little William...3

224 40 9
                                    

دستش رو بالا برد دو ضربه به در چوبی زد
و دوباره مثل چند ثانیه قبل صاف ایستاد
صدای قدمی نشنید
دو ضربه دیگه...
نگاهی به آسمون انداخت
غروب نزدیک بود
دستش رو بالا برد تا برای بار سوم کارش رو تکرار کنه که صدای چرخیدن دستگیره در رو شنید
در به ارومی باز شد و پسربچه ظاهر
لبخندی زد
_سلام ویل
توی همون سه روز بهش عادت کرده بودو امروز نزدیک به ساعت چهار احساس کرد که مثل هر روز باید دست ویل کوچک رو بگیره با هم به دیدن دریاچه برن
اما ویل کمی بی حوصله به نظر میرسید
انگار که باز هم گریه کرده
+سلام
نگاهش رو روی صورتش چرخوند
زخم بینیش خشک شده بود و کبودی گونه هاش نسبتا خوب شده بودن
با دیدن اون زخم ها برای بار چندم نسبت به کاری که انجام داده بود خوشنود شد
پنج روز گذشته آخرین روزی بود که ویل در عمارت لکتر ها اقامت داشت و احتمالا بدترین خاطره زندگیش هم رقم خورد
صبح وقتی آقای گراهام مشغول تشکر از خانم لکتر بود صدای گریه دلخراش ویل بلند شد
ویل به پدرش گفته بود که میره و وینستون رو میاره
هانیبال میدونست زخم توله سگ به زودی عفونت میکنه کاری از دست اونا برنمیاد
ویل طول راه رو به گریه گذروند
حتی وقتی پدرش مشغول خاک کردن توله سگ توی یه گودال بزرگ بود ویل باز هم گریه میکرد
فرانسیس ضربه خودش رو به ویل زده بود
ویل افسرده به نظر میرسید
حال خوبی نداشت
نه غذا میخورد نه میخوابید
آقای گراهام که میدونست پسرش با پسر بزرگ لکتر دوست شده انتظار داشت با دیدار دوباره هانیبال ویل بهتر بشه
پس تمام ماجرا رو برای هانیبال توضیح داد و ازش خواهش کرد که یک بار دیگه هم‌صحبت ویل بشه
پس هانیبال اینجا بود
چی بهتر از همراهی کردن پسر بچه ای مثل ویل؟
_آماده ای؟
ویل سرش رو پایین انداخت
انگار دوباره اشک توی چشم هاش جمع شده بود
هانیبال به سمتش رفت
دستش رو جلوش گرفت
و حالا اونا به سمت دریاچه میرفتن
اما ویل...پیل دیگه حرف نمیزد
دیگه چیزی نمیگفت
آقای گراهام براش توضیح داده بود که جای زخم های صورتش کار فرانسیسه
وقتی ویل بهش اعتراض کرده بود که سگش رو کشته
فرانسیس به سمتش حمله کردو تا جایی که میتونست همراه دو پسر دیگه به بدن کوچیکش ضربه زده بودن
_موهاش رو کشیدی؟
ویل ویزی نگفت
فقط سرش رو پایین انداخته بودو هر چند ثانیه یکبار دست هانیبال رو میفشرد
_دوست داری در مورد پروانه ها حرف بزنیم؟
+نه
انگار ویل ترجیح به سکوت میداد
آقای گراهام درست میگفت
پسر بچه کاملا افسرده شده بود
_میتونم یه سوال ازت بپرسم ویل؟
ویل نگاه پرسشگرانه اش رو به هانیبال دوخت
_آسیب دیدن فرانسیس حالت رو بهتر میکنه
و همین جمله کافی بود
برقی که با دیدن پروانه سبز توی چشماش شکل گرفت حالا دوباره نمایان بود
+منظورت چیه؟
اون بار ها به پدرش گفته بود که آرزوی مرگ فرانسیس رو داره
اما پدرش هر بار از اشتباه بودن آرزوش میگفت(تو نباید برای مرگ دیگران دعا کنی ویل)
پس این واکنش طبیعی بود
ویل میخواست بدونه دقیقا باید چه احساسی نسبت به سوال هانیبال داشته باشه
_مثل وقتی که موهاش رو کشیدی...
ویل مکث کرد
هانیبال بهش نگفته بود که این اشتباهه
به ارومی سرش رو به نشانه موافقت حرکت داد
هانیبال لبخندی زد
تا رسیدن به دریاچه حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد
ویل با اینکه هنوز هم کمی ناراحت به نظر میرسید اما دیدن دوباره دریاچه و اون پروانه براش رضایت بخش بود
_ابنو میدونی که پروانه ها فقط یک یا دو هفته زندگی میکنن؟
ویل نگاه خیره اش رو از آب گرفت
+یعنی اون چند روز دیگه میمیره؟
هانیبال حرفش رو تایید کرد
_درسته
ویل آهی کشید
+پس اونم میخواد بره پیش وینستون
_شاید
ویل انگار که چیز منزجر کننده ای رو به باد اورده باشه صورتش رو جمع کرد
+اما من نمیخوام فرانسیس بره پیش وینستون...چون میتونه دوباره اذیتش کنه
هانیبال پوزخندی زد که از دید ویل مخفی موند
_نگران نباش ویل
غروب آفتاب نزدیک بود
هانیبال ویل رو به خونه رسونده بود و حالا پشت میزش نشسته بود
به ویل فکر میکرد
به احساسی که قراره داشته باشه
و مطمئن بود که اون میتونه یه پارادوکس احساسی رو براش به وجود بیاره
یعنی ویل از مرگ فرانسیس خوشحال میشد؟
یک هفته از دیدار ویل و هانیبال گذشته بود
صبح زود ویل برای پدرش دست تکون داد و وارد مدرسه شد
درست مثل هر روز پشت میز همیشگیش نشست
درس شروع شد
بچه ها گاهی بین صحبت های خانم لوندز حرف میزدن اون زن با مو های قرمز فریاد جیغ مانندی میزد که باید کارشون رو تموم کنن
اما زنگ دوم...
یه چیزی متفاوت بود
اقای کرافورد به جای خانم ورجر وارد کلاس شد
نفس عمیقی کشید
+خانم ورجر و بقیه معلم ها کاری براشون پیش اومده...شما هم تا پایان زنگ و وقتی که والدینتون نیومدن دنبالتون از کلاس خارج نمیشید
اقای کرافورد از بچه ها پرسید که تنها میرن یا نه
و وقتی متوجه شد پنج نفر به تنهایی به خونه برمیگردن بهشون هشدار داد که نباید ظهر رو تنها بمونن
صدای جیغ و داد بچه ها هوا رفته بود هر کسی به کاری مشغول بود
نیومدن معلم چیزی نیست که هر روز اتفاق بیوفته
اما ویل میدونست
یه چیزی عجیب به نظر میرسه
یعنی حتی خانم هادسون پیر هم که هر بار وقتی معلم ها نمیان برای بچه ها از زندگی کسل کننده مادر بزرگش میگه توی مدرسه نیست؟
بلخره ساعت تعطیلی فرا رسید
+ویل گراهام...پدرت اومده
هیچ کدوم از بچه ها اجازه خروج نداشتن تا وقتی که اعلام بشه پدر یا مادرشون اومدن
پدرش نگران به نظر میرسید
ویل میتونست اینو توی فشاری که به انگشت های کوچولوش وارد میکنه حس کنه
+پدر اتفاقی افتاده؟
آقای گراهام لبخندی زد
_یه خبر خوب برای ویلیام کوچک...
ویل سوالی به پدرش خیره شد
+مدرسه تا آخر هفته تعطیله
ویل لبخندی به پهنای صورتش زد
_یعنی میتونم برم پیش خانم لکتر؟
پدرش نفس عمیقی کشید
+اره چرا که نه...اما بهتره دیگه سمت دریاچه نری
ویل اخمی کرد
_چرا؟
دستگیره در رو گرفت
در باز شد و اونا وارد خونه شدن
+ویل یه اتفاقی افتاده...برای...یکی از دانش اموزای مدرسه
ویل کوله اش رو روی میز انداخت
و مشغول باز کردن دکمه های پلیورش شد
_چه اتفاقی؟
اقای گراهام لحظه ای مکث کرد
+تو دیگه بچه نیستی...ویل...
با شنیدن اسمش توسط پدرش سرش رو بالا گرفت
اقای گراهام به سمتش اومد
جلوش زانو زد و دستش رو گرفت
+فرانسیس رو یادته؟
ویل به ارومی سرش رو تکون داد
+دیروز زیر اسکله پیداش کردن...
ویل سوالی بهش نگاه کرد
اخه اون همیشه اطراف دریاچه پرسه میزد
+ویل...فرانسیس...دیگه به مدرسه شما نمیاد
_مرده؟
اقای گراهام حرفش رو تایید کرد
+اره...پلیسا فکر میکنن یکی اونو...اونو اذیت کرده و اشتباهی توی اب افتاده اما تو لازم نیست نگران باشی مطمئن باش تا هفته بعد همه چی...
اما ویل چیزی نمیشنید
در واقع توجهی به پدرش نداشت
فقط یک چیز رو گوشه ای از دلش احساس میکرد
یک چیز درست مثل لحظه ای که پروانه سبز رو دید
درست مثل لحظه ای که نمره خوبی توی آزمون دیروز گرفت
درست مثل لحظه ای که پدرش عروسک چوبی رو که از رم اورده بود بهش هدیه داد
ویل خوشحال بود...
میدونست که نباید خوشحال باشه
اما خوشحال بود
و ثانیه شماری میکرد تا این خبر رو به هانیبال برسونه
فرانسیس دیگه نبود تا اذیتش کنه
و ویل از کسی که اونو اشتباهی توی آب انداخته ممنون بود...
اولین وانشاتم تموم شد🥲
بعدیشو احتمالا fem مینوسم😀🤌🏿
امیدوارم دوستش داشته باشید
و لطفا ووت رو فراموش نکنید♥️🤝🏻

Hannigram one shots (different versions)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin