Red necklace...1

173 31 14
                                    

خب سلام سلام
اقا من اینو قبلا داشتم کامل کردنشم کار سختی نیست🥲
دل خودمم برا نوشتن تنگ شده بود بیاین این قدیمیه رو بخونین🤝🏻
ووت راستی فراموش نشه

عتیقه فروشی؟
واقعا مزخرفه
اینا چیزایی بودن که ویل با هر قدمی که روی زمین میذاشت زیر لب زمزمه میکردو هر بار که ساعت مچی قدیمی رو برمیداشت با صدای بلندی میگفت
_خسته کنندس
شاید میتونست یه هدیه بهتر برای مادربزرگ تهیه کنه
اما خب....خودش گفته بود که یه گردنبد برنجی با نگین سرخ رو سال ها قبل به اون عتیقه فروش فروخته و حالا میخواد دوباره پسش بگیره
وقتی از اون زن فروشنده پیر که هیچ فرقی با مرده متحرک نداشت پرسیده بود گردنبد ایکس با رنگ ایگرگ کجاست پیرزن با تعجب بهش نگاه کرده بودو بعد چند ثانیه مکث با حالت تمسخرآمیزی جواب داد که...
+مرد جوان من صدتا گردنبد دارمو هر کدومشون یه گوشه این مغازس
و این مغازه چند متر بود؟ هشتاد متر
چقدر خرت پرت اینجا وجود داشت؟ بی نهایت
و بدترین قسمت این مغازه فضای دلگیرش بود
چرا هیچ چراغی روشن نمیکرد؟
چرا تنها روشنی بخش این مغازه نور آفتاب بود که از دریچه مربع شکل و کوچیک سقف میتابید؟
درست مثل فیلم های خون اشامی...
از این مسئله بگذریم ساعت ها بود گه وسایل خاک خورده رو زیر رو میکرد
میز عسلی...آیینه دستی...گوشواره...گرامافون...و خیلی چیزای دیگه که قدمت زیادی داشتن
حوصله اش سر رفته بود
شاید میتونست فردا برگرده و دنبال اون گردنبند بگرده؟
کلافه دستی به موهاش کشید
فردا تولد مادر بزرگه...
و از اونجایی که ویل احتمال میداد این آخرین تولد مادربزرگ نود سه ساله اشه میخواست بهترین هدیه رو تهیه کنه
البته باید از اینکه تصمیم داشت بعد از مرگ مادربزرگ اون گردنبدو دوباره بفروشه و به پول تبدیل کنه فاکتور بگیریم
به هرحال مرگ برای همه اتفاق میوفته
نگاهی به قفسه بلندی که نزدیک به در مغازه بود انداخت
پر بود از زیور آلات
_این دیگه آخریشه
اره این آخریش بود
بعد از اون قفسه به خونه برمیگشت و به راحتی میگفت یه نفر اون گردنبدو خریده مادربزرگ
نفش عمیقی کشیدو به سمت قفسه رفت
جلوی در شیشه ای نور بیشتری وارد میشد و این کار ویل رو راحت تر میکرد
دستبند های نقره...گوشواره های مسی...گردنبند هایی که از عقیق درست شدن...
نه هیچکدوم اون چیزی نبود که ویل میخواست
و ویل حوصله بیشتر گشتن رو هم نداشت
برای جستو جوی راحت تر روی زمین نشست
صدای برخورد سنگ های قیمیتی به هم دیگه سرش رو به درد میاورد
اخمی کرد
فحشی زیر لب داد و از شدت کمر درد روی زمین خاک گرفته مغازه دراز کشید
به خاطر خاک عطسه ای کرد
صدای پیرزن که به نظر عصبانی بود توی مغازه پیچید
+هی اگه مریضی برو بیرون من نمیخوام بمیرم
چشم هاشو رو با حرص روی هم فشار داد
_نه نگران نباش زنده میمونی
و بدون باز کردن چشمامش زبر لب ادای پیرزن رو دراورد
سکوت بهش اجازه میداد حتی صدای جابه جا شدت گرد خاک رو بشنوه
اما بین این صدا صدای دیگه ای هم به گوش رسید
صدایی مثل برخورد یه سری وسیله بهم دیگه
اما صدا خیلی واضح بود پس...
چشم هاشو باز کرد و در همون حالی که دراز کشیده بود نگاهی به پست سرش انداخت
قفسه بزرگ دیگه ای اون پشت درست منطقه ای که احتمالا هیچ نوری بهش نمیتابید قرار داشت
اما این چیزی نبود که توجه ویل رو جلب میکرد
مردی وسایل اون قفسه رو که به نظر انشگتر بودن دونه دونه برمیداشتو نگاه میکرد
یه کار عادی انجام میداد و این هم چیزی نبود که توجه ویل رو جلب کرده بود...
اون مرد پشتش به ویل بود اما میتونست بگه قد نسبتا بلندی داره
موهای جو گندمی
و رگه ای از تیرگی توی پوستش دیده میشد که ویل توی تشخیص این مورد کمی شک داشت
چون اون توی عمق تاریکی غلت میزد
اما از همه مهم تر استایلش بود
کت شلواری که ویل حدس میزد زرشکی رنگ یاشه با چهارخونه های سرمه ای...کفش هایی که با وجود تاریکی ویل میتونست برق زدنش رو ببینه
و پالتوی تیره رنگی که بدون نقص تا خورده بود و روی دستش قرار داشت
ویل لبخند شیطانی زدو اروم زیر لب زمزمه کرد
_مثل اینکه یه عتیقه اینجا حوصله سر بر نیست
و با سریع ترین حالت ممکن از جا بلند شد
خاک پشت لباسش رو تکوند و دستی به موهاش کشید
به سمت اون مرد رفت
به محض رسیدن بهش به قفسه تکیه زد و لبخندی زد
خواست جمله ای رو که اماده کرده بود به زبون بیاره اما اون مرد مانعش شد
+عتیقه ها حوصله سر بر نیستن
صداش تن ارومی داشت
مثل یه پادکست برای خوابی راحت تر
ویل کمی مکث کرد
منظورش رو نفهمیده بود
مرد سرش رو بالا گرفت و همزمان انگشت توی دستش رو توی قفسه انداخت
خب انگار استایلش تنها مسئلع عجیب در موردش نبود
موهاش از جلو حالت باحال تری داشتن و چند تارش توی صورتش ریخته بود
طبق چروک های ریز صورتش میتوسنت بگه پنجاه پنج سال بیشتر نداره
لب هاش خطی صاف و باریکی بودن
اما مهم تر از همه چیزی که به نظر ویل جالب تر بود
چشم هاش
اونا...یه حالت عجیب داشتن
جوری که ویل نمیتونست توضیفش کنه
انگار...انگار نئشه بود
اما از نوع خوبش (😂)
کل وجود اون مرد عجیب به نظر میرسید
حالت صورتش در عین حال بی روح بودن صمیمانه به نظر میرسید
سعی کرد تعجبش رو نادیده بگیره
حتما صداش رو شنیده
پوشخندب زد
_اوه...درسته...مخصوصا این عطیقه عجیب که داره بین عطیقه های دیگه میگرده
و سرتا پاش رو یک بار دیگه برانداز کرد
اون مرد بدون اینکه به ویل نگاه کنه انگشتر دیگه از قفسه برداشت
+یه پسر جوون که سرمه کشیده داره دنبال به گردنبد قدیمی میگرده
لبخند بی روحی زدو سرش رو بالا گرفت
+به نظرت من عجیبم یا تو؟
نگاهی به خودش انداخت
اره جای ویل با اون لباس ها واقعا توی یه مغازه عتیقه فروشی نبود...بیشتر به یه کلاب تعلق داشت
ویل خوشحال بود خوشحال بود از اینکه به معنای واقعی دیگه این مکان براش حوصله سر بر نیست
_باشه تو بردی من عجیب...
اما لحظه ای مکث کرد
_تو گفتی گردنبند؟
به یاد نداشت چیزی در مورد گردنبند گفته باشه
محض رضای خدا اونا حتی دیدار اونا به چند دقیقه نمیکشید
مرد دوباره انشگتر رو توی قفسه انداخت
اما اینبار کمی خم شد و چیز دیگه ای رو از پایین ترین قفسه برداشت
ویل اخمی کرد
_من به تو نگفتم دنبال یه گردنبندم تو چجوری....
اما یک بار دیگه جمله اش نا تموم موند
چون حالا گردنبند از دست اون مرد درست جلوی صورتش اویزون بود
گردنبند برنجی با نگین سرخ
دهنش از تعجب باز مونده بود
نمیدونست چی باید بگه
+خودشه؟
چند بار دهنش رو باز بسته کرد اما در اخر فقط تونست بگه
_تو از کجا میدونی؟
هزارتا سوال توی سرش میچرخید
+میتونی فکر کنی چیزایی شنیدم
اوه اره اون ممکنه مکالمه ویل رو با فروشنده شنیده باشه
پس این یه دلیل منطقیه
لبخندی زد
_درست میگی
دستش رو بالا اورد تا گردنبند رو بگیره اما اون مرد گردنبد رو قاپید و توی جیب کتش گذاشت
_هی...
ویل اخمی کرد
_اون ماله منه
مرد عجیب لبخندی زد
+در واقع متعلق به منه...من پیداش کردم...
اخم ویل غلیظ تر شد
_خب باشه حالا بدش به من
ویل دستش رو به سمتش گرفت
مرد نگاهی به دستش انداخت و لعد با بی تفاوتی از کنارش رد شد
ویل با حرص دندون هاشو بهم فشار داد و دنبالش رفت
مرد جلوی فروشنده ایستاد
+این یکی رو میببرم
_نه نه نه نباید اونو بهش بدی این گردنبند همونیه که دنبالش میگشتم
فروشنده با مکث سرش رو بالا گرفت
گردنبند رو از دست مرد گرفت و بهش نگاهی انداخت
+اره همونه
ویل لبخند پیروزمندانه ای زد
_درسته پس من میبرمش
اما پیرزن چیزی نگفت
گردنبند رو توی مشتش گرفت و خم شد و زیر میز دنبال چیزی گشت
بعد از چند ثانیه بالا اومد
جعبه کوچیکی رو روی میز گذاشت
جعبه قهوه ای رنگ بود و پر از نقش نگار برجسته
گردنبند رو توی جعبه گذاشت و به اون مرد عجیب داد
ویل چشم هاش رو با حالت ناباوری باز کرد
_گفتم ماله منه چرا میدیش به اون
اینقدر از دست اون پیرزن کفری بود که متوجه نشد مرد به سمت در خروجی میره
پیرزن اخمی کرد
+اون گردنبدو دکتر لکتر پیدا کرده بود پس حرف زدنو تمومش کن
ویل اخمی کردو در حالی که به سمت در خروجی میرفت با صدای بلندی فریا. زد
_پیرزن احمق تو حتی ازش پول نگرفتی
و بدون اینکه منتظر جوابش باشه از در خارج شد
بعد از خروج از اون مکان تاریک حالا چشماش به نور خورشید عادت نداشت
پلک هاشو چند باری باز بسته کرد و اطرافش نگاه کرد
تشخیص اون مرد عجیب کار سختی نبود
با دیدنش که داره سوار ماشینش میشه با عجله از بین مردمی که در حال پیاده‌روی بودن گذشت و در همین حال چند تا فحش هم نثارش شد
ماشینش رو روشن کردو میخواست حرکت کنه که ویل به سرعت بهش رسید و سوار شد
با نفس های بریده گفت
_اون ماله منه پسش بده
و در اخر جملش نفس عمیقی کشید
مرد نگاهی بهش انداخت
+من پیداش کردم
ویل دیگه نمیتونست بحث کنه پس با حالت عاجزانه ای شونه مرد رو گرفت
_هی خواهش میکنم باور کن مادربزرگم امسال میمیره و اگه اون گردنبدو براش نبرم با غم میمیره
مرد نیم نگاهی به دست ویل انداخت
ویل که متوجه تماس فیزیکش شده بود فورا دستش رو عقب کشیده و سرفه ای زد
_خواهش میکنم
مرد چیزی نگفتو بعد از چند ثانیه لبخندی زدو ماشین رو روشن کرد
ویل یک بار دبگه گفت
_خواهش میکنم؟
اما با لحنی سوالی
+برای شام دوست داری چی بخوری؟
ویل با گیجی بهش نگاه کرد
اما نگاه مرد به اطرافش بود و میخواست از پارک در بیاد
_ببخشید؟
فرمون ماشین رو به ارومی چرخوند
+شام؟ چی دوست داری؟
پس درست شنیده بود
لبخند شیطانی که برای اولین بار اونو دیده بود زد یک بار دیگع روی صورتش جا گرفت
_منحرفی چیزی هستی؟
بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره گفت
+من فقط تو رو به شام دعوت میکنم...
لبخند ویل پهن تر شد
تکیه داد و سر جاش نشست
_هر چی زیاد مهم نیست...
و با خودش فکر کرد...اگه تو منحرفی من منحرف ترم
+هانیبل لکتر
ویل نفس عمیقی کشید
_ویل گراهام
و یک بار دیگه با تصور اینکه میتونه امشبو با این پیرمرد عجیب ترسناک و در عین حال جذاب باشه لبخندی زد
+خوشبختم
_منم همینطور


خببببب نظرتون؟
به نظرتون هانیبال چی چیه؟
و آیا این فقط یه شامه؟😂😂😂😂😂

Hannigram one shots (different versions)Where stories live. Discover now