bargaining...3

125 26 1
                                    

لیوان رو میچرخوند و با تیکه های یخ که روی نوشیدنیش شناور بودن بازی میکرد
بی شک مهموناش نباید انتظار مهمون نوازی داشته باشن
چون ویل نیازی به مهمون نداشت
میتونست نگاه خیره شونو رو احساس کنه
این یه چرخه طبیعی بود
هر کسی به دیدن ویل بهش خیره میشد
اون خیلی عوض شده بود
خیلی خیلی زیاد
در واقع حتی آلانا هم به دیدن ویل با موهای مرتب و چهره ای که اعتماد به نفس ازش میباره عادت کرده بود اما حالا...
اون از قبل هم بدتر شده بود
ویل قبل از هانیبال اوضاع خوبی نداشت و حالا نبود هانیبال اوضاع رو براش خراب تر کرده بود
این حدس آلانا بود...
آلان لب هاش رو تر کرد و با لبخند مصنوعی گفت
+خب خیلی وقت میشه که همدیگرو ندیدیم
مارگوت هم که برخلاف شخصیتش یه سرهمی نارنحی رنگ تابستانی پوشیده بود گفت
+تقریبا شیش ماه
ویل جرعه ای از ودکا میوه ایش نوشید
سعی کرد مثل یه ادم عادی لبخند بزنه و بگه اونا درست میگن اما به جای لبخند با لبی صاف و بی احساس گفت
_زیادم نیست
آلانا میدونست اوضاع از چه قراره
ویل با همه دعوا داشت
یه جورایی عصبانی و لجباز بود
درست مثل پسر کوچولوی خودش و مارگوت
اونم وقتی از چیزی ناراحت بود جیغ میزد و تا ساعت ها چرت پرت میگفت
آلانا میدونست
ویل از چی ناراحته
اما برخلاف پسر برونگرا خودش
ویل قدرت بروز احساساتشو نداشت...یا شایدم نمیخواست
آلانا سعی کرد اون جمله رو به عنوان شوخی در نظر بگیره
پس با صدای بلندی خندید
+اوه معلومه که سخت نگذشته تو قبلا هم اینجوری زندگی کردی
اشاره ای به کلبه قدیمی ویل کرد
تقریبا همه چیز سر جای خودش بود
انگار ویل بعد از برگشتن سعی کرده بود دکور رو دقیقا مثل قبل بچینه
البته اگه بشه اسم اون فاجعه رو دکور گذاشت
برای هر دو اونا عجیب بود
هر دو میدونستن ویل ثروتی داره که حداقل بتونه باهاش چهارتا خونه توی مرکز شهر بخره و یه مغازه رو اجاره کنه و با توله سگ ها پر کنه
اما‌.‌‌..ویل هیچ کاری نکرده بود
ویل حتی سگ های خودش رو هم از پیش مالی برنگردوند
ویل تمام بهار و یک ماه اول تابستون رو تنها توی این کلبه گذرونده بود
مارگوت از جاش بلند شد
به سمت میز رفتو دستی بهش کشید
نگاهی به نوک انگشتش انداخت
خاکی بود
خیلی زیاد
+تو واقعا اینجوری زندگی میکردی؟
ویل شونه ای بالا انداخت
_تو اینجا رو قبلا هم دیدی...انتخاب با خودته چجوری فکر کنی (اشاره به این داره اونا با هم خوابیدن)
مارگوت جا خورد
نگاهی به آلانا انداخت
آلانا نفس عمیقی کشید
ویل درست مثل یه بچه برخورد میکرد
حتی حاضر بود قسم بخوره توی این نقش حرفه ای شده
مارگوت با پوزخند دوباره کنار آلانا نشست
+اوه ویلیام گراهام پسر بدی شده نبود مالی روت اثر گذاشته مرد
آلانا با حالت کلافه ای به سمت مارگوت برگشت
+عزیزم میشه لطفا ببینی برد چیکار میکنه (ببخشید اسم پسرشونو یادم نیست)
آلانا با چشم بهش هشدار میداد
مارگوت شونه ای بالا انداخت و از جا بلند شد
+باشه
به سمت در رفت و از کلبه خارج شد
آلانا تمام ودکا رو سر کشید و نفس راحتی رو از ریه هاش خارج کرد
اونا یه بحث طولانی و عجیب رو در پیش داشتن
ویل از جاش بلند شد
به سمت بطری رفت و دوباره لیوان آلانا رو پر کرد
_همسرت بد اخلاق شده دکتر بلوم...
و دوباره سر جای قبلیش یعنی مبل تک نفره ای که فاصله زیادی با آلانا نداشت نشست
آلانا سعی کرد باز هم شوخ طبعی بیمار طور ویل رو نادیده بگیره
+درسته...اما فکر کنم یه نفر دیگه هم اینجا بد اخلاق شده
ویل پوزخندی زد
_اوه به خودت شک داری؟
آلانا دیگه نمیتونست این مسخره بازی رو تحمل کنه
ویل طوری برخورد میکرد که انگار اتفاقی نیوفتاده
طوری برخورد میکرد که انگار دو ماه پیش مالی در خواست طلاق نداده و پسرش به خاطر حمله ای که به مادرش شده قرص های کنترل اضطراب نمیخوره
اون بیخیال بود
بیخیال همه چیز
آلانا با خودش فکر میکرد شاید طلاقشون حال ویل رو بد کرده باشه اما به نظر میرسید براش ذره ای اهمیت نداشته باشه
+ویل محض رضای خدا...این کارو با خودت نکن....
ابرو های ویل بالا رفتن
_چیکار نکنم؟
آلانا با دلسوزی بهش نگاه میکرد
میخواست بهش کمک کنه اما نمیدونست چجوری
اصلا ویل چرا باید ناراحت باشه
هزارتا دلیل مختلف توی ذهنش بود
شاید ویل میترسید
شاید ویل فقط از اینکه خودش جسد هانیبال رو با چشمای خودش ندیده میترسید
+چرا دوباره پرونده ها رو بررسی میکردی؟
ویل چیزی نگفت
درست مثل پسربچه ای که مچشو در حال ارتکاب جرم گرفتن سرش رو پایین انداخت
+هنوزم نمیخوای قبول کنی؟
ویل لحظه ای بهش نگاه کرد
یعنی بلخره یکی میدونست چی داره میگه؟
درسته ویل نمیخواست قبول کنه
نمیخواست قبول کنه که هانیبال از پیشش...
+نمیخوای قبول کنی که جای هممون امنه؟ فکر میکنی من چرا برگشتم؟ (آلانا و مارگوت از ترس فرار هانیبال خایه کردن یادتونه؟)
ویل پوزخندی زد
یعنی اون مرد اینقدر منفور بود
پس چرا ویل چیز دیگه ای رو احساس میکرد
چرا ویل با چیزی درگیر بود که نمیدونست چیه؟
یه حس عجیب
یه جور غم...غم از نبود شیطانی که باهاش بازی کنه و وجودشو تسخیر کنه
ویل دلش برای جلسه هاشون تنگ شده بود
در حالی که میدونست نباید اینطور باشه
هر بار که دلتنگش میشد تو ذهنش تکرار میکرد
من مدت زیادی رو ازش دور بودم و به هیچ وجه این احساس رو نداشتم
این فقط یه عذاب وجدانه
شاید از دروغی که به رسانه ها گفتم
هانیبال هیچوقت حاضر نبود من رو بکشه...یعنی علت مرگ اون ویله...
اما هر بار با این واقعیت تلخ که تا اخر عمر قرار نیست دنبالش بگرده و الگوی قتل هاش رو پیدا کنه رو به رو میشد
یه تفاوت بزرگ وجود داشت
اینبار هانیبال نبود...دیگه نبود
اما آیا ویل میتونست با این مسئله کنار بیاد؟
_من فقط حوصله ام سر رفته بود
حوصله؟
اوه ویل گراهام طفلی
تو برای سرگرمی سه ماه رو دنبال الگوی مشخصی بین قتل های اخیر نمیگشتی...به هیچ وجه
+ویل...
آلانا از جاش بلند شد
به سمت ویل رفت
لبه مبل نشستو و خیلی صمیمانه اون رو توی آغوش خودش کشید
+ویل میدونم...اوضاع خوب نیست...
آلانا در همین حال ویل رو از خودش جدا کرد
صورتش رو قاب گرفت و شروع کرد به نوازش چروک هایی که به تازگی نمایان شده بودن
انگار اون خیلی سختی کشیده
+میدونم هنوز توی اون واقعه گیر کردی...بابت مالی هم متاسفم
ویل چیزی نمیگفت
فقط به چشم های اسمونی آلانا زل زده بود
+لازم نیست خودتو اذیت کنی...همه چیز تموم شده بهت قول میدم پیرمرد
ویل سعی کرد جمله اول رو نادیده بگیره و به لقب پیرمرد لبخندی بزنه...و موفق بود
اما فقط خودش تونست لحظه ای که برای بار دوم توی آغوش کشیده شد گرمای سوزاننده قطره اشکی رو که از چشم هاش جاری شد رو حس کنه
یه جواب ساده وجود داشت
جوابی که ویل علاقه ای به بیانش نداشت
جوابی که باعث میشد تا مدت ها افسرده باشه
آره...ویل دلتنگ بود
دلننگ کسی که خودش اونو کشت
دلتنگ هانیبال

خب اقا من سر این پارت خودم بغضم گرفت
یه اتفاق عجیب برام افتاد گفتم باهاتون در میون بزارم
به احتمال بالا خیلی برای شما هم پیش اومده که شب در حالی که گریه میکنین سرتون رو روی بالشت بزارید
و پدر مادرتون هم به جای اینکه بخوان علت واقعی ناراحتیت رو بپرسن با اخم بهت شب بخیر بگن یا اصلا نگن
اما هفته پیش این مشکل برام پیش اومد
و واقعیتش خیلی ناعادلانه بود
و با جمله ای که پدرم به زبون اورد دلم شکست
اما وقتی خواستم بخوابم
بین خواب بیداری که هم حواست هست هم چیزایی رو میبینی که واقعی نیستن یا شاید از سر یه بغل گرمی که نیاز داشتم
اون لحظه که هانیبال ابیگل رو بغل میکنه رو برای خودم تصور کردم
و واقعا حس خوبی بود🥲
همین تصور کافی بود تا قشنگگگگگگ بشینم گریه کنم😭
بعد اون حرکت که موهای ابیگلو ناز میکرد حس ارامش داشت
وای باورتون نمیشه
تا جایی گریه کردم که دیگه اروم شدم
ناراحت بودم ها اما با اون بغض نخوابیدم(مامان بزرگ من میگه اگه با بغض بخوابی وقتی پیر میشی ممکنه دیگه نتونی حرف بزنی🤌🏿🥲)
خلاصه که اره
امتحان کنین
بغل کردن هانیبال واقعا ارامش بخشه
راستی ووت رو هم فراموش نکنین
دوستتون دارم♥️🌈

Hannigram one shots (different versions)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant