+عصرانه آمادس
با صدای مادرش دست از طراحی کشید مداد رو روی میز گذاشت
صندلی چوبی رو عقب کشید و از جا بلند شد
هوا هنوز هم ابری بود
از اتاق نسبتا تاریک خارج شد
مادرش پشت میز نشسته بود و ویل هم کنارش
وینستون روی یک بالشت نرم دراز کشیده بود و ویل هر چند ثانیه یک بار بهش نگاه میکرد
روبه روی مادرش نشست
به کلوچه های تمشکی نگاهی انداخت
علاقه زیادی به کلوچه نداشت اما باز هم همراه چایی یک عدد برداشت و شروع به خوردن کرد
نگاه ویل بین هانیبال و خانم لکتر میچرخید
خانم لکتر لبخندی زد
کلوچه دیگه ای به دست ویل داد و در حالی که فنجان چایی رو به لب هاش نزدیک میکرد پرسید
+اتفاقی افتاده ویلیام؟
ویل اخمی کرد...هانیبال احتمال میداد که اون از اسم ویلیام متنفره و ویل رو ترجیح میده
_ویل مادر
خانم لکتر نگاه پرسشگرانه به هانیبال انداخت
_اسمش ویله نه ویلیام
خانم لکتر که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود ابرویی بالا انداخت
+اوه متاسفم ویل باید من رو ببخشی...حالا بگو ویل اتفاقی افتاده؟
ویل لبخند کمرنگی هست
دوباره به سمت هانیبال برگشت و تقریبا چند ثانیه به موهای نقره ای رنگش خیره شد
+خانم لکتر چرا موهای شما مشکی و موهای هانیبال نقره ای؟ مگه پسرتون نیست؟
خانم لکتر با این حرف شروع کرد به خندیدن
اما برخلاف اون هانیبال درست مثل همون لحظه دیدار اول طوری جوابش رو داد که انگار یه مرد بالغه
_ویل بچه ای رو دیدی که کاملا شبیه به پدر یا مادرش باشه؟
ویل سرش رو به نشونه نه تکون داد
_دقیقا...به همین علت موهای من نقره ای رنگه و موهای مادرم مشکی
ویل به خانم لکتر که هنوز هم میخندید نگاهی انداخت
+پس یعنی موهای همسرتون نقره ای بوده خانم لکتر؟
و همین سوال کافی بود تا لبخند روی لب های خانم لکتر خشک بشه
نگاه معناداری به ویل انداخت
زیر لب زمزمه کرد
+اره...
و بعد مثل شخصی که میخواد از دست گرگ ها فرار کنه از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت
هانیبال میدونست که مادرش از صحبت در مورد اون متنفره
حتی گاهی این تنفر به خاطر شباهت زیاد پسر بزرگش به پدرش بیشتر میشد
توی عمارت لکتر کسی حق صحبت از خود آقای لکتر رو نداشت
وقتی توی مدرسه درس میخوند بار ها از همکلاسی هاش شنیده بود که...اون یه هیولاعه...مادرم گفته نزدیکش نشم...چجوری میتونی بیای مدرسه؟
هانیبال چیزی نمیدونست
اما این رو خوب میدونست که پدرش متفاوت بوده
همونطور که گفته شد آقای لکتر نقش زیادی توی زندگیش نداشته و هر بار که میپرسیده پدر کجاست با یک جواب رو به رو میشد
اون به سفر رفته
و یک روز کشتی آقای لکتر غرق میشه و از دنیا میره
این داستان فقط به درد چیو و میشا میخورد
مشکل اصلی اینجا بود
خانم لکتر هنوز نمیدونست که پسرش علاوه بر ظاهر روح پدرش رو هم به ارث برده
روح مردی که جنایت وحشتناکی رو توی فرانسه رقم زدو بی شک قرار نیست با این حرف های بچگانه گول بخوره
صدای مادرش که سعی در کنترلش داشت بلند شد
+ویل چرا نمیری توی حیاط و با دخترا بازی کنی؟
ویل اخمی کرد
کولوچه دیگه ای برداشت و توی دهنش گذاشت
+اونا کوچولن و خیلی جیغ جیغو
میدونست اوضاع خوب نیست و وقتشه که مادرش رو تنها بزارن
از جا بلند شد
_ممنون مادر
بعد از تشکر به سمت ویل رفت
کمی روی صورتش خم شد
_ویل دوست داری با هم به دیدن دریاچه بریم؟
ویل لحظه ای مکث کرد
نگاهی به وینستون انداخت
+آخه وینستون تنها میمونه
_نگران نباش مادرم ازش مراقبت میکنه
ویل حالت متفکری به خودش گرفت و بعد از چند ثانیه از روی صندلی که زیاد بلند بودو پاهاش به زمین نمیرسید پایین پرید
انگار حوصله اش سر رفته بودو هانیبال به کمکش اومده بود
دستی به زانوش کشید و چسب زخمی که خانم لکتر بهش داده بود رو محکم تر از قبل به پوستش فشرد
_من آماده ام
هر دو بی صدا به سمت در رفتن
و قبل از اینکه خارج بشن صدای خانم لکتر توی خونه پیچید
+قبل از تاریکی برگردین
_چشم مادر
برای جلوگیری از همراهی چیو و میشا از حیاط پشتی خارج شدن
درخت های حیاط پشتی نامنظم بودن
انگار که یک مکان متروکه بود
هانیبال با حوصله به سوال های عجیب و غریب ویل در مورد حیاط پشتی جواب میداد
همانطور که حدس میزد
ویل باهوش بودو کنجکاو
ویل چیزهایی رو به زبون میاورد که هانیبال تا به حال از زبون خواهرانش نشیده
و همین باعث میشد همراهی پسر بچه نه ساله برای هانیبال جذاب باشه
+من یه گوزن رو یه بار دیدم اونا خیلی خیلی زیبان
لبخندی زد
_درسته ویل گوزن ها موجودات زیبایی هستن
صدای ویل بچگانه بودو کلماتش رو با مکث بیان میکرد
+اره اما من ترسیدم که نکنه منو بکشه
موقعیت مناسبی برای پیش کشیدن بحث قبلی بود
_همونطور که گفتم ویل تو نباید از مرگ بترسی یا متنفر باشی مرگ جزئی از زندگیه
ویل دست هاش رو با حالت بامزه ای روی صورتش کشید
+آخه دست خودم نیست خب...چی میشد اگه اصلا نمیبود؟
هانیبال به سوالش فکر کرد
سوال جالبی بود
اگر مرگ وجود نداشت چه اتفاقی سر بشریت میومد؟
_فکر نکنم چیز جالبی باشه ویل...نیاز به وجود مرگ همیشه احساس شده...مرگ چیز زیباییه...درست مثل گوزن ها
+اگه چیز زیباییه چرا ادمایی رو که بقیه رو میکشن سرزنش میکنیم؟
اگر اغراق نمیکردیم
هانیبال واقعا از این بحث فلسفی لذت میبرد
بچه ها با فلسفه به دنیا میان و مدرسه و جامعه تفکر فلسفی رو از اون ها میگیره
این قانونه طبیعته
تفاوت شره و همرنگ بودن خیر
_فکر میکنم ما فقط به خاطر اینکه از مرگ میترسیم اونارو سرزنش میکنیم...دیدی ویل همه چی به ترس از مرگ برمیگرده...اگر تو از مرگ نترسی هیچوقت دیگه از خدایان ادیان مختلف پیروی نمیکنی
سوال دیگه ای توی ذهن ویل نقش بست
+تو گفتی خدا کشتن آدما رو دوست داره پس اونم قاتله...چرا با اینکه از مرگ میترسیم اونو سرزنش نمیکنیم و تازه میگیم خیلی مهربونه و باید به حرفاش گوش بدیم؟
هانیبال چیزی توی ویل میدید که توی افراد دیگه وجود نداشت
واقعیتش متعجب شده بود
ویل به عنوان یه بچه نه ساله به خوبی میتونست مسائل مختلف رو تحلیل کنه
درست مثل همون سوالی که در مورد رنگ موهای خانواده لکتر پرسید
_فکر میکنم این جوابی نداشته باشه... انسان ها عقیده دارن که به تنهایی هیچی رو از پیش نمیبرن...پس نیاز به یه رئیس دارن درسته؟
ویل که به نظر از جوابش راضی نبود سرش رو با بدخلقی به نشونه موافقت حرکت داد
چند ثانیه سکوت بینشون شکل گرفت
به دریاچه نزدیک بودن و میشد صدای رودخونه که به آب دریاچه میرزه رو شنید
+تو از مرگ میترسی؟
هانیبال از مرگ نمیترسید...البته شاید...
اون هنوز جوان بود و ناپخته
اون هنوز نیاز داشت که بیشتر بدونه ببینه بفهمه و بشنوه
اگر جوابش مثبت میبود تمام حرف های خودش رو نقض میکرد و اگر منفی...کمی چاشنی دروغ به حرفاش اضافه میشد
_نمیدونم ویل...من هنوز خیلی چیز ها رو نمیدونم...نه در مورد خودم نه دیگران نه دنیا
با حرکت ناگهانی ویل متوقف شد
ویل دست هانیبال رو بین دو دست خودش اسیر کرده بودو
پشت جثه پسر بزرگتر قایم شده بود
هانیبال با چشم های درشت شده ای نگاه ول رو دنبال کرد
اه باید حدس میزد
سه پسربچه که قد بلند تری از ویل داشتن مشغول کندن گودالی کنار درختی بودن
ویل دست هانیبال رو کشید و توجه اونو به خودش جلب کرد
+اون فرانسیسه اگه منو ببینه باهام دعوا میکنه...من دوست ندارم ببینمش
هانیبال لبخند دلگرم کننده ای زد
دست ویل رو به آرومی فشار داد و شروع به حرکت کرد
_اون نمیتونه به تو آسیب بزنه ویل...تو یاد گرفتی چجوری موهاشو بکشی
برخلاف استرسش لبخندی از سر شوخی هانیبال روی لب هاش شکل گرفت
فرانسیس پسری بود با زخمی بزرگ زیر بینیش و بر خلاف دو پسر چاق و تپل دیگه جثه ریزی داشت
هر سه پسر با شنیدن صدای قدم های شخص دیگه ای به سمتشون برگشتن
ویل با هیچکدوم چشم تو چشم نشد و فقط بدن کوچیکش رو کاملا به هانیبال چسبونده بودو صورتش رو بین پلیور خاکی رنگ هانیبال قایم کرده بود
به ارومی به سمت دریاچه رفتن
صدای خنده های ریز اون سه پسر آزارش میداد
هانیبال بچه های کوچیک رو دوست داشت
اما نه اونایی که قراره در بزرگسالی تبدیل به همون انسان های احمق و نادون بشن
هانیبال میشا رو دوست داشت چون اون خواهرش بود و چیو هم از بچگی پیش اونا بوده
و ویل...
هانیبال توی اولین روز دبدارشون به خودش اعتراف کرد که اون بچه رو بیشتر از هر بچه دیگه ای دوست داره و حاضره آقای گراهم توی رم جونش رو از دست بده تا پیل فقط همصحبت خودش باشه
صدای یکی از پسر بچه ها که هانیبال حدس میزد اون بچه ریز جثه به اسم فرانسیس باشه رو از پشت سرش شنید
+سگ کثیفت چطوره گراهام هنوز نمرده؟
بدن ویل با ابن جمله منقبض شد
تصمیم داشت به سمتش برگرده و چیزی بگه
اما هانیبال زودتر از واکنش نشون داد
به سمتشون برگشت و فقط برای چند ثانیه بهشون خیره شد
ویل حاضر بود قسم بخوره که فرانسیس و دوتا نوکر احمقش ترسیده بودن
یه جورایی حتی خود ویل هم ترسیده بود
هانیبال مهربون به نظر میرسید
اون مثل بقیه بزرگ تر ها ویل رو برای حرف های عجیبش سرزنش نمیکرد
اما اون نگاه...ترسناک بود
یه جورایی انگار داشت تهدیدشون میکرد
بدون اینکه حرفی بزنه
چون چند ثانیه بعدی فرانسیس فریاد زد که باید برگردیم بچه ها
و حالا دوباره ویل و هانیبال تنها بودن
ویل بدون اینکه دست هانیبال رو ول کنه کمی ازش فاصله گرفت
انگشت های پسر بزرگ تر بلند بودو کاملا دست ویل رو میپوشوند
برای ویل عجیب بود
پوست اون پسر اینقدر سرد بود که باعث میشد لرز های کوتاهی از بدن ویل بگذره
اما ویل باز هم دوست داشت دستش رو بگیره
چون...چون احساس قدرت میکرد
هنوز هم نمیدونست اون نگاه چند ثانیه ای چطور باعث شد فرانسیس خفه بشه
اما هر چی که بود...برای ویل خوشایند به نظر میرسید
اولین روزی بود که ویل هانیبال رو میدید و خدا رو شکر میکرد که پدرش تا هفته آینده برنمیگرده چون توی همین اولین روز ویل تفاوتی رو بین هانیبال و بقیه بزرگتر ها پیدا کرده بود
تفاوتی خوب یا بد...تفاوتی عجیب...
هانیبال حرف نمیزد...یعنی زیاد حرف نمیزد
ویل اینو از رابطه اش با خانم لکتر فهمیده بود
اما با حوصله و بدون گفته کلمه هایی مثل احمق مگه تو فضولی به تو چه با ویل صحبت میکرد
هانیبال جواب هر سوالی رو میدونست حتی اونایی رو که نمیدونست (به نام خدا جواد خیابانی هستم)
و توی همین چند ساعت هانیبال توی ذهن ویل تبدیل به یه سنبل شده بود
سنبلی از هوش و تفاوت
+ممنونم هانیبال فرانسیس خیلی ترسیده بود
هانیبال لبخندی زد
_من کاری نکردم ویل...
ویل بلخره تسلیم سوال احمقانه اش شدو پرسید
+تو جادوگری؟
انتظار داشت با صدای بلند بخنه و مسخره اش کنه
درست مثل خانم لکتر
اما هانیبال لبخند کمرنگی زد که باعث شد گوشه چشمش چروک های ریزی نمایان بشه و به ارومی دستش رو فشرد
_نه ویل...من جادوگر نیستم فرانسیس فقط از رفتار خودش ترسید
ویل که گیج شده بود چیزی نگفت و منتظر ادامه حرف های هانیبال موند
حالا دریاچه توی دید بود
_اون فقط از کاری که با وینستون کرده بود ترسید چون میدونست تو و من ازش متنفریم و از اونجایی که کمی از تو و فرانسیس بزرگ ترم با خودش فکر کرد شاید تصمیم به انتقام گرفتن داشته باشیم...در هر صورت منشا این ترس کاری لود که خودش در گذشته انجام داد
ویل آهانی زیر لب گفت و سعی کرد ارتباط بین ترس فرانسیس با رفتار دیگران رو یه بار دیگه توی ذهن خودش بررسی کنه
و بلخره اونا اونجا بودن
خورشید نارنجی شده بودو احتمالا فقط تا یک ساعت آینده رو فرصت داشتن
دریاچه زیبا بود
ویل بار ها به اسکله چوبی که مردم روستا ساخته بودن اومده بود
صدای قورباغه ها و جیر جیرک ها سکوت رو میشکست
هانیبال به آب نزدیک تر شد
نشست و پاهاش رو از اسکله اویزون کرد
به سمت ویل برگشت
ویل که انگار چیزی توجه اش رو جلب کرده زانو هاش رو خم کرده بودو با دقت به نقطه ای زل زده بود
_ویل به چی خیره شدی؟
+اینجا یدونه...
اما بدون ادامه دادن جمله اش به سمت هانیبال دوید
احتمال میداد یه قورباغه رو لحظه پریدن دیده باشه
ویل با عجله کنار هانیبال نشست
دست هاش رو لبه اسکله چوبی گرفت و بدون ثانیه ای مکث خم شد
هانیبال برای جلوگیری از افتادن پسر بچه توی آب با یک دست لباسش رو گرفت
_ویل مراقب باش اگر توی آب بیوفتی ممکنه سرما بخوری
اما ویل بدون توجه به تذکر هانیبال شتاب زده سرش رو بالا اورد لحظه ای که با ذوقی بچگانه میگفت
+اینهاش اینجا از زیر اسکله اومد بیرون
پروانه ای سبز رنگ طبق گفته ویل از زیر اسکله بیرون اومد و بین دو پسر جا گرفت
ویل که میخواست کاملا به پروانه تسلط داشته باشه روی دو پا نشست و تا جایی که میتونست خم شد
دست هاش رو با حالت با نمکی جلوی سینش مشت کرده بود و بدون اینکه ثانیه ای پلک بزنه به پروانه خیره بود
هانیبال هم برای اینکه کمکی بهش کرده باشه به آرومی دستش رو به سمت پروانه برد و بعد از چند ثانیه حالا پروانه سبز رنگ روی دست هانیبال نشسته بود
ویل که نفس حبس شده اش رو رها کرد به اروم ترین حالت ممکن طوری که انگار پروانه ممکنه با صدای بلندش اذیت بشه گفت
+چجوری از دستت فرار نکرد؟
هانیبال لبخندی زد
ویل هنوز هم همون حالت بامزه رو داشت
پروانه رو به ویل کمی نزدیک کرد
_دوست داری روی دست تو هم بشینه؟
چشم های ویل برق زد
دست کوچیک و تپلش رو کنار دست هانیبال قرار داد
ویل تسلطی روی لرزشش از شدت هیجان نداشت
هانیبال انگشت های دست آزادش رو دور مچ ویل حلقه کرد
به اروم پروانه رو به سمت ویل هدایت کرد
و حالا ویل با ذوق به پروانه خیره بود
چشم هاش از همیشه باز تر بود
هانیبال لحظه ای با خودش فکر کرد
اون پسر اصلا تا حالا پروانه دیده؟
_تا حالا پروانه ندیده بودی؟
ویل بدون اینکه به هانیبال نگاه کنه صورتش رو به پروانه نزدیک تر کرد
+من فقط شاپرک دیدم اونا سفیدن من از اونا خوشم نمیاد...یه بارم یه پروانه سفید دیگه دیدم ولی این سبزه
هانیبال لبخندی زد
انگار که پروانه هم متوجه ذوق پسربچه شده بود
چون به آرومی روی انگشت هاش بالا و پایین میرفت
ویل درست مثل وقت هایی که با وینستون حرف میزد شروع به صحبت با پروانه کرد
+پدر و مادرت کجان پروانه کوچولو؟
هانیبال به طرز عجیبی دوست داشته ویل رو دوباره به چالش بکشه
پس پرسید
_ویل میدونی پروانه ها چجوری پروانه میشن؟
شاید اگه کسی از دور اون دو نفر رو میدید با خودش میگفت
پسر بیچاره حتما مادرش برادر کوچک ترشو بهش سپرده
اما هانیبال همچین حسی نداشت
خوشحال بود
و به هیچ عنوان اونو یه بچه نه ساله نمیدونست
+اره خانم کلارک میگه اونا اول کرم های ابریشم بودن بعدش پیله میبندن و بعدش از پیله میان بیرون و زیبا میشن
برای دیدن دریاچه اومده بودن و حالا ویل به یه پروانه خیره بودو هانیبال به ویل
_درسته اونا زیبا میشن...به تکامل میرسن
ویل برای ثانیه ای به سمت هانیبال برگشت
+تکامل یعنی چی؟
_من فکر میکنم تکامل به معنی پیدا کردن چیزیه که براش آفریده شدیم
ویل حالت پرسشگرانه ای به خودش گرفت
+یعنی من برای اینکه پلیس بشم تکامل پیدا میکنم؟
هانیبال لبخندی زد
_تو دوست داری پلیس بشی؟
ویل با حرکت سر حرفش رو تایید کرد
_پس اره...تو باید برای پلیس شدن به تکامل برسی اما قضیه خیلی پیچیده تره
+چرا؟
_تکامل ممکنه در حالتی اتفاق بیوفته که راضی نباشیم...به نظرت این پروانه ممکنه رنگ بال هاش رو دوست داشته باشه؟
ویل دوباره نگاهی به پروانه انداخت
+من دوستش دارم
_اما اون چی؟
+نمیدونم...
هانیبال لحظه ای سکوت کرد تا شاید ویل به نتیجه ای برسه
+ام...فکر کنم نمیدونه بال هاشو دوست داره یا نه
هانیبال علت جوابش رو پرسید
+چونکه اون اصلا نمیتونه بال هاشو ببینه
شاید اگر در بیان احساسات کمی حرفه ای تر بود حالا پسر بچه رو توی آغوش میکشید و بهش میگفت که اون یه نابغس
_دقیقا ویل...اون اصلا نمیتونه بال هاش رو ببینه که بخواد ازش متنفر باشه یا دوستش داشته باشه..شاید تو پلیس بودن رو دوست داشته باشی اما شاید علت آفرینش ویل گراهام چیز دیگه ای باشه...چیزی که نتونه ببینه اما اگر به تکامل برسه و چشم هاش باز بشه عاشقانه بهش عشق بورزه
ویل که حالا کاملا کلمه تکامل رو درک کرده بود لبخندی زد
اون هم درست مثل هانیبال پاهاش رو از اسکله آویزون کرد
پروانه رو برای چندمین بار نزدیک خودش آورد
+شاید تو نتونی بال های خودتو ببینی اما من میبینم اینو بدون که اونا خوشگلن (این یه جورایی شبیه رابطه ویل و هانیبال سریاله هانیبال میدید که ویل چقدر در پوسته ویل واقعی که براش آفریده شده زیباس اما خود ویل اینو درک نمیکرد🫠)
و بعد پروانه شروع به پرواز کرد و دوباره بین علف های هرز غیب شد
انگار که متوجه حرف های ویل شده بود و حالا از زیبایی خودش مطمئن بود
مدتی توی سکوت گذشت
آفتاب تقریبا غروب کرده بود و وقتش بود که به عمارت برگردن
+یعنی فرانسیس برای آسیب زدن به دیگران آفریده شده؟
هانیبال از جا بلند شد و به ویل هم کمک کرد بدون افتادن توی آب از جا بلند شه
_گاهی اوقات ما از تکامل دور میشیم و علتش میتونه اطرافیانمون یا چارچوب های جامعه باشه...اون موقعس که هدف اصلی زندگیمون رو گم میکنیم...شاید اون واقعا برای آسیب زدن به دیگران آفریده شده و شاید فقط توی راه تکامل گم شده
ویل اخمی کرد
+شایدم اون فقط یه عوضیه
هانیبال لبخندی زد
_درسته ویل شایدم اون فقط یه عوضیه
نگاهی به آسمون انداخت
_غروب آفتاب نزدیکه ویل دیگه باید به عمارت برگردیم
شروع به حرکت کرد و قصد داشت دست هاش رو پشت بدنش مشت کنه
اما چند قدم برنداشت بود که دست های کوچیک ویل از اینکار منصرفش کرد
ویل بدون هیچ حرفی انگشت های کوچیکش رو دور انگشت های بلند و کشیده هانیبال حلقه کرده بود
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
پارت سوم🫠🤝🏻
به شخصه توی سریال دیوونه اون تیکه هایی بودم که توی اتاق رو به روی هم میشستن و فلسفی ترین بحث ها رو ادامه میدادن🫂
این یکی هم خیلی وایب خوبی داره🥹🤌🏿
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Hannigram one shots (different versions)
Hayran Kurguیه بوک پر از وانشات های هانیگرام 🩸 اما با یه تفاوت... اینجا ممکنه خیلی چیزا تغییر کنه🤷🏻♀️ اگر کارکترهای اصلی زن باشن چی؟ یا دو تا بچه دبستانی؟ شایدم هم ویل هیچوقت هانیبال رو لو نده... شایدم هانیبال همون بار اول ویل رو بکشه... امیدوارم از این بوک...