از جا بلند شد و کنار در ورودی نشست
لبخندی زد
به سمت در رفت
دستی به سر وینستون مو طلایی کشید
_آفرین پسر خوب
ابر های سفید و خاکستری اسمون رو تسخیر کرده بودن
اثری از خورشید نبود اما از روی ساعت تشخیص غروب راحت بود
دونه های برف بزرگتر از چند ساعت قبل شده بودن و حالا زمین پوشیده شده از مخمل سفید رنگ
با اینکه میدونست با یه تیشرت سفید نخی سرما میخوره اما تا قبل از تاریکی کامل باید اپل جوسو پیدا میکرد
به سرعت بیرون رفت و در حالی که برای دفاع از خودش در برابر باد سوزناک و دونه های برف دست هاش رو به بازو هاش میمالید فریاد زد
_اگه همین الان نیای خبری از سس سیب نیست
اون بیرون رفتن رو توی این هوا غدغن کرده بود
و اپل جوس قانون خونه رو دور زده بود
بی شک امشب از سس سیب خبری نیست
_اپل جوس...
چندین بار اسمش رو فریاد زد
و بلخره اپل جوس از بین درخت های کاج در حالی که پوشیده از برف بود بیرون اومد
اخمی کرد و به دنبالش وارد خونه شد
صورتش بی حس بود و نوک دماغش قرمز
درست مثل اپل جوس که خودش رو برای خشک کردن تکون میداد چند بار سرش رو جلو عقب کرد
دندون هاش بهم میخورد و بعد از چند ثانیه کوتاه که به شومینه نزدیک شد عطسه ای کرد
_اگر سرما بخورم...
عطسه ای دیگه
وینستون به سرعت پتویی رو که اون طرف کاناپه مچاله شده بود به دندون گرفت
جلوی پاهاش نشست و منتظر شد
وایولت چشم هاش رو توی کاسه چرخوند
_ممنون وینستون اما فکر نکن این کارت از تنبیه اپل جوس جلوگیری میکنه...
وینستون پارس کرد
انگار که سر یه موضوع مهم مذاکره میکردن و وایولت ساز مخالف زده
پتو رو دور خودش پیچید
هنوز هم سردش بود
اما بلخره از جا بلند شد
به سمت اشپزخونه رفت
هر شیش ظرف غذا رو توی دست گرفت
یکی روی بازو یکی روی ساعد و دیگری بین انگشت ها
ظرف ها رو جلوی شومینه گذاشت
خودش رو روی کاناپه پرت کرد
اما هیچکدوم به سمت ظرفشون نیومدن
به غیر از باستر که قدمی برداشت اما منصرف شد
_باشه دیگه عصبانی نیستم میتونین بیاین
و همین جمله کافی بود هر شیش تاشون با هم به سنت ظرف ها حمله کنن
برای هر کدوم غذای مورد علاقه شون رو گذاشته بود
وینستون عاشق سوسیس مرغ بود
باستر طعم بستنی رو دوست داشت
اپل جوس...خب تنها علت نامگذاریش همین بود
زوئی و هنری یه جور غذای سگ
و جک ماهی سفید
بند پوتینش رو باز کردو روی کاناپه دراز کشید
صدایی به غیر از باد که دونه های برف رو به سفری کوتاه میبرد شنیده نمیشد
با لبخند به شیش اعضای خانواده اش خیره بود
بعد از این همه سختی این لحظه باعث رضایتش میشد
دستی به بدن باستر کشید با حالت محبت آمیزی گفت
_کریسمس مبارک بچه ها
همیشه همینطور بود
در واقع از سالی که دانشگاه رو تموم کرد و به عنوان یه استاد دانشگاه کارش شروع شد همین بود
تنها تفاوت سگ های جدید بودن
و متاسفانه گاهی بعضی هاشون هم دیگه نبودن
اما امسال وینستون و اپل جوس بهشون اضافه شدن
در واقع اپل جوس اصلا قرار نبود امسال رو پیششون باشه
بی شک رابطه آلانا بعد از اون اتفاق با وایولت بهم ریخته بود
اما خب آلانا بهش شک کرد درسته؟
آلانا شک کرده بود که وایولت همون چسپیک ریپره...
اره درسته وایولت یک نفرو برای کشتن دکتر لکتر فرستاد
اما باز هم این نمیتونی علتی برای شک آلانا بهترین دوستش از دوران دبیرستان باشه
پس در ازای غرامت اپل جوس رو از آلانا گرفت
آلانا باهاش حرف نمیزد
اما مهم نبود که چی رو فدا میکنه دوستی بینشون رو یا اعتماد دیگران
تنها چیزی که اهمیت داشت ثابت کردن حرفش بود
آلانا فکر میکنه فردی لوندز هم قربانی وایولته...
وایولت هیچوقت فکر نمیکرد آلانا اینقدر احمق باشه
اون چندین و چند سال رابطه دوستانه رو بیخیال شد و به لکتر چسبید؟
اه وایولت گاهی حسودیش میشد...
چشم هاش گرم خواب شده بودن
هر چند ثانیه یک بار پلک هاش روی هم میفتاد
اما به طور ناگهانی هر شیش سگ به طرف در رفتن
صدای پارسشون توی خونه پیچیده بود
وایولت به سرعت از جا بلند شد
نگاهی به ساعت انداخت
هشت شب...
این وقت شب با این طوفان کی میتونه بیرون باشه؟
در حالی که به ونجره خیره بود کشو میز رو کشید
هنوز سرمای فلز اسلحه رو احساس نکرده بود که با دیدن ماشین آشنایی متوقف شد
در واقع نمیدونست با دیدن این ماشین باید اسلحه رو برداره یا نه...
نفس عمیقی کشید
از اسلحه منصرف شد
با خودش گفت اون انقدر احمق نیست که توی همچین موقعیتی کاری کن
درسته وایولت رو انکار میکنه اما...مگه میشه ندونه که وایولت میدونه...سه ماهه...سه ماه از ازادی وایولت گذشته و اون فقط روزی چهاربار در هفته وایولت رو میبنه و کاملا صمیمیه...بدون هیچ اسیبی
به سمت تجمعی از سگ ها که شکل گرفته بود رفت
_اروم بچه ها برین سر خوراکی هاتون
دونه دونه عقب نشینی کردن
وایولت به سمت در رفت
میدونست باز کرد دوباره در با این سرما حماقته و بی شک فردا رو سرما میخوره
دستگیره رو گرفت و با شنیدن صدای کفش روی کفپوش چوبی در رو باز کرد
با لبخندی گرم که باعث میشد کمی گوشه چشم هاش چروک بخوره جلوی وایولت ایستاد
+سلام وایولت
عجیب بود ظاهر همیشگیش رو نداشت
وایولت به دیدن اون زن با کت و شلوارهایی به رنگ های عجیب عادت کرده بود
برای مثال به جای پس زمینه خاکی رنگ و خط های آبی یقه اسکی زرشکی رنگی تن داشت
خب اگر بخوایم رو راست باشیم همه چیز سر جای خودش بود
پالتو همون پالتو مشکی...کفش همون نیم بوت های زنانه خاکی رنگ و تنها تغییر اون یقه اسکی به جای کت بود و شلوار پارچه ای مشکی رنگی که کمی فقط کمی از پوشش همیشگیش تنگ تر به نظر میرسید
اون با همون ظاهر همیشگی مرتب و رسمیش ایستاده بود
_سلام دکتر لکتر...
از چارچوب در کنار رفت
_دیدنتون توی این موقعیت مایه تعجبه...فکر کردم باید میزبان یکی از مهمانی های پر شکوه تون باشید
بله دیدن هانیبال شب کریسمس با یه بطری شراب که وایولت تا به حال مثلش رو ندیده بود توی خونه مامور ویژه ای که تلاش میکنه دستش رو رو کنه مایه تعجب بود
حتی دیدن موهاش هم مایه تعجب بود
محض رضای خدا اون همه نظم کجا رفته بود
بدون هیچ شباهتی به همیشه جای اینکه موهاش رو بالای سرش طوری ببنده که حتی یک تار مو ازش بیرون نزنه یک کش مشکی رنگ رو احتمالا فقط دو بار پیچیده بود
و حالا وایولت میتونست ببینه که برخلاف تصوراتش موهای دکتر لکتر مواجه
تقریبا شبیه به وایولت...اما به رنگ طوسی
به سمتش برگشت
+درسته...با خودم فکر کردم شاید خوب باشه کریسمس امسال رو همراه مامور ویژه گراهام باشم...
دهن وایولت از تعجب باید باز میموند اما خودش رو کنترل کرد
+البته اگر علاقه ای بهش داشته باشی
میدونست که باید باهاش صمیمی بشه
اما این کمی عجیب بود
یه قاتل و آدمخوار که روانپزشکت هم هست برای کریسمس مهمونت باشه
اما...گوشه ای وجودش از اینجا بودن لکتر خوشحال بود
وایولت از همصحبتی با لکتر لذت میبرد
و این میتونست به همون پروژه با چسپیک ریپر صمیمی شو کمک کنه درسته؟
لبخند گرمی زد
در رو بست و چند قدمی به هانیبال نزدیک شد
_البته هانیبال...از داشتن یه مهمون بی شک خوشحال میشم
نمیتونست که توی یه مهمونی شب کریسمس اون رو پشت سر هم دکتر لکتر صدا بزنه درسته؟
_اما باید بگم من هر سال...
به سمت سگ ها که خوراکی هاشونو تموم کرده بودن و مودبانه کنار کاناپه نشسته بودن برگشت
_تنها با این چندتا جشن میگیرم پس نباید انتظار بالایی از من داشته باشی...من میزبان خوبی نیستم
بطری و ظرف غذا رو روی میز گذاشت و عجیب بود که وایولت اون ظرف غذای سفید رنگ رو ندیده بود
هنوز هم اون لبخند روی لبش بود
هانیبال...هانیبال...کی فکر میکرد شخصی با این چهره آروم و همیشه خندان کار های تاریکی رو انجام داده باشه
+وایولت من تو رو درست به اندازه خودت میشناسم...
این جمله ترسناک بود...اما نه برای وایولت
لحظه ای مکث کرد
با انگشت اشاره ای به بطری کرد
+Bâtard-Montrachet(این همون مارک شرابیه که بدیلیا از یه مغازه خاص میخرید)
یعنی اون همون بطری بود که لکتر دربارش با جک صحبت کرده بود
همون بطری که سی و شیش سال پیش وقتی از ایتالیا به ویرجینیا مهاجرت کرده بود با خودش همراه داشت؟
+این بطری رو زمانی که از ایتالیا خارج شدم همراه خودم داشتم...
_و حالا این بطری تقریبا همسن و ساله منه
هانیبال در حالی که پالتوش رو در میاورد با لبخند حرفش رو تایید کرد
+درسته...و هدیه ای برای تو
وایولت نمیدونست اینکارا برای چیه
یعنی لکتر هم تصمیم به نزدیک شدن به وایولت رو داشت؟
به سمت میز رفت
بطری رو توی دست گرفت
سنگین بود و شیشه ضخیم
چاپ روی بطری کاملا پوسیده شده بود
اما چوب پنبه حتی ذره ای تکون نخورده بود
پس وایولت واقعا افتخار داشتن اون بطری رو داره
ناخوداگاه لبخندی روی لب هاش شکل گرفت
لبخندی که فقط از سر نقش بازی کردن نبود
_این باعث افتخاره
هانیبال پالتوش رو به چوب لباسی اویزون کرده بود و به سمتش اومد
دستی به شونش کشید
ظرف غذا رو بالا گرفت
+و همون گوشت خوکی که هفته گذشته برام اوردی و به خاطر تماس جک مهلتی برای خوردنش نداشتیم
فردی لوندز...
یعنی هانیبال متوجه نشده بود؟
یعنی این نمایش بود برای اینکه ثابت کنه متوجه شده؟
وایولت با خودش گفت امشب قراره پر از استرس و فشار روحی باشه
_این فوق العادس...چون غذا هم نداشتیم
صدای خنده هر دوشون بلند شد
وایولت سعی میکرد موضوع رو عوض کنه و تقریبا موفق بود
هانیبال از توی اشپزخونه دو بشقاب چنگال و کارد اورد
وایولت هم مشغول باز کردن بطری بود
بوی غذای لکتر خونه رو پر کرده بود و وایولت حاضر بود قسم بخوره حتی اگه اون واقعا گوشت فردی لوندز مزاحم گستاخ هم میبود تا آخر اون خوارک رو میخورد
اونا تصمیم گرفتن شراب چهل ساله ای رو که وایولت هدیه گرفته برای بعد از شام بزارن و در هوشیاری تمام از غذاشون لذت ببرن
حرف های زیادی بینشون رد بدل شد
هانیبال مثل همیشه رمز آلود بود اما باز هم با این حال مثل دوتا دوست پشت میز نشسته بودن و خوراک گوشتشون رو میخوردن
وایولت نمیدونست چرا...اما این لحظه براش زیبا بود
از اینکه این جلسه برای وایولت و افکارشش نیست خوشحال بود
شاید عجیب باشه...اما وایولت چه خودآگاه چه ناخوداگاه راز تاریک و غیر قابل بخشش هانیبال رو فراموش کرده بود
..........................
خب سلام اینم از پارت اول هانیگرام این مدلی🥲
ویل دختر خیلی قشنگه به نظرم اما توی کشیدن فن ارت های هانیبال کم لطفی شده😭
امیدوارم دوست داشته باشید
ووت رو هم لطفا فراموش نکنید♥️
خیلی خوشگلن🥲
YOU ARE READING
Hannigram one shots (different versions)
Fanfictionیه بوک پر از وانشات های هانیگرام 🩸 اما با یه تفاوت... اینجا ممکنه خیلی چیزا تغییر کنه🤷🏻♀️ اگر کارکترهای اصلی زن باشن چی؟ یا دو تا بچه دبستانی؟ شایدم هم ویل هیچوقت هانیبال رو لو نده... شایدم هانیبال همون بار اول ویل رو بکشه... امیدوارم از این بوک...