acceptance...last part

141 24 6
                                    

تنها نوری که اتاق رو روشن میکرد آباژور بود
صدای بارون بیشتر شنیده میشد و هر از چند گاهی رعد برق صدای نفس های آروم ویل رو محو میکرد
حالا میتونست سرما رو احساس کنه
کم کم حس های مختلف به بدنش برمیگشت
بوی مطبوعی توی بینیش میچرخید و صدای برخورد بارون به شیشه توی گوش هاش
بلخره بعد از چند ثانیه به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد
مدت طولانی رو به سقف زل زده بود
به طور ناگهانی اطلاعات زیادی وارد قطار افکارش شدن و همین باعث شد از جا بپره
اما هنوز حتی زمین رو لمس نکرده بود که روی زمین افتاد
زیر لب ناله ای از سر درد زانوش کرد
سرش رو به سختی بالا گرفت و اطراف رو نگاه کرد
یه اتاق
دستش رو تکیه گاه کرد و اینبار با احتیاط بیشتر از جا بلند شد
سرش هنوز هم گیج میرفت و به خاطر نبود عینکش اطراف رو کمی تار میدید
برحسب عادت گذشته تصمیم گرفت دستش رو سمت جیبش ببره
اما به یاد اورد که خیلی وقته از حمل اسلحه منع شده
و اصلا چرا باید برای دعوت بدیلیا با خودش اسلحه بیاره
اون زن چطوری ویل رو مسموم کرد
از ثانیه اول چیزی نخورد به جز...
اخمی کرد
با بی حالی زیر لب فحشی داد و در حالی که تلو تلو میخورد به سمت در رفت
اما چیزی توجهش رو جلب کرد
آینه قدی...
چند قدم عقب برگشت و نگاهی به خودش انداخت
موهای بلند و ژولیده اش با کمک ژل عقب رفته بودن
دستی به کروات زرشکی رنگ کشید
بارونی کثیف خودش با ست کت شلوار مشکی رسمی عوض شده بود
نگاهی به دکمه سردست های نقره رنگ که برق میزدن انداخت
کفش هاش از شدت تمیزی برق میزدن
عجیب بود
لحظه ای با خودش فکر کرد شاید توهم زده و فقط بعد یه مهمونی مست توی یه اتاق بیدار شده
به هر حال اون که خونه بدیلیا رو ندیده بود
با قدم های بلند تری برای رسیدن به جواب سوال هاش به سمت در رفت
از راهرو ها گذشت و از پله ها پایین رفت
این فرایند طولانی بود چون ویل هر چند ثانیه یک بار زمین میخورد
چند باری دنبال یه تلفن یا وسیله ارتباطی گشت اما هیچی پیدا نکرد
بلخره خودش رو به پذیرایی رسوند
هنوز از دیوار ها نگذشته بود که صدای بدیلیا رو شنید
+بابت اتفاقی که افتاد متاسفم ویل
وارد شد
اما...با دیدن صحنه رو به روش متعجب شد
_اینجا...چخبره؟
روی میز ناهارخوری پر بود از انواع و اقسام دسر و نوشیدنی
زیتون های سیاه و انواع روغن
اما یک چیز دیگه هم مایه تعجب بود
یه سرم به بدیلیا وصل بود
+همه چیز رو به راهه
با کلمه شام افکارش به یک سمت منحرف شد
هانیبال هانیبال هانیبال
اما ویل یه چیزی رو این مدت خوب یاد گرفته بود
که بتونه اونو از خودش دور کنه
که بتونه نبودش رو بپذیره
پس با خودش گفت
هانیبال مرده
+شام آمادست ویل بهتره بشینی
نفسش حبس شد
صدا به همون حدی که آشنا بود غریبه هم بود
چند وقت میشد؟
چند وقت میشد که این صدا رو نشنیده بود
این یه توهمه دیگس
به لطف بدیلیا دوباره به مرحله اول برگشت
اما چرا بدیلیا هم به پشت سرش نگاه میکنه؟
صدای قدم رو میشنید و بعد دستی رو که به کمرش کشید شد احساس کرد
+ویل؟
و دوباره...دوباره اون صدا توی گوشش پیچید
جرئت نداشت به سمتش برگرده
ولی انگار اون تصمیم داشت ویل رو به دیدنش مجبور کنه
جلوش ایستاد
دستی به صورتش کشید
+حالت خوبه؟ هنوز سرگیجه داری؟
چه اتفاقی افتاد؟
کی جلوی ویل ایستاده بود که انقدر به هانیبال شباهت داشت
چطور رنگ موهاش نقره ای بود
چرا پوست صورتش گندمی بود و حالت چشم هاش اونقدر متفاوت
چطور میتونست انقدر راحت صداش رو تقلید کنه
فکش قفل شده بود
نمیتونست چیزی بگه
چیزی هم برای گفتن نداشت
احساس میکرد حالش بد شده
هانیبال پلک هاش رو از هم فاصله داد و به چشم هاش نگاه کرد
+اثرات داروعه...رنگت پریده
ویل تقریبا هیچکدوم از چرت پرت هایی رو که میگفت نمیشنید
فقط بهش زل زده بود
نمیخواست از شدت شوک پاهاش سست بشه و زمین بخوره
اما این اتفاق در حال افتادن بود
ولی با حلقه شدن انگشت های شخص روبه روش دور بازوش دوباره به واقعیت برگشت
+احتمالا دوز اشتباهی بوده...متاسفم
و در همین حال که ویل رو به خودش چسبونده بود اونو به سمت صندلی که کنار بدیلیا قرار داشت کشوند
بهش توی نشستن کمک کرد
و در تمام این مدت ویل فقط بهش نگاه میکرد
هانیبال لیوان ویل رو پر کرد و روی میز گذاشت
+بخور حالت بهتر میشه
لیخندی زد و  سمت چرخ دستی که با خودش اورده بود رفتو تیکه گوشت خیلی خیلی بزرگ پخته شد که بوش تمام پذیرایی رو گرفته بود روی میز گذاشت
به نظر میرسید گوشت ران باشه
اما مگه اهمیتی هم داشت
ویل حتی به اینکه اون گوشت چرا انقدر بزرگه هم فکر نمیکرد
و تنها کاری که انجام میداد نفس کشیدن و خیره شدن به حرکات دست مرد دیگه بود
اما چند ثانیه بعد صدای بدیلیا اون رو از دنیای خودش بیرون کشید
+بوش خوبه
هانیبال در حالی که تکه هایی از گوشت رو میبرید و توی بشقاب بدیلیا میذاشت لبخندی زد
+مدتی از آشپزی دور بودم پس...
تکه دیگه ای برای ویل گذاشت
+ازش زیاد مطمئن نیستم
ویل نگاهی به گوشت انداخت
بخار (اون چیزه که از رو غذا بلند میشه چیه خدایااااا) ازش بلند میشد و بدیلیا درست میگفت
بیش از حد لذیذ به نظر میرسید
دست خودش نبود
انگار زبونش بند اومده بود و نمیتونست چیزی بگه
اما بدیلیا به راحتی حرف میزد
و هانیبال هم جوابش رو میداد
+هوممم خوشمزس
ویل نگاهی به بدیلیا انداخت
چشم هاش رو پایین برد و با دیدن پای قطع شده بدیلیا نفس عمیقی کشید
پس...این‌...توهم نیست؟
هانیبال زندس...
هانیبال زندس....
هانیبال زندس......
و این تنها جمله ای بود که تمام سلول های عصبی ویل تحلیل میکردن
+ویل یک روزه تمام چیزی نخوردی بهتره کمی غذا بخوری
ویل به هانیبال نگاه کرد
سعی کرد لب هاش رو از هم فاصله بده و چیزی بگه
اما تمام تلاش هاش بی نتیجه بود
پس دستش رو به سمت کارد چنگال برد و تیکه ای از گوشت رو توی دهنش گذاشت
همون طعم آشنا...دستپخت هانیبال برای ویل شناخته شده بود و این مدرک محکمی بود برای اثبات زنده بودنشه
انگار از قبل همه چیز رو برنامه ریزی کرده
انگار میدونسته ویل میخواد به چی فکر کنه
زیاد هم عجیب نبود
با وجود تعداد زیادی مامور توی ساحل های کشور جسد هانیبال هیچوقت پیدا نشد
اما همه میخواستن ویل باور کنه که اون مرده
حالا همه چی با عقل جور در میومد
امکان نداره خود به خود و در حالی که زندس به خشکی رسیده باشه...ویل یکی از دنده هاش شکسته بود....چجوری ریه رو سوراخ نکرده؟....و مسئله مهم تر کی اف بی ای رو خبر کرد؟...اونا تمام جی پی اس ماشین ها رو غیر فعال کردن
فرانسیس هم نمیتونه نقشه خودش رو خراب کنه
و ویل به خوبی به یاد داشت که خودش جی پی اسش رو برای مدتی به علت نامعلومی که خودشم هنوز نمیدونه غیر فعال کرده
پس کی جی پی اس لباس ویل رو فعال کرد؟
هانیبال و بدیلیا با هم بحث میکردن
انجار نه انگار که بدیلیا داره گوشت پای خودش رو میخوره
ویل بعد از ده دقیقه خورد غذا و نوشیدن شراب بلخره تونست خودشو جمع جور کنه
شاید هم علتش الکلی بود که کم کم توی خونش جریان پیدا میکرد
_چطور؟
بدیلیا سکوت کرد
هانیبال تمام تمرکزش رو به ویل داد
_جواب میخوام
ویل زیر چشمی بهش نگاه میکرد
+بهتر نیست اول غذامونو بخوریم؟
اینبار ویل ناگهانی و صد البته ناخواسته دستش رو روی میز کوبید و فریاد زد
_همین الان
هانیبال لحظه ای مکث کرد
چنگال رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید
+سوال هات رو بپرس ویل...
ویل پوزخندی زد
طوری که انگار به چیزی مشکوکه چشم هاش رو ریز کرد
_چجوری؟ چجوری اینجا ایستادی؟
هانیبال دست هاش رو بهم گره زده بود و جلوی دهانش گرفت بود
+من قولی به بدیلیا داده بودم (یادتونه هانی به بدیلیا قول داد یه روزی حتما بخورتش؟) و همیشه سر قولم میمونم
با این جمله لرزی از بدن بدیلیا گذشت
انگار که به دنیای واقعی برگشت
اما چیزی نگفت
ویل عصبی خندید
_خودتو نزن به نفهمی...چطوری از اون سقوط لعنتی نجات پیدا کردی...
+همون طوری که تو نجات پیدا کردی
ویل اعصابش خورد شده بود
بعد سه سال برگشته و حالا این چرندیات تحویلش میدی
تمام حرکاتش مثل بلند شدن و کوبیدن بیشتر اجزای میز توی دیوار از روی عصبانیت و ناخودآگاه بود
_چرنده...داری حرف مفت میزنی...
دستش رو بین موهاش برد و پشتش رو به اونا کرد
نفس عمیقی کشید
_میدونی چه اتفاقی توی این سه سال افتاده؟
+همه چیز رو میدونم
هانیبال با اطمینان گفت
ویل با حالت حق به جانبی به سمتش برگشت
_اوه پس میدونی؟
هانیبال به نشانه موافقت سرش رو تکون داد
ویل با حرص دندون هاش رو بهم قفل کرد
_پس داستان فاکیتو بگو...میخوام بدونم اون همه بدبختی ارزشش رو داشته؟
هانیبال نگاهی به بدیلیا که اینبار از ترس میلرزید انداخت
از جا بلند شد و با چند قدم کوتاه خودش رو به میز کوچک دیگه ای که پر بود از کنیاک ودکا ویسکی و انواع اقسام مشروبات الکلی رسوند
در حالی که یه لیوان رو پر میکرد شروع کرد به حرف زدن
+خودمم نمیدونم چرا اما بعد از اون سقوط حالم خوب بود
یک لیوان رو به دست بدیلیا داد
+به محض اینکه چشم هام رو باز کردم تو رو بی جون روی آب دیدم
یک لیوان رو سمت ویل گرفت که کمی طول کشید ویل اونو از دستش بگیره
+اما هر طور بود تونستم تو رو به ساحل برسونم...سوال بعدی...
ویل کمی اروم شده بود
_این مدت کجا بودی؟
هانیبال لبخندی زد
انگار با باداوری خاطراتش خوشحال شده بود
+تو عمارت خانوادگی ما رو دیدی ویل...همراه چیو درست مثل قدیم روز ها رو به شکار روباه و شب رو به طراحی و کار های دیگه میگذروندم
ویل پوزخندی زد
درسته باورش نمیشد
مگه شخصی به تنوع طلبی هانیبال میتونه سه سال رو اینطور بگذرونه
اما اینم یه جواب بود درسته؟
و بلخره وقتش بود اون سوال رو بپرسه
سوالی که مدت ها توی ذهنش میچرخید
_چرا هیچ نشونه ای بهم ندادی؟
هانیبال جرعه از شرابش نوشید
+قرار نبود تا الان هم نشونه ای وجود داشته باشه
ویل بهش نگاه کرد
منظورش چی بود؟
+ویل...تو هر دوی مارو از یه صخره به دریا پرت کردی...مشخصا حضور من رو نمیخواستی
اوه خدایا
انگار حالا اون باید توضیح بده
_من...من....
دنبال جوابی میگشت
اما هانیبال به کمکش اومد
+میدونم...میدونم که میخواستی چیکار کنی...
بدیلیا که هنوز هم میلرزید تمام جرئتش رو جمع کرد
+نه با اون میتونی زندگی کنی نه بدون اون (منظورش اینه خودشم کشت به خاطر این بود که نبود هانیبال رو نمیتونه تحمل کنه)
ویل سرش رو پایین انداخته بود
_چرا اینجایی؟
هانیبال جواب خوبی برای این سوال داشت اما قبل از اینکه چیزی بگه با صورت خیس از اشک ویل و سرخ از عصبانیتش مواجه شد
_لذت میبری درسته؟ اومدی که بدبختی منو ببینی؟ اره بدیلیا درست میگه...همه درست میگن...مرده و زنده تو فرقی نداره از روزی که وارد زندگیم شدی خودتم نباشی تاثیراتت هست...
ویل پوزخندی زد
_نگران نباش دکتر لکتر...تنبیه خوبی بود...به اندازه کافی و حتی بیشتر از کافی...
با یاداوری اینکه هانیبال حالا که تمام بدبختی های ویل رو دیده و دلش خنک شده و قراره یا امشب اونو بکشه یا از این در بیرون بره و بزاره ویل به حال خودش بمیره سرگیجه گرفت
_حالا التماست میکنم همینجا منو بکش...برام مهم نیست چجوری فقط انجامش بده
+چرا میخوای بمیری ویل؟
ویل با صدای بلندی بین اشک ریختناش خندید
_چون دیگه تحمل این بازی رو ندارم...تو بردی
ویل سرش رو پایین انداخت و تلو تلو خوران خودش رو به یکی ذز صندلی ها رسوند
چشم هاش رو بست و شروع کرد به گریه کردن
اما اینبار با صدای بلند
انگار از بار بغضی که این سه سال با خودش حمل میکرد آزاد شده باشه
ویل متوجه شد که هانیبال از روی زمین دقیقا جلوی پای ویل چاقویی که برای بریدن گوشت استفاده میشد برداشت
پس بلخره میخواست از این درد راحتش کنه
اما چیزی رو احساس میکرد...چیزی که این سه سال باهاش غریبه بود
شادی...اون شاد بود...شاد بود از اینکه قاتلش هانیباله
خوشحال بود که میدونست تا چند ثانیه دیگه همه چیز تموم میشه
چند ثانیه گذشت...
ولی ویل دردی رو از ناحیه گردن یا سینه اش احساس نکرد
صدای خس خسی توی اتاق پیچید
ویل حالش خوب بود پس...
به سمت هانیبال برگشت
اما اون بالای سرش نبود
خون میز و تمام اجزای میز رو سرخ کرده بود
بدیلیا میلرزید با تقلا دستش رو روی گردنش میکشید
هانیبال هم به جون دادنش خیره بودو همون برق توی چشم هاش نمایان بود
ویل بدون هیچ حالتی به بدلیا زل زده بود
و چند ثانیه بعد
بدن بی جون بدیلیا روی صندلی ولو شد
هانیبال نفس عمیقی کشید و به سمت ویل اومد
جلوش زانو زد
چاقویی رو که حالا رنگ خون گرفت توی مشت ویل جا داد
به چشم های خیس از اشک ویل چشم دوخته بود
دست ویل که چاقو رو حمل میکرد بالا گرفت و روی شاهرگ خودش گذشت
جالب بود
چون ویل بار دیگه اشک های هانیبال رو دید
بلور های براقی که از چشم هاش جاری میشدن و به ارومی روی دست ویل میچکیدن
این دومین بار بود
دومین بار بود که میدید اون گریه میکنه
و یه نقطه اشتراک بینشون وجود داشت
هانیبال هر بار بعد از آسیبی که ویل زده بود گریه میکرد
+توی این بازی تو هیچوقت حریف من نبودی ویل...
آب دهنش رو قورت داد و ویل تونست بالا و پایین شدن سیبک گلوش رو حس کنه
+من همیشه تو رو در کنار خودم میدیدم...
لبخند گرمی زد
+و هنوز هم میبینم...
نفس عمیقی کشید
بغض اجازه نمیداد صحبتش رو ادامه بده
+اما تو اینو نمیخوای...یک بار تلاشت رو کردی...این آخرین باره...بهت قول میدم اینبار بمیرم...بهت قول میدم که خودت جسدمو خاک کنی...پس انجامش بده ویل...
ویل با بهت به هانیبال زل زده بود
+انجامش بده
مشتش رو محکم تر کرد و دستش رو بیشتر فشار داد
+I love you William(اقا هانیبال اصلا ابراز علاقه مستقیم بهش نمیاد برای همین انگلیسی شو گذاشتم یکم از بارش کم بشه)

_کی پیداش کردن؟
+امروز صبح
_چرا مرده؟
+نتیجه همین الان میاد قربان
جک با اخم به جنازه ای که با روشی هنری به درخت ها بسته شده بود نگاه کرد
بدنش تیکه تیکه شده بود با نخ های نامرئی از شاخه ها آویزون
انگار قاتل میخواست چیزی رو بگه
آلانا با داد بیداد خودش رو به جک رسوند و با دیدن جسد دهنش از تعجب باز موند
_خودشه؟
+اره...خدای من
جک اخمی کرد
_چرا اون؟
+نمیدونم...
لرزی از بدن هر دوشون گذشت
+با ویل تماس گرفتی
_اره...اما جواب نمیده...خیلی وقته که منتظر همچین صحنه جرمیه
+بدیلیای بیچاره...
جک با دقت به جسد برهنه اون زن خیره بود
ایده ای به ذهنش رسید
به نظر میومد که قاتل میخواد بگه اون در حال از هم پاشیدنه
یا شاید هم سر پا شدن
شاید تیکه های افکارش داره بهم دیگه برمیگرده و تکاملش تکمیل میشه
اما لحظه ای بعد با گزارش پزشکی قانونی فقط یک ایده براش باقی موند
+قربان...مقتول به علت خونریزی از ناحیه گردن جونشو از دست داده...اما یه چیز دیگه هم هست
_بگو
صداش میلرزید و من من میکرد
+قربان همونطور که میبینید قسمت ران وجود نداره...
جک نمیخواست باور کنه
_و؟
+این شمارو یاد چیزی نمیندازه قربان؟
جک هنوز هم نمیخواست باور کنه
_چرنده هانیبال لکتر مرده
+جک؟
با صدای آلانا به سمتش برگشت
آلان جلوی جسد ایستاده بود
جک به سمتش رفت
آلانا به نخی که از دهن بدیلیا آویزون بود اشاره کرد
+این چیه؟
جک نخ رو کشید و بعد از چند بار کشیدن لوله ای کاغذ که دورش با نایلون پوشیده شده بود توی دستش اومد
آلانا با بهت بهش نگاه کرد
جک به سرعت کاغذ رو باز کرد
_جک عزیز امیدوارم که هدیه ات رو دوست داشته باشی...بهتره خودت رو زیاد خسته نکنی و دنبال من نگردی...(I am going on honeymoon with my husband) من به همراه همسرم به ماه عسل میرم...
دوست دار تو ویلیام گراهام
آلانا سرش رو بالا گرفت
+ویل؟ (husband) همسر؟
جک برگه رو رها کرد
دستش رو روی چشم هاش کشیدو با درموندگی گفت
_هانیبال لکتر زندس

اقا میدونمممممم این اخرش خیلی یجوری شد
ولی میخواستم یکم تخمی تخیلیش کنم
پس بفرماییددددد
خب اینم تموم شد
ووت رو فراموش نکنید
و آها به درخواست یکی از شما مهربونا بعدی امگاورسه😅
و آمپرگ🤝🏻
پس...فعلا

Hannigram one shots (different versions)Where stories live. Discover now