Regret...1

159 29 7
                                    

ماشین رو خاموش کرد و سوییچ رو درآورد
نگاهش روی فرمون قفل شده و بود و سعی میکرد با نفس های عمیقی که میکشه افکارش رو مرتب کنه
بدون اینکه متوجه باشه با انگشت اشارش مدام به فرمون ضربه میزد
به صندلی تکیه داد و دستش رو با حالتی عاجزانه روی صورتش کشید
نفس عمیقی تری کشیدو پلک هاشو برای چند ثانیه روی هم گذاشت
صدا های مختلفی توی ذهنش میپیچید
(به سگ هات غذا بده
ما باید بریم
آماده رفتن باش
فنجون شکسته رو برمیگردونم)
بدون اینکه پلک هاش رو از هم فاصله بده پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد
_فنجون شکسته دیگه برنمیگرده دکتر لکتر
با صدای برخورد چیزی به شیشه در حالی که تپش قلبش به علت ناگهانی بودن صدا کمی بیشتر شده بود چشم هاش رو با تعجب باز کرد
جک مشخصا با دستش ضربه ای به شیشه زده بود
+باید بریم
صداش مبهم بود
اما ویل میدونست که وقت رفتنه
پس سرش رو تکون داد و از ماشین خارج شد
به محض خروج سرمای هوا پوست صورتش رو مورد حمله قرار داد
کف دستش رو رو به اسمون گرفت
_انگار میخواد بارون بیاد
جک به سمتش برگشت
+نگران نباش اون توی ارتش بوده میتونه بزنتش
جک زنگ رو فشار داد و نتونست چهره ویل رو که با شک اطرافش رو نگاه میکرد ببینه
بعد از چند ثانیه در باز شد و هانیبال با لبخند صمیمانه ای از جک دعوت کرد که وارد بشه
اما ویل چون حواسش به پشت بام ساختمان های اطراف بود متوجه نشد و با صدای هانیبال به خودش اومد
+ویل...هوا سرده بهتره بیای داخل
ویل با گیجی به سمتش برگشت و وقتی هانیبال رو با پیشبند اشپزی سفید رنگ در چهارچوب در دید لبخندی زد
وارد خونه شد
برای طبیعی جلوه دادن این قرار ویل یک بطری شراب قرمز همراه خودش اورده بود و به دست هانیبال داد
جک در پذیرایی نشسته بود
هانیبال به ویل اشاره کرد که بشینه و ویل درست رو به رو جک نشست
میز شام به بهترین نحو چیده شده بود
هارمونی رنگ ها درست مثل یه رویای تاریک توی ذهن ویل میچرخیدن
ویل بدون اینکه متوجه باشه به میز زل زده بود
هانیبال بعد از چند جمله کوتاه که ویل حتی متوجهش نبود عذر خواهی کرد و به اشپزخونه رفت
+ویل...
ویل با شنیدن صدای جک لحظه ای به خودش اومد
چشم هاش رو توی اتاق چرخوند
انگار تازه متوجه موقعیت شده بود
بعد چند ثانیه به جک نگاه کرد
جک با شک به ویل خیره بود
+به نظر خوب نمیای
ویل پوزخندی زد
دستش رو باز کردو به آرومی لب زد
_ما توی خونه یه قاتل سریالیم...
اخمی کردو با گلافگی سرش رو تکون داد
دستش رو بین موهاش برد
_a little bit nervous
جک تکیه اش رو به صندلی داد
نفش عمیقی کشید و دو دستش رو روی میز دو طرف بشقاب گذاشت
+جای نگرانی نیست
اونا انقدر آروم حرف میزدن که حتی تشخیص اینکه این صدای یه زنبور در حال وز وزه یا آدم سخت بود
ویل لب هاشو بهم فشار داد و به بشقابش خیره شد
در واقع ویل شبیه به دیگی بود که انواع اقاسم احساسات در اون میجوشه
ترس...خشم...نگرانی...هیجان...پشیمانی...و کمی شادی
ترس چون نمیدونست این احساسات عجیب از کجا نشأت میگیره
خشم از خودش که این بلا رو سر خودش اورده...باید بعد از ازاد شدن از آسایشگاه روانی های بالتیمور به کل شهر رو ترک میکرد و همه چیز رو پشت سر میذاشت
نگرانی چون هیچ ایده ای در مورد ده ثانیه بعد نداشت
هیجان و کنجکاوی چون میدونست هیچ ایده ای در مورد ده ثانیه بعد نداره
پشیمانی...
در واقع هیچ علتی برای این یه مورد نداشت...فقط فکر میکرد که توی این لحظه ترجیح میداد اینجا و همراه جک نباشه
و شادی چون میدونست هر اتفاقی بیوفته امروز بلخره این بازی تموم میشه
کمی بعد هانیبال در حالی که دو بشقاب در دست داشتو یکی رو با مهارت روی ساعدش نگه داشته بود وارد شد
بشقاب ها رو جلو مهمان های ویژه اش گذاشت
گیلاس های هر سه نفرشون رو با تشریفاتی ترین حالت ممکن پر کرد
وقتی که پشت سر ویل ایستاده بود و گیلاسش رو پر میکرد و همزمان توضیحی در مورد پیش غذا میداد ویل میتونست نفس هاش رو روی گردنش حس کنه
نمیدونست چرا....
اما فکر کردن به اینکه تا چند ساعت دیگه این نفس ها با درد گلوله آمیخته میشه باعث آزارش بود
بعد از داستان مختصری در مورد غذای اصلی خودش هم پشت میز نشست
دستمالی رو روی پاش انداخت و مثل یک اشراف زاده انگلیسی شروع به بریدن گوشت کرد
جک طوری با اون صحبت میکرد که انگار اتفاقی نیوفته و قرار نیست بیوفته
اما ویل...
ویل انقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست به غذاش نکاه کنه
نه از این نظر که این غذا احتمالا ریه یه انسانه نه...
ویل نمیتونست این حجم از احساسات رو تحلیل کنه
حس میکرد یه لباسشویی توی شکمش روشنه و داره دل رودش رو میشوره
به غذاش خیره بود و حتی در حد یک کلمه وارد بحثشون نمیشد
اما صداشون رو میشنید
جک میخندید و از خاطره اش در مورد اولین سفرش همراه بلا به هند حرف میزد و هانیبال هم با اشتیاق همیشگی و شاید ساختگی در مورد فلسفه غذا های تند صحبت میکرد
ویل توی دلش به هر دوشونو پوزخند زد
اونا ویل رو وسط یه ترازو دو کفه ای قراره داده بودن و هر کدوم انتظار داشتن که ویل سمت اون بره
جک دوستش بود و هانیبال...
هانیبال...
اون نمیدونست چه اسمی باید روش بزاره
اما حتی نمیتونست یک لحظه به نشنیدن صداش چند بار در هفته اونم وقتی که داره کوچیک ترین مسئله رو با کلمات گنده گنده و فلسفی تحلیل میکنه فکر کنه
با خودش فکر کرد که چه سو استفاده بزرگی ازش شده
اون مثل یه وسیله آزمایش بودو حالا وقت امتحانه
قطره های عرق رو میتونست روی پیشونیش احساس کنه
به حدی گرمش بود که دلش میخواست توی یه وان یخ دراز بکشه
صدای چنگال و کارد پس زمینه بحث اون دو نفر شده بود
+نظر تو چیه ویل؟؟؟
ویل سرش رو بالا گرفت و به هانیبال که در حال بریدن تکه ای از گوشت بود نگاه کرد
لبخند کمرنگی زد
میدونست کمی آشفته به نظر میرسه
_غذا های تند زیاد باب میل من نیست
هانیبال از زیرچشمی لحظه ای به بشقاب ویل نگاه کرد
+اما غذای من تند نیست
ویل به بشقاب نگاه کرد
هانیبال درست میگفت
ویل حتی آواکادو های سرخ شده دور بشقاب رو حرکت نداده بود
حالا هانیبال و جک هر دو به ویل خیره بودن
هانیبال لبخندی زد
+به نظر حالت خوب نیست ویل
جک آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو کمی به نشونه روی خودت مسلط باش گشاد کرد
ویل لبخندی مضطربی زد
_فکر کنم سرماخوردگیه
هانیبال دستش رو دور دست ویل که روی میز بود پیچید
+درسته دمای بدنت بالاس
ویل نمیتونست توصیف کنه که تماس فیزیکی هانیبال باهاش چقدر حالش رو بهتر کرد
جک شونه ای بالا انداخت
+همچین اتفاقی توی این فصل طبیعیه
هانیبال به نشانه تایید سرش رو حرکت داد
_بهتره غذات رو بخوری...این سرماخوردگی میتونه تو رو ضعیف کنه...داروی خاصی براش خوردی؟؟؟؟
ویل نمیدونست چی باید بگه
پس فقط به نشانه تایید سرش رو تکون داد
چند دقیقه گذشت و توجه ها از روی ویل برداشته شده بود که هانیبال از جاش بلند شد
+یه دسر لذیذ مخصوص برای تو درست کردم جک
از پشت میز کنار رفت
+چند لحظه من رو....
اما ویل به سمتش برگشت و اجازه ادامه حرفش رو گرفت
_به کمک نیاز نداری؟؟؟
ویل از پایین با نگاه ملتمسانه ای به هانیبال خیره بود
_برای سرو دسر؟؟؟
انگار که توی چشم هاش عبارت (لطفا بگو اره) زیرنویس میشد
ویل حتی به جک نگاه نمیکرد
چون میتونست همین حالا هم نگاه پر از تعجبش رو حس کنه
در واقع قرار بر این بود ویل و جک تا اخرین لحظه منتظر بمونن و وقتی جک فرصت رو مناسب دید و حرکتی رو متوجه شد که مبنایی بر مهر تایید چیپسک ربپر بودن هانیبال بود به هانیبال حمله کنه
اگر اوضاع هم خراب شد تک تیر اندازی که به پنجره اشپزخونه و پذیرایی تسلط داره به سمت هانیبال شلیک کنه
تک تیر انداز در واقع حتی از طرف اف بی ای نبود
اف بی ای جک رو تعلیق کرده بود و این ایده در مورد قاتل بودن هانیبال رو رد کرده بود
جک به کمک هم کلاسی اش در دانشکده که حالا بازنشسته و شده و قبلا تک تیرانداز ارتش بوده این نقشه رو اجرا میکرد
پی به همین علت این حرکت ویل الان از درک جک خارج بود
هانیبال لبخندی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد
+ازت ممنون میشم ویل
ویل از جاش بلند شد و هانیبال رو دنبال کرد
اما قبل از اینکه از دیدرس جک خارج بشه به سمتش برگشت و یک لبخند نگران نباش من میدونم دارم چیکار میکنم

طوری زد

از پذیرایی خارج شد
اما مسئله اینجا بود
که ویل هیچ ایده ای در مورد این کارش نداشت
در واقع جک باید نگران میبود چون ویل نمیدونست دقیقا چه غلطی میخواد بکنه

سلاممممممم
بچههههههههههه های شیرینم🥲♥️
ششصد تا شدیم
هورااااااا
مرسی از همتون
مرسی عشقای من😭🥺
خب اینم از وانشات جدید که احتمالا میگم
احتمالااااا اخرین وانشات این بوک باشه
چون بعدش میخوام یه لانگ شات هانیگرام و طبق گفته های قبلیم یدونه دراری هم شروع کنم
پس برای این آخری بترکونین
لطفا... خواهشاً اگه بوک رو میخونید ووت رو فراموش نکنید چون به شدت به من انرژی میده
و نظرتون رو حتما برای کامنت کنید
خیلی ممنون
دوستون دارم❤️🧡💛💚💙💜

Hannigram one shots (different versions)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant