☕︎ ☔︎ ☁︎
نور زرد رنگ آفتاب بیجون پاییز، به تن خستهی روی تخت میتابید. صدای گنجشکها و تیکتاک ساعت توی سرش میپیچید و کلافهترش میکرد. از دیروز تا به همین لحظه، پلک روی هم نذاشته بود و ذهن همیشه مشغولش حالا دغدغهی قدیمی و خاکخوردهش رو بیرون کشیده بود و به دقت نگاهش میکرد. بعد از مدتها، ترس و خشم عمیقی رو احساس کرده بود و میدونست اگر تهیونگ اون لحظه پیشش نبود، قطعا اتفاقات وحشتناکی میافتاد.
تن خسته از افکار بیش از حدش رو بالا کشید و به تاج فلزی تخت تکیه داد. پرده سفید رنگ اتاقش، با باد میرقصید و سایهی گنجشکهای در حال پرواز رو چند لحظه یک بار میدید. پوزخندی گوشهی لبهای خشکشدهش نشست و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد.
فکر میکرد گذشته دیگه همراهش نمیاد. فکر میکرد اتفاقات تلخ، همون جا، پشت سرش دفن شدن اما اشتباه میکرد. اونها آتش زیر خاکستری بودن که یه نسیم از گذشته برای شعلهور کردنشون کافی بود. اونجا بود که جونگ کوک قدرت تحلیل رو از دست میداد. اونجا بود که سرش جیغ میکشید و مغزش خاموش میشد.
طبق عادت همیشگیش، سرش رو به دو طرف تکون داد و دستی به زیر چشمهاش کشید. آروم از جا بلند شد و پاهای برهنهش رو روی زمین کشید. به سمت کتابخونهش رفت و خواست کتاب وداع با اسلحه رو بیرون بکشه اما با دیدن کلیدی که به دنبالش بود، چشمهاش گرد شد. اون همیشه عادت داشت کلید رو به صفحات کتابش بذاره ولی حالا اون روی یکی از قفسههای کتابخونهش رها شده بود.
-حواس پرتی دیگه! اگه یکی بیاد اون چرت و پرتای توش رو بخونه؟
آروم به خودش تشر زد و بعد از برداشتن کلید، به سمت میز تحریرش رفت و خواست قفل کشو رو باز کنه اما با باز بودنش، چشمهاش گردتر از قبل شد.
-وقتشه ببرنت خانه سالمندان جئون. زیادی پیر شدی.
بیحوصلهتر از قبل گفت و کشو رو باز کرد و این بار با دیدن جای خالی دفترهاش، هین بلندی کشید.
-فاک ایت! کجا رفتن؟!
همون طور که کشوی خالی رو زیر و رو میکرد، با صدای بلندی گفت و بعد از این که مطمئن شد قرار نیست چیزی از اون تو پیدا کنه، ترسیده ایستاد و شروع کرد به زیر و رو کردن اتاقش. روی میز تحریر، بین کتابهای کتابخونهش و حتی داخل کمد لباسهاش رو هم گشت ولی هیچ اثری از اون دو دفتر نبود. چنگی به موهای نسکافهای رنگش زد و دور خودش چرخید اما با ویبره رفتن گوشیش، متوقف شد و به سمتش رفت. با دیدن اسم تهیونگ، تماس رو قبول کرد.
-کجایی؟
با شنیدن صدای عصبی و تا حدی لرزون تهیونگ از پشت گوشی، آب دهانش رو به سختی قورت داد.
-اومدی کافه؟ پشت دری؟ خدایا ببخشید. الان میام...
-خونهای؟
تهیونگ وسط حرفش پرید و همین باعث متعجب شدن پسرک مو نسکافهای شد.
-آره تهیونگ چیزی...
-همون جا بمون. اگه پات رو بذاری کافه مطمئن باش این بار با یه مشت زیر چونهت تمومش نمیکنم!
تهیونگ باحرص از پشت تلفن غرید و بدون این که فرصت حرف زدن رو به جونگ کوک بده، گوشی رو قطع کرد. پسرک مو نسکافهای، پیچش اضطراب رو توی معدهش حس کرد. با شنیدن صدای مضطرب و عصبی تهیونگ، مطمئن بود اتفاقی افتاده. سریع به سمت کمد لباسهاش هجوم برد و دمدستترین چیز رو پوشید و با چنگ زدن به موبایل و کلیدش، سریع از اتاق خارج شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/324734500-288-k812566.jpg)
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...