acceptance...5(1)

118 26 0
                                    

نگاهش رو اطراف خونه ویلایی و لوکسی که با انواع و اقسام درختچه ها تزیین شده بود چرخوند
قطرات آب از ناودان روی زمین میچکیدن و این روند زیادی سریع بود
نفس هاش به شکل بخاری سفید رنگ صورتش رو میپوشوند
توی ذهنش مشغول محاسبه زمانی بود که نیاز داشت به حصار حیاط و بعد در اصلی برسه
خوبه‌...قرار نبود بیش از حد خیس بشه
نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد
با قدم های بلند در حالی که دستش رو روی سرش گرفته بود به سمت سایبان (من تا دیروز فکر میکردم سایه بانه🥲) رفت
دستی به موهاش کشید
نمناک شده بود
شونه ای بالا انداخت و چند ثانیه بعد دکمه سفید رنگ رو فشار داد
صدای عجیب غریبی توی خونه پیچید
چند ثانیه طول کشید تا در باز بشه و ویل از این فرصت برای خشک کردن پوتین هاش با پادری مشکی استفاده کرد
+آقای گراهام
ویل با لبخند محترمانه ای سرش رو بالا گرفت
دست بدیلیا رو گرفت
_صبح بخیر
بدیلیا بعد از راهنمایی ویل به پذیرایی و گذاشت لیوانی پر کنار گلدون روی مبل تک نفره رو به روش نشست
ویل برای اون زن احترام زیادی قائل بود
هر چی نباشه اولین کسی که ویل رو باور کرد اون بود
بدیلیا هم به ویل احترام میذاشت
+خوشحالم از اینکه دعوتم رو قبول کردید آقای گراهام...اوه این لفظ زیادی رسمیه...میتونم با اسم کوچیک صداتون کنم؟
اون زن مثل همیشه جمله هاشو میکشید و آروم حرف میزد
درست مثل معتادی که چندین لاین کشیده
ویل سر جاش تکونی خورد
_بله حتما...و در مورد دعوت...بیشتر کنجکاو بودم...
ویل پوزخندی زد
_میدونی که...
بدیلیا با آرامش کمی از محتویات لیوانش که شراب شیرین بود نوشید
+بله درسته...میدونم...
نفس عمیقی کشید
+زمان زیادی گذشته ویل...آخرین باری که تو رو دیدم روی تخت بیمارستان بودی...سه سال گذشت
ویل به همین خاطر نمیخواست دعوت بدیلیا رو قبول کنه
مرور خاطرات گذشته؟
نه ویل نمیخواست دوباره به سرش بزنه
_درسته...پس بهتره سریع تر علت این دعوت رو بدونم
بدیلیا دست هاش رو بالا گرفت
+اوه متاسفم...
انگار میتونست افکار مشوش ویل رو بعد از یاداوری اون دوران ببینه
پس لبخندی زد و چیزی رو از روی میز برداشت
ویل با دیدن اون کتاب پوزخندی زد
_اوه محض رضای خدا نکنه تو هم امضا میخوای بدیلیا؟
بدیلیا به طور نمادینی شروع به ورق زدن کتاب کرد
+معلومه که میخوام این یه شاهکاره...چگونه خوراک انسان درست کنیم
خودشم میدونست اون اسم مزخرفیه
اما ویل هیچ نقشی توی اون کتاب نداشت
کاراکتر ویل با اسم مستعار هیو دنسی از فصل پنجم به بعد وارد داستان میشد
+مرگ هانیبال لکتر هنوز هم با یک علامت سوال همراهه اون روز بزرگ اون روز پایانی چطور شخصی با هوشی فراوان و غیر قابل باور پیشبینی نمیکنه که مامور ویژه هیو دنسی اون رو به اعماق جهنم میبره؟
بدیلیا بعد از اینکه جملات پایانی کتاب رو خوند سرش رو بالا گرفت
ویل با چهره ای بی حالت بهش زل زده بود
نمیدونست چی باید بگه
بدیلیا میخواست بدونه چه اتفاقی افتاده؟
بعد از این همه سال؟
+این بخش فقط به درد مرد میخوره...نه من و تو
ویل پوزخندی زد
برای جمع جور کردن خودش نیاز به کمی الکل داشت
لیوان رو نزدیک لب هاش برد
_باهات موافقم...این بخش فقط به درد مردم میخوره...
لحظه ای مکث کرد
_تو میدونی‌ چه اتفاقی افتاده...میدونم که میدونی
بدیلیا ورق زد و به صفحه دیگه ای رسید
+و دکتر لکتر درست مثل یه جادوگر ٫ روانشناس خودش رو مجبور کرد سه سال برای پوشش به عنوان لیدیا فل باهاش زندگی کنه
بدیلیا این بار کتاب رو بست و روی میز گذاشت
+میبینی؟ من باهاش زندگی کردم...اما به اندازه درصدی از چیزی که تو میدونی نمیدونم
ویل حتی یک بار هم کتاب رو نخونده بود
و نمیدونست این بخش قراره به چه چیزی متصل بشه
_فکر میکنی اونقدر احمقم که همه چیز رو بگم؟
بدیلیا لبخندی زد
+معلومه که نه
آب دهنش رو قورت داد
+در واقع متعجب شدم...طوری که تو داستان خودت و اون رو تحریف کردی یه داستان جدید رو خلق کرده
ویل اخمی کرد
+علاقه ای که توی روتبط شما وجود....
_بسه
لیوان رو برای بار دوم به لب هاش نزدیک کرد و تمام محتویاتش رو سر کشید
ابرو هاش بیشتر از قبل به هم گره خوردن
از جا بلند شد
_تو فکر کردی سه سال کوفتیو با این جریان دست پا زدم که یه روزه بخوای آرامشمو بهم بزنی؟
بدیلیا چیزی نمیگفت
فقط به ویل خیره بود
اما ویل میتونست احساس کنه تمرکزش روی چیز دیگه ای
بدیلیا کمی متفاوت بود
اون اقتدار همیشگی رو نداشت
_نمیدونم چه هدفی داری...
اما با برده سیاهی که برای چند ثانیه جلوش رو گرفت و تعادلش که از دست رفت حرفش ادامه نداشت
دشتش رو در حالی که روی پیشونیش گرفته بود دوباره نشست
_اما هر چی که هست...
و دوباره همون اتفاق تکرار شد
اما اینبار شدید تر
_تو چه غلطی....
و تموم شد
بی حسی تمام بدنش رو تسخیر کرده بود
فکر میکرد که فلج شده
هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاق کوفتی در حال افتادنه
چشم هاش تار میدید و نفس هاش سنگین میشدن
نمیدونست کی چه لحظه ای اما بدیلیا رو جلوی خودش دید
بدیلیا دستش رو به سمت صورت ویل برد و ویل حدس میزد عینکش رو برداشت
+الیزابت کوبلر راس معتقده سوگواری پنج مرحله داره...انکار خشم چانه زنی افسردگی و پذیرش...تو هیچوقت به پذیرش نمیرسی ویل گراهام...چون کسی که براش عزاداری میکنی هانیباله
و تموم شد
ویل نه کلمه ای میشنید
نه تصویری میدید
هر اتفاقی که میخواست بیوفته
ویل حالا بخشی از اون بود...

و بلههه رسیدیم جایی که منتظر بودم 🫂😭

Hannigram one shots (different versions)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt