depression...4

114 23 1
                                    

طوری به تن خاک میزد که انگار میخواد حرصش رو خالی کنه
بیل رو تا جایی که میتونست بالا میبرد و با نفس های عمیق و صدا دار خاک رو کنار میزد
هوای ابری نشون از بارونی بود که تا چند دقیقه دیگه شروع میشه و ویل نمیخواست بدن بی جون دوست عزیزش خیس بشه
اما شاید سرگرم کردن خودش با کندن یه قبر باعث بشه از اون ملاقات اجباری دور بمونه
سرش رو بالا گرفت
دستی به پیشونیش کشید تا عرق سردی رو که روی پوستش نشسته خشک کنه
احتمالا سرما خوردگی وحشتناکی انتظارش رو میکشید
نگاهی به بدن بی جونش انداخت
همین اندازه برای یه سگ کافی بود
بیل رو با بی ملاحظگی به سمتی پرتاب کرد
چند قدم بهش نزدیک شد و کنارش نشست
قطره های بارون با صبر و حوصله شروع به باریدن کردن
بدنش رو توی آغوش خودش کشید
دستش رو بین موهای طلاییش حرکت داد گوش های بزرگ و پشمالوش رو نوازش کرد
با یاداوری خاطراتش لبخندی زد
اون از سگ های زیادی مراقبت میکرد
اما وینستون...یه جورایی براش متفاوت بود
نمیتونست منکر این بشه که هر وقت وینستون رو میدید احساس شادی عجیبی میکرد
صبح امروز مالی به دیدن ویل اومده بود
ویل سعی کرد ارتباط چشمی طولانی مدتی رو باهاش نداشته باشه چون اصلا از اون حالت نگاه مالی خوشش نمیومد
چرا همه طوری باهاش برخورد میکردن که...که انگار شکنندس
مالی برخلاف تمام اخلاق های افتضاح ویل بهش لبخند زده بود
حالش رو پرسیده بود
و وقتی ویل برای اولین بار نگاهش کرد تونست لرزش چونه پایین مالی رو ببینه
اون دلش به حال ویل میسوخت
مزخرفه
تمام عمرش طوری برخورد میکرد که بویی از احساس ترحم اطرافیانش نبره
اما همیشه ترحم دنبالش بود
ویل ترحم انگیز به نظر میرسید؟
اما خب...مگه نظر دیگران اهمیتی هم داشت در حالی که هانیبال هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بود؟
هانیبال باهاش مثل یه انسان واقعی برخورد میکرد
نه ویل گراهامی که آسپرین میخوره و برای کنترل رفتار های عجیبش دچار مشکل میشه
هانیبال با ویل طوری برخورد میکرد که ویل...ویل فقط همون ویله...نه یه دیوونه روانی که با قاتل ها همزاد پنداری میکنه
خب البته شاید اینکه هانیبال خودش همون قاتلی بود که ویل یه طورایی باهاش همزاد پنداری میکرد هم تاثیر داشته باشه...
ولی ویل نمیخواست اینطور فکر کنه
ویل نمیخواست فکر کنه که خودش و هانیبال دوتا ادم غیر عادین که همدیگرو درک میکنن
برای ویل هانیبال همیشه عادی بود
دستی به صورتش کشید
انگار دوباره ذهنش اونو از کوچیک ترین مسائل به سمت هانیبال راهنمایی کرده بودنو این یه روتین روزانه بود
به خودش تلنگری زد
محض رضای خدا صبح مالی بهش گفته بود که وینستون از نبود ویل دق کرده و جسدش تو ماشینه و حالا ویل برای هانیبال گریه میکنه؟؟؟
_لعنتی...
وینستون رو کاملا توی بغل گرفت و از جا بلند شد
سنگین تر شده بود
جسم طلاییش رو که به خاطر گل لای کمی خاکی شده بود توی گودال گذاشت
بین اشک هاش لبخندی زد
خم شد و برای آخرین بار سرش رو بوسید
_متاسفم پسر...
این ناجوانمردانه بود
ناجوانمردانه بود که ویل بعد از اینکه از آسایشگاه مجرمین ازاد شد وینستون رو در حالی که جلوی در منتظرشه دید
این ناجوانمردانه بود که آلانا بهش گفت اون فرار میکرده و کیلومتر ها رو طی میکرده تا جلوی در کلبه منتظر ویل بمونه
و ویل....و ویل....اونو تنها گذاشته بود
چرا؟
معلومه
چون ویل توی افسردگی خودش دست پا میزد
چون ویل دوباره مریض شده بود
حالا حرف مالی رو متوجه میشد
تو مریض شدی ویل....مرده هانیبال هم روی تو تاثیر گذاشته
معلومه که گذاشته
ویل نه میتونه با هانیبال زندگی کنه نه میتونه بدون اون زندگی کنه
که البته حالا با چشیدن نبودش این جمله رو به راحتی نقض میشد
ویل نمیتونست نمیتونه و نخواهد تونست که بدون هانیبال زندگی کنه
بدیلیا چرت پرت میگفت
تنها چیزی که باعث میشد ویل چند سالی رو توی چهل و اندی سال زندگیش زندگی کنه هانیبال بود
_من یه احمق بودم وینستون...امیدوارم منو ببخشی...
حالا دیگه اروم اروم قطره های اشکش با بارون یکی میشد
وینستون رو نزدیک خونه خودش دفن کرد...شاید فقط یه جورایی برای معذرت خواهی‌‌...
بیل رو برداشت و با هر ذره خاکی که روی بدنش میریخت قطره های اشک بیشتر میشدن...اما صدایی ازش درنمیومد
ویل گراهام خیلی کم گریه میکرد
اما چند ماهی بود که گریه بی صدا رو آموزش میدید
و یه گریه آموز حرفه ای رو تحویل گرفته بود
بارون هر ثانیه شدت میگرفت
موهای فر و بهم ریختش صاف مرتب شده بودن
نفس عمیقی کشید
بیل رو توی دست گرفت و سعی کرد با این قضیه که یکی دیگه از عزیزانش به خاطر اون دیگه نیست رو نادیده بگیره
ابیگل‌...هانیبال...و وینستون‌...
نفر بعدی کی بود؟
خودش؟
اوه نه ویل به هیچ وجه برای خودش عزیز نبود
اما دوست داشت که نفر بعدی خودش باشه
با قدم های کوتاهی به سمت کلبه رفت
نمیخواست بارون رو پس بزنه اما سرما هوا رو هم نمیتونیم فاکتور بگیریم
بعد از چند قدم
ماشین غریبه ای توی دیدش قرار گرفت
اون ماشین کنار گاراژ پارک کرده بود
پس این ملاقات اجباری به هر حال انجام میشد
در کلبه رو با صدای جیر جیری باز کرد
فردی که روی یکی از مبل های تک نفری نشسته بود لیخندی زد و از جاش بلند شد
به سمت ویل اومد و دستش رو دراز کرده
+سلام آقای گراهام...خیلی وقت میشه که با هم ملاقات نداشتیم
ویل نگاه مرگباری به دستش انداخت
بارونیش رو دراورد و به چوب لباسی اویزون کرد
از کنارش گذشت و روی مبل دیگه نشست
فردی که که انگار فهمیده بود احترام قرار نیست ویل رو خر کنه همون پوزخند رو مخش رو تحویلش داد
+اوه پس اینطوریه
ویل چشم هاش رو تو کاسه چرخوند
_اره فردی دوست نداری میتونی گورتو گم کنی
فردی با صدای تقریبا بلندی خندید و در همین حال سر جای قبلیش نشست
+اوه آقای گراهام این یه مصاحبس و صدای شما در حال ظبط شدن لطفا مودب باشید
و اشاره ای به موبایلی که روی میز بود کرد
ویل خیلی وقت بود که به هیچ سایتی سر نمیزد
اون حتی دیگه تلاشی برای پیدا کردن یه امضا شبیه به امضای چسپیک ریپر نمیکرد
اون در واقع هیچ تلاشی برای هیچ کاری نمیکرد
ویل گراهام تبدیل به یه مرده متحرک شده بود
_اهمیتی نمیدم...من بهت گفتم نمیخوام مصاحبه کنم و تو سرخود یه قرار ملاقات گذاشتی
+همین که خونه موندی نشونه رضایته...
فردی لحظه ای مکث کرد و حالت متفکری به خودش گرفت
+البته شنیدم که مدتیه حتی به شهر نزدیکم نشدی...تقریبا هیچکی ندیده اتت...همین که جواب تماسم رو دادی خوش شانسیه...بابت سگتم متاسفم...اوه و همینطور مالی گراهام...ببخشید گراهام نه...فامیلیش چی بود؟
ویل پوزخندی زد
_شنیدی یا مثل یه عوضی استاکر تمام مدت دنبالم بودی؟
فردی چشمکی زد
+شاید هردوش
ویل حوصله این بازیا رو نداشت
موبایل رو از روی میز برداشتو دکمه استاپ رو فشار داد
اینبار چهره اش حالت خاصی نداشت
در واقع فردی از این حرکت متعجب شد
_چی میخوای فردی؟
فردی به خودش اومد دستش رو جلوی ویل برد و موبایل رو پس گرفت
سعی کرد کمی جدی باشه
+ام...خب چند بار بهت ایمیل دادم...
_خیلی وقته نخوندمشون
فردی چشم هاش رو توی کاسه چرخوند
+معلومه...
نفس عمیقی کشید
+خب آقای گراهام...ویل...توی دنیای بیرون خیلی اتفاقا در حال افتاده...خبر مرگ چسپیک ربپر رو همه جا پخش کردن و هر کسی یه جوری خودش رو وارد این قضیه میکنه
فردی کمی با موبایلش ور رفتو بعد از چند ثانیه اون رو به دست ویل داد
+ورق بزن
و ویل با حجم انبوهی از چرندیات مواجه شد
+بعضی فن آرت میکشن بعضیا فوتوشاپ میکنن و میگن ما اونو دیدم و هنوز زنده اس بعضیا مستند میسازن فن فیکیشن مینویسن و خیلی ها هم فن پیج زدن‌..‌.
ویل با دیدن اون آیدی ها و تصویر های مسخره دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلندی خندید
از ته دل میخندید
و تنها دلیلش یه چیز بود
با خودش فکر کرد اگه هانیبال زنده بود میتونست اینارو ببینه چه ریکشنی میتونست نشون بده
بعد از اینکه آروم شد در حالی که هنوز آثار خنده روی لب هاش بود موبایل رو به فردی پس داد و به صدم ثانیه نکشید که انگار همه چیز رو یادش رفت
دوباره به حالت اول برگشت
دوباره بهش یاداوری شد که هیچوقت قرار نیست هانیبال اونارو ببینه...چون اون مرده
فردی کمی ترسیده بود
رفتار ویل عجیب به نظر میرسید
فقط عجیب به نظر نمیرسید
در واقع واقعا عجیب بود
ویل دوباره به پشتی مبل تکیه داد و منتظر درخواست فردی شد
فردی اب دهنش رو صدا دار قورت داد
خدایا اون جلوی یه نفر کم اورده بود
+و...من میخوام یه کتاب بنویسم...در واقع تمام تحقیق ها رو شروع کردمو چند فصل اول نوشته شده...
ویل پرسید
_و به من چه ربطی داره؟
اون میدونست چه ربطی داره
اما دلش میخواست جواب فردی نه هیچ ربطی نداره و من فقط میخواستم یه نسخه رو بهت بدم باشه
+از یه جایی به بعد اف بی ای نقش ویژه ای توی زندگی دکتر لکتر داشته
و بله این ضربه آخر بود
اینکه ویل علاوه بر پلی کردن خاطراتش بار ها بار ها مجبور به بیانش بشه
+و اون نقش ویژه به تو برمیگرده...شما تقریبا هر هفته همدیگه رو میدید و آخرین کسی که با اون حرف زده تو بودی...
نه نه ویل به یاداوری لحظه های اخر نیاز نداشت
(_زیر نور ماه واقعا مشکی به نظر میرسه...)
(+میبینی؟...این همه چیزیه که همیشه برات میخواستم ویل)
با کلافگی از جاش بلند شد
به سمت میز رفتو بدون اینکه بدونه اون بطری حاوی چه نوع نوشیدنیه سرش کشید
صدای کفش های پاشنه بلند فردی که روی پارکت ضربه میزد رو شنید
به سمتش برگشت
+من نیاز دارم بدونم لحظه آخر مرگش چی گفته
(+برای هر دومون)
بطری رو ناخودگاه رها کرد
تیکه های خورد شده روی زمین پخش بودن و مایع قرمز رنگ رو درخشان جلوه میدادن
+من باید بدونم تو چیکار کردی
(_زیباست...)
دست هاش لرزونش رو بین موهاش برد و بعد روی صورتش کشید
_لعنت بهت فردی...
کنترل کردن گریه هاش سخت بود و کنترل تعادل سخت تر
دستش رو به میز گرفت و بهش تکیه داد
فردی شوکه شده بود
اون...نمیدونست چیکار کرده که باعث این حال ویل شده...
ویل نمیخواست سرش رو بلند کنه و با چشم های اشکی به فردی نگاه کنه
نمیخواست کنترلش رو از دست بده و گردن فردی رو خورد کنه
نه نه نمیخواست
ترحم انگیز بودن کافی...
+بیا
برخلاف تمام تصمیماتش به آرومی سرش رو بلند کرد
به فردی که با یک لیوان آب کنارش ایستاده بود نگاه کرد
نگاه فردی ترحم آمیز نبود
شایدم بودو ویل نمیتونست به خاطر تاری چشم هاش اونو ببینه
+بیخیال گراهام من نیاز دارم زنده بمونی
لیوان رو گرفت و یک نفس سر کشید
فردی از اینکارا هم بلد بود؟
اصلا فردی میتونست همدردی کنه؟
خب انگار میتونست
+ویل من متاسفم...نمیدونم چه اتفاقی افتاده نمیدونم کدوم بخش از حرفم باعث شد اینطور بهم بریزی...
نفس عمیقی کشید
+اما یه چیزی رو میدونم...تو آشفته ای...تو نمیخوای با چیزی در مورد مرگ لکتر روبه رو شی چون میترسی
ویل پوزخندی زد
فردی بدون توجه به پوزخندش لیوان رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت
+و منم...منم دنبال یه داستان درست حسابیم...نمیخوام مثل فردی لوندز خبرنگار عوضی به نظر بیام...اینبار همه چی فقط در مورد نوشتن نیست
_باید باور کنم؟
فردی با اطمینان سرش رو به نشانه تاکید تکون داد
+میدونی چه لقبی روی دکتر لکتر گذاشتن؟ بزرگترین قاتل سریالی قرن...اونا برای توصیفش از کلمه با شکوه استفاده میکنن و حق دارن
فردی لبخندی زد
+کی فکرشو میکرد همه این داستانا زیر سر یه روانپزشک مثل دکتر لکتر باشه...اون به نظر آروم ترین و با احساس ترین فرد ممکن میرسید...جوری که تو رو ساپورت میکرد....
لحظه ای مکث کرد
+فقط میخوام بگم که این برای من علاوه بر شهرت یه افتخاره...مردم داستانای چرت پرتی میگن...اون یه سایکو بود یه دوقطبی یه خوناشام
ویل دوباره با تصور اینکه اگه هانیبال میتونست این چیزا رو بشنوه چیکار میکرد لبخندی زد
+اما من اونو از نزدیک دیدم...من میخوام افتخار نوشتن کتاب باشکوه ترین قاتل سریالی تاریخ رو داشته باشم
یه جوری در مورد صفت های باشکوه ترین قاتل سریالی تاریخ یا بزرگترین قاتل سریالی قرن حرف میزدن که انگار یه ویژگی نرمال برای هر انسانیه
+و تو میخوای به آرامش برسی...مطمئنم روبه رو شدن باهاش یا حداقل بیان کردن اتفاقایی که افتاده حالت رو خوب میکنه
عجیب بود
ویل داشت به این پیشنهاد فکر میکرد
+قسم میخورم یک کلمه بیشتر یا کمتر از خواسته های تو ننویسم...هر چیزی رو خواستی تحریف میکنم یا کلا حذف میکنم شایدم اضافه...فقط بهم کمک کن این افتخارو داشته باشم
ویل با خودش فکر کرد شاید واقعا این قضیه بتونه حالش رو بهتر کنه
ویل از افسرده بودن خسته شده بود
خسته شده بود که همه با ترحم بهش نگاه میکردن
هانیبال رفته بود و ویل باید رفتنش رو می‌پذیرفت هر چند که خودش مقصر بود
نفس عمیقی کشید
_قبوله...

خب این یکم طولانی شد
میدونین خواستم بخش افسردگی رو یکمی احساسی تر کنم
و پارت بعدی پارت آخره...
قراره داستانمون با ویل افسرده و احمق تموم بشه و بریم سراغ داستانای بعدی
ووت رو فراموش نکنید که این برای من ارزشمنده🥲
دوستتون دارم 🫂

Hannigram one shots (different versions)Where stories live. Discover now