☕︎ ☔︎ ☁︎
-خیلی ممنونم ازتون.جونگ کوک همون طور که کیسه پلاستیکی رو از خانم سفیدپوش میگرفت، گفت. آروم از اون جا دور شد و به سمت در خروجی داروخانه رفت. با باز شدن در، همون باد کشنده و سرد دوباره به صورتش خورد و احساس کرد الان از دردی که توی سرش پیچید بیهوش میشه. اما خوشبختانه مشکل با چند لحظه روی هم گذاشتن پلکهاش حل شد. دوباره توی کوچه به راه افتاد و به سمت کافه رفت. این بار ترسش کمتر شده بود. خیابون شلوغ بود و مردم با ذوق و شوق از یه سمت خیابون به سمت دیگه میرفتن. جونگ کوک ناخودآگاه با دیدن تکاپوی مردم لبخندی روی لبهاش نشست. سعی کرد یادش بره چند دقیقه پیش چطور کتک خورده و چه واقعیتهایی رو از زندگی اون پسرک فهمیده.
به سر نبش کوچه رسید و جلوی در کافه ایستاد. از پشت پنجره به داخل نگاهی انداخت. پشت یکی از میزهای نزدیک بخاری نشسته بود و سرش روی میز بود. کلاهش کنارش افتاده بود و تنها چیزی که ازش معلوم بود، موهای پرپشت و حالتدار مشکیش بود. جونگ کوک ناخودآگاه از دیدن اون صحنه غمی توی دلش نشست. چقدر توی بدبخت شدن اون پسرک سهم داشت؟!
آروم با تکون دادن سرش افکارش رو کنار زد و به سمت در رفت و اون رو هل داد. با بلند شدن صدای زنگولهی در، تهیونگ سرش رو از روی میز بلند کرد و با اخم به جونگ کوکی که حالا زانوهاش داشت از استرس میلرزید خیره شد. جونگ کوک لبخند احمقانهای که تلاش زیادی برای پنهان کردن ترسش داشت روی لبهاش نقش بست.
-ﭼ...چسب زخم و پماد خریدم...
جونگ کوک همون طور که کیسه پلاستیکی توی دستش رو بالا گرفته بود و لبخند احمقانهش همچنان رو لبهاش بود، گفت. تهیونگ مردمک چشمهاش رو چرخوند و اخم غلیظی کرد. جونگ کوک با دیدن واکنش پسرک مو مشکی، با ترس و لرز روی صندلی روبهروش نشست و مشغول چک کردن وسایل داخل پلاستیک شد. آروم یه بسته چسب زخم و یکی از پمادها رو بیرون کشید و جلوی تهیونگ گرفت.
-بزن روی زخمت که جاش نمونه.
تهیونگ با دیدن چسب زخم و پماد توی دست جونگ کوک پوزخند صداداری زد.
-ببین خوشگله...
چشمهای گرد شده جونگ کوک روی چهره عصبی پسرک روبهروش نشست.
-اگه فکر کردی با چهارتا چسب زخم و پماد و آی بزن روش جاش نمونه خر میشم باید بگم که کور خوندی.
جونگ کوک داشت لبش رو از تو با دندونهاش پرس میکرد و رنگش پریده بود.-برای من مهم نیست پسرعموشی داداششی یا هر خر دیگهایش هستی... من پولم رو از حلقوم تو و اون پسرعموی دیوثت میکشم بیرون...
تهیونگ با یه پوزخند ترسناک بهش خیره شده بود و جونگ کوک حس میکرد حتی نفس کشیدن هم یادش رفته.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...