☕︎ ☔︎ ☁︎
-همدیگه رو بوسیدن؟!
تهیونگ بلند داد زد دفتر رو روی پاهاش گذاشت. دوباره تمام شب گذشته رو بیدار مونده بود و داشت خاطرات اون پسرک مو نسکافهای رو میخوند. بعد از فوت مادربزرگش به مدت طولانیای چیزی توی اون دفتر ننوشته بود و تاریخ اولین خاطره، بعد از روز فوت مادربزرگش، مربوط میشد به دو سال بعد از اون اتفاق و همین موضوع تا حد زیادی تهیونگ رو متعجب میکرد. اما اون پسر، انگار داشت روزهای خوبی رو توی شونزده سالگیش میگذروند. با پدرش زندگی میکرد و دیگه مجبور نبود توی خونهی عمهش زندگی کنه. کلاسهای موسیقیش رو ادامه میداد و تقریبا هر روز با مینهو وقت میگذروند. بعضی جاها هم ناراحت میشد که باز هم مبدا تمام اون احساسات به شخصی به اسم مینهو ختم میشد. انگار مبدا تمام احساسات، خوشحالیها، غمها، ناامیدیها و امیدواریها و هر چیز دیگهای، برای جونگ کوک شونزده ساله توی مینهو خلاصه میشد. اگر مینهو خوشحال بود، جونگ کوک هم اون روز خوشحال بود. اگر مینهو عصبی بود، جونگ کوک هم عصبی میشد و اگر مینهو امیدوار بود، جونگ کوک هم امیدوار میشد.
تهیونگ نمیخواست به این موضوع اعتراف کنه، اما بدون این که حتی علتش رو بدونه عصبی بود. به طرز عجیب و غریبی عصبی بود. با این که جونگ کوک شونزده ساله اون روزها، لحظات خوبی رو میگذروند، ولی باز هم تهیونگ از این موضوع خوشحال نبود. شاید جونگ کوک دو سال پیش خوشحال بود، اما اون چیزی که زمان حال میگفت، اون پسرک مو نسکافهای، بدترین ضربه رو از همون پسری خورده که یه روزی حالش، به حال اون وابسته بود.
تهیونگ تا اینجای قضیه مشکلی نداشت. فکر میکرد مینهو یه پسرعموی خفن و باحاله که هوای جونگ کوک رو داره. با همدیگه کلاس موسیقی میرفتن و توی بند آموزشیشون، اجراهای مشترک داشتن. شبها با همدیگه بستنی میخوردن و روزها با هم دوچرخهسواری میکردن. ولی چیزی که تهیونگ نمیتونست هضم کنه، خاطرهی سوم آگوست 2018 بود. جایی که جونگ کوک، پشت دیوار ساختمون آکادمی موسیقیشون، مینهو رو بوسید. جونگ کوک شونزده ساله، چرا باید همچین کاری کنه؟ یعنی واقعا دوستش داشت؟
تهیونگ با این فکر، پوزخندی روی لبهاش نقش بست و از روی تخت بلند شد.
-احمقی جونگ کوک. اون بیعرضه چی داشت؟ چیش رو دست داشتی؟
همون طور که به سمت دستشویی میرفت، با خودش زمزمه کرد. آروم وارد دستشویی رفت و جلوی روشویی ایستاد. آبی به دست و روش زد و توی آیینه، به صورت خیس خودش خیره شد.
-نکنه...
زیر لب گفت و با هجوم یه فکر به ذهنش، چشمهاش گردتر از قبل شد.
-نکنه هنوزم دوستش داشته باشه؟...
زیر لب گفت و دوباره به تصویر خودش توی آیینه خیره شد. حالا دیگه چشمهاش گرد نبودن و به جاش، رنگی از خشم داشتن. باحرص از دستشویی خارج شد و با قدمهای محکم به سمت اتاقش رفت. حولهی سفید رنگش رو که روی دسته صندلیش بود، برداشت و صورت و چتریهای مشکی رنگ خیس شدهش رو خشک کرد. حرصیتر از قبل یه دست لباس از توی کمدش بیرون کشید و سریع پوشیدشون. کیف کولهش رو از روی زمین برداشت و گوشی و هندزفری و دفتر خاطرات جونگ کوک رو داخلش گذاشت و از اتاقش خارج شد. از پلههای مارپیچ پایین اومد و بیحوصله به سمت آشپزخونه رفت. از توی یخچال، از داخل سبد چوبی، یه دونه نون تست برداشت و حرصی گازی بهش زد و در یخچال رو بست. خوشبختانه امروز خالهش خونه نبود و برای کارهای یکی از خیریهها، صبح خیلی زود خونه رو ترک کرده بود.
نفسش رو صدادار بیرون داد و از در خونه خارج شد. از پاگرد کوتاه بالکن پایین اومد و به سمت دوچرخهی پسرخالهش رفت و فرمونش رو گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد. تکهی آخر نون تست رو هم داخل دهانش گذاشت و از در خارج شد. طبق عادتش، پاش رو روی رکاب گذاشت و با یه حرکت سوار دوچرخه شد و شروع کرد به پا زدن.
هوا به طرز عجیبی از دیروز سرتر شده بود. سرش رو آروم بالا گرفت و با دیدن ابرهای سیاه و سنگین توی آسمون، اخم روی پیشونیش محو شد و با یادآوری پیشبینی شب گذشتهی جونگ کوک، که میگفت امروز بارون میاد، لبخندی زد. اما بلافاصله لبخند از لبش پرید.
-واقعا این پسرهی کثیف چی داشته که عاشقش شده؟
زیر لب گفت و دوباره اخمی روی پیشونیش نقش بست. گوشهای از ذهنش میدونست که جونگ کوک دلایل خیلی زیادی داشت برای این که عاشق مینهو بشه. ولی خب به شکل خیلی غیرمنطقیای تمام اون دلایل رو پس میزد. به طور خیلی غیرمنطقیای میخواست اون بخش از خاطرهی جونگ کوک رو حذف کنه و اون دو پسر، دوتا پسرعمو باقی بمونن.
قطره بارونی روی گونهش چکید و افکارش رو به هم زد. نفسش رو صدادار بیرون داد وارد خیابونی شد که هر روز ازش میگذشت و با دیدن پسرک کاپشن مشکی، که توی پیادهرو داشت حرکت میکرد، لبخندی زد. سرعتش رو کم کرد و تقریبا با پسر هم قدم شد.
-اوه یه خرگوش کوچولو میبینم...
با صداش، جونگ کوک سریع سر چرخوند و با دیدن تهیونگی که داشت همقدم باهاش رکاب میزد، اخمی روی پیشونیش نقش بست.
-کتکهایی که دیشب خوردی بس نبود تهیونگ؟ میخوای دوباره بیافتم دنبالت؟
جونگ کوک حرصی گفت و پسر دوچرخهسوار، بلند خندید.
-کتک؟ اونا که بیشتر شبیه مشتهای یه خرگوش کوچولوی عصبی بود...
-کیم تهیونگ! امروز میکشمت!
جونگ کوک بلند گفت و با رسیدن به کافه، ایستاد. تهیونگ هم دوچرخهش رو متوقف کرد و ازش پیاده شد. بارون کمکم داشت شدت میگرفت.
-انقدر حواسپرتی که دیشب یادت رفت کلید رو بهم بدی. شانس آوردی زود رسیدی وگرنه به عنوان کیک روز میکردم توی فر و میدادم مردم بخورنت!
جونگ کوک همون طور که دستش رو بالای پیشونیش گرفته بود تا شاید از خیس شدن صورتش جلوگیری کنه، خیلی جدی گفت و به پنجره کافه تکیه داد. تهیونگ با یه پوزخند دستش رو داخل جیبش برد و کلید رو از توش بیرون کشید.
-خب چرا وقتی ممکن بود بمونی پشت در بازم اومدی؟
تهیونگ با پوزخند پرسید و جونگ کوک فقط با اخم نگاهش رو ازش گرفت. پسرک مو مشکی خواست کلید رو داخل توپی در کنه که صدای شخص سومی، اون رو متوقف کرد.
-جونگ کوک...
تهیونگ سرش رو سریع چرخوند و با دیدن مینهو، فکش منقبض شد. این موقع صبح اینجا چی کار میکرد؟ سرش رو چرخوند و خواست به جونگ کوک اطلاع بده که این چند روزی که نبود، این پسر همهش میومد و سراغش رو میگرفت، اما برای یه لحظه پسرک مو نسکافهای رو نشناخت. در عرض چند ثانیه، گونههای قرمزش، رنگ باخته بودن و فکش به شکل هیستریک و غیرارادی میلرزید. چشمهاش دو برابر حالت عادی شده بود و اگر اشتباه نمیکرد، اشک توش برق میزد. دستهای لرزونش، کنار بدنش مشت شده بودن و لبهای صورتی رنگش، بیرنگ و خشک شده بودن.
-جونگ کوک...
مینهو بار دیگه گفت و به سمتش قدم برداشت. جونگ کوک دو ردیف دندونش روی هم قفل شد. زانوهاش میلرزیدن و قلبش توی دهنش میزد.
-جونگ کوک، من...
یه لحظه. توی یه لحظه اتفاق افتاد. با شنیدن دوبارهی صدای مینهو، چیزی داخل مغزش جرقه خورد و دست مشتشدهش بالا اومد و با تمام قدرتی که داشت، توی چهرهی روبهروش فرود اومد.
-گمشو برو! اصلا... اصلا...
جونگ کوک همون طور که نفسنفس میزد، بلند فریاد کشید و یقه مینهو رو گرفت.
-اینجا چه غلطی میکنی، ها؟!
بار دیگه فریاد کشید و مشت دست دیگهش رو روی سمت دیگه صورت مینهو فرود آورد. تهیونگ فقط با چشمهای گردشده به معرکه روبهروش خیره شد.
-جونگ کوک، من... من...
مینهو بادرموندگی گفت و قطره خونی که از دماغش میچکید رو نادیده گرفت. جونگ کوک نفس لرزونش رو بیرون داد و برای چند ثانیه پلکهاش رو روی هم گذاشت و قطره اشک گرمی، روی صورت سرد و رنگپریدهش جاری شد.
-تو چی... تو چی مینهو؟ ها؟ تو چی؟
از بین لبهای لرزونش غرید و دستش رو بالا گرفت و مشتش بالا اومد اما دستش از پشت توسط تهیونگ کشیده شد.
-جونگ کوک... ولش کن...
تهیونگ با درموندگی گفت و سعی کرد عقب بکشدش. برق خشم توی چشمهاش، تهیونگ رو ترسونده بود و میترسید بلایی سر مینهو بیاره. اما جونگ کوک با تمام قدرتش هلش داد و تهیونگ عقب رفت.
-تو گفتی نه؟ تو به سوهیون گفتی بیاد به مامانم بگه نه؟
جونگ کوک، همون طور که یقهی مینهو رو تو مشتش داشت، از زیر لبهاش غرید و فقط لبخند تلخ روی لبهای پسر روبهروش رو دید.
-چرا... چرا یه حرفی رو زدی که حتی ازش مطمئن نبودی؟!
جونگ کوک بار دیگه فریاد کشید. اشک قطره قطره از چشمش میچکید و روی گونهش جاری میشد. فکش دیوانهوار میلرزید.
-من نمیدونستم جونگ کوک من... من... اشتباه کردم.
مینهو با درموندگی گفت. جونگ کوک لبخند عصبی روی لبش نشست. نفسهای لرزونش به شکل بخار از دهانش خارج میشد و قفسه سینهش شدید بالا و پایین میرفت و تهیونگ با چشمهای گردشده سعی کرد چند قدم بهش نزدیک بشه.
-اشتباه کردی؟ آره؟ اشتباه کردی؟ اشتباه کردی؟!
بلند داد کشید و مینهو رو با تمام قدرتش به سمت پنجره کافه هل داد و صدای وحشتناک شکستن شیشه توی خیابون خلوت پیچید.
-چقدر التماست کردم؟!
جونگ کوک، همون طور که به سمتش میرفت، از زیر لبهاش غرید. مینهو که صورتش از درد جمع شده بود، به سختی ایستاد.
-چقدر التماستون کردم که به حرف منم گوش بدید؟! چقدر پیش پای خود تو، توی کثافت گریه کردم که من نخواستم!
جونگ کوک بین گریههاش، بلند داد کشید. مینهو روبهروش ایستاد و خواست حرفی بزنه اما جونگ کوک، به سریعترین شکل ممکن روی زمین خم شد تیکه شیشهی تیزی رو برداشت. بلند فریاد کشید و خواست به سمتش هجوم ببره که بدن لرزونش از پشت کشیده شد.
-جونگ کوک! چی کار میکنی؟!
تهیونگ بلند داد کشید و دستش رو محکم توی دستش گرفت.
-ولم کن تهیونگ! ولم کن!
جونگ کوک بلند داد زد اما تهیونگ فشار دستش رو بیشتر کرد و سرش رو به سمت مینهویی چرخوند که به دیوار تکیه داده بود و نفسنفس میزد.
-تن لشت رو جمع کن از اینجا برو!
تهیونگ بلند رو به مینهو داد زد و پسر تکیه داده به دیوار، سرش رو بالا آورد. جونگ کوک فشار دستش رو بیشتر کرد و تونست دست تهیونگ رو پس بزنه اما تهیونگ این بار دستش رو بالا آورد و تیکه شیشه رو از توی مشت جونگ کوک بیرون کشید. خون قطره قطره از دست پسرک مو نسکافهای میچکید.
-نمیبینی حالش رو؟! فقط گمشو برو تا یه بلایی سر خودش و خودت نیاورده.
تهیونگ بار دیگه رو به مینهو داد کشید و وقتی هیچ واکنشی از سمتش ندید، به سمتش رفت و کاپشنش رو از پشت کشید و توی خیابون پرتش کرد.
-فقط برو!
تهیونگ بار دیگه فریاد کشید و مینهو که تازه به خودش اومده بود، چشمهای پر اشکش رو بار دیگه به سمت جونگ کوک چرخوند و خواست حرفی بزنه. اما خیلی زود پشیمون شد و از اونجا فاصله گرفت. تهیونگ که با رفتنش یکم خیالش راحت شده بود، نفسش رو محکم بیرون داد و به سمت جونگ کوک چرخید. به کف زمین خیره شده بود و اشک ناخودآگاه از چشمهاش میچکید. رنگی به و صورتش نمونده بود و لبهاش هیستریک میلرزیدن. چتری¬های نسکافهای رنگش توسط بارون خیس شده بودن.
تهیونگ آروم بهش نزدیک شد و با چشمهای نگران بهش خیره شد.
-جونگ کوک...
آروم صداش کرد اما فرصت ادامه دادن جملهش رو پیدا نکرد. تن لرزون جونگ کوک توی آغوشش افتاد و پسرک مو نسکافهای، سرش رو توی گردن تهیونگ فرو برد و بلند شروع کرد به گریه کردن. بارون، لباسهای هر جفتشون رو خیس کرده بود. تهیونگ احساس کرد با افتادن بدن لرزون پسر روبهروش توی آغوشش و شنیدن صدای گریههای بلندش، چیزی درون قلبش فرو ریخت. آروم دستهاش رو بالا آورد و تن پسرک رو که به شکل عجیب و غریبی میلرزید، محکم بین بازوهاش گرفت. نفسهای داغ و لرزون جونگ کوک به گردنش میخورد. آروم دستش رو بالاتر برد و موهای نسکافهای رنگش رو نوازش کرد.
بارون بیرحمانه میبارید و تهیونگ از خودش متنفر بود. متنفر بود که چرا زودتر توی زندگی این پسرک پیداش نشده تا ازش در برابر همه محافظت کنه. از خودش متنفر بود که چرا زودتر این آغوش رو بهش نداده. نه. در واقع از خودش متنفر بود چون میخواست تمام دردهای پسرک بین بازوهاش رو توی خودش حل کنه اما نمیتونست. نمیتونست و از خودش متنفر بود.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...