Red necklace...2

105 31 4
                                    

بچه ها🥲
من بعد کلی نوشتن یادم اومد پارت اول به صورت سوم شخص بوده😭
و من اینو اول شخص نوشتم🥲🥲🥲
دیگه کامل ترش نکردم و به صورت کوتاه گذاشتمش تا پارتای بعدی رو درست کنم اما میشه تو رو خدا این یه بار ببخشید؟🥺
به هر حال معذرت میخوام واقعا حواسم نبوده🤝🏻🥲




با دقت به اطراف نگاه میکردم
یه کتابخونه که تا سقف قفسه داشت
پر بود از کتاب ها قدیمی
این اتاق بخش جالب از این خونه عجیب بود
البته که تمام بخش های این خونه جالب بود
چراغ ها همه مهتابی و کم نور بودن
هر گوشه رو نگاه میکردی اثری از یه مجسمه یه نقاشی یا یه گرامافون خیلی قدیمی پیدا میکردی که دلت میخواست ساعت ها بهش خیره بشی
این پیرمرد واقعا یه عتیقه بین عتیقه هاست
با دقت اسم کتاب ها را میخوندم
از کتاب های سیاسی گرفته تا رمان های قدیمی
اما بین تمام این کتاب ها یدونه توجهمو خیلی زیاد جلب کرد
یه کتاب خیلی خیلی قدیمی
فولیوی یکم...اثر شکسپیر
کتاب انقدر قدیمی بود که میترسیدم ورقش بزنم و کاغذ از هم بپاشه
خاک کاملا روی برگه ها نشسته بود
به جلد کتاب خیره بودم
بوی کهنگی میداد
بلخره خواستم به خود جرات بدم و کتاب رو باز کنم
+کتاب خوبی رو انتخاب کردی
پوزخندی زدم
روی پاشنه پا چرخیدم و به سمتش برگشتم
_پس سرگرمی اصلی تو جمع کردن عتیقه هاس
کتاب رو بالا گرفتم
_حتی میترسم ورقش بزنم
لبخندی که از لحظه اول روی لب هاش بودرو نمایان کرد بهم نزدیک شد و کتاب رو از دستم گرفت
صفحه اول رو باز کردو دوباره به دستم داد
اینبار کنارم ایستاد
اون واقعا بوی خوبی میداد
اونم مثل این کتاب ها بوی کهنگی میداد
اما سردتر و قدیمی تر
انگشتش رو روی عبارت سال چاپ قرار داد
با دیدن سال چاپ به معنای واقعی دهنم باز موند
اولین چاپ...سال ۱۶۲۳ میلادی
با تعجب به سمتش برگشتم
_امکان نداره
بدون هیچ حرفی به سمت پله گتابخونه رفت
چند پله بالا رفت و شروع کرد به گشتن
درسته بابد در این حالت شوک زدگی به چیزی توجه نکنم
اما اون پیرمرد یه پیر مرد بیش از حد جذاب بود
شاید حتی نشه اسم پیرمرد رو روش گذاشته
وقتی به خونه اش رسیدیم اون کتش رو در اورد و فقط جلیقه زرشکی رنگش همراه پیراهن مشکیش رو نگه داشت
استین هاش رو بالا زد و به سمت اشپزخونه رفت
چند دقیقه ای رو به اشپزیش نگاه کردم اما میدونستم اگر بیشتر نگاه کنم مایه آبروریزی میشه...حتما میدونین در مورد چی حرف میزنم
و حالا با همون اسیتن های تا شده انشگتش رو روی دونه دونه کتاب ها میکشه و اسم هاشون رو زیر لب میخونه
برای دور شدن افکارم و مطمئن شدن از چیزی که دیدم یک بار دیگه کتاب رو باز کردم
منطقی بود
برگه ها در حال پوسیده شدن بودن و مشخصا متعلق به سال های سال قبل از جنگ جهانی هستن
دوباره زمزمه کردم
_این واقعا امکان نداره...اصلا چطوری سالم مونده؟
+کتاب ها ماندگار ترین اشیا روی زمین هستن ویل
سرم رو بالا گرفتم
کتاب دیگه ای رو به سمتم گرفته بود
پوزخندی زدم
_اما عسل ماندگاری بیشتری داشت
چشم هاش رو توی کاسه چرخوند
+کتاب ها و عسل
کتاب رو از دستش گرفتم
اسم روی جلدش رو خواستم بخونم اما....
_این به چه زبانیه؟ظاهرش شبیه انگلیسیه...روسی نیست؟
کتاب رو باز کردم اما بوی بدی که به مشمام خورد باعث شد صورتمو با انزجار جمع کنم
_پوف...این حال بهم زنه
بینیم رو به کتاب نزدیک کردم و صفحه های کتاب رو بو کردم و همین کافی بود تا کتاب رو به دستش بدم و چند قدم ازش دور شم
_این بوی گند برای چیه؟ چرا ورقه هاش بوی...
+گوسفند؟
در تایید حرفش سرم رو تکون دادم
_اره بوی گوسفند میده
لبخندی زد
کتاب رو باز کرد و کلماتی که هیچوقت به گوشم نرسیده بود و معنیش رو نمیدونستم زمزمه کرد
کتاب رو به سمتم گرفت
+کلز...لاتین قدیم...از سیصد و چهل صفحه پوست گوسفند ساخته شده
پوزخندی زدم
باورم نمیشد که یه چاپخانه از پوست گوسفند استفاده کرده باشه
_چرا یه چاپخانه از پوست گوسفند استفاده کرده؟
+چاپخانه؟
سوالی بهش نگاه کردم
منظورش چی بود؟
کتاب رو بست و دوباره توی کتابخونه گذاشت
+کلز متعلق به هشتصد سال بعد از میلاد مسیحه...توی اون زمان هنوز صنعت چاپ کشف نشده بود مخصوصا در ایرلند
چند ثانیه مکث کردمو بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم
_خدای من تو قوه تخیل قوی داری
لبخند زد
+باور نمیکنی...حدس میزدم
شونه ام رو بالا انداختم
_معلومه که باور نمیکنم اصلا چرا همچین چیزی باید دست تو باشه
لحظه ای سکوت کرد انگار دنبال یه توضیح مختصر میگشت
لب هاش رو تر کرد و چشمکی زد
+میتونی به عنوان یه خسارت بهش نگاه کنی
متوجه نشدم چی گفت و علاقه ای به بحث بیشتر نداشتم
به سه دلیل
دلیل اول به شدت گرسنه بودم
دلیل دوم به شدت دوست داشتم بدونم با این همه اطلاعات عجیب توی تخت قراره چیکار کنه
و دلیل سوم من باید هر چه سریعتر اون گردنبند رو ازش میگرفتم
دست هامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم
_خیلی خب باشه تو راست میگی حالا میشه به کلز بگی من گرسنمه؟
با صدای بلندی خندید و به سمت آشپزخونه رفت
+کلز یه جور انجیل ایرلندیه نه یه شخص
غر زدم
_هر چی...به کلز قسم گرسنمه
دستش رو به سمت پذیرایی گرفت
+اونجا منتظر باش
قیافه حق به جانبی گرفتم
_نمیشه فقط بیام تو آشپزخونه و غذا رو بخورم؟
اما جوابی نشنیدم
انگار واقعا باید منتظر میموندم

بیاین این فن ارت زیبارم ببینین...
ایده جالبیه یا من زیادی بچم؟
وانشات بعدی باشع؟

ایده جالبیه یا من زیادی بچم؟وانشات بعدی باشع؟

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।


میدونم گند زدم اما ووت رو فراموش نکنید

Hannigram one shots (different versions)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें