☕︎ ☔︎ ☁︎
-مطمئنی میتونی؟ اذیت نمیشی؟ اگه بخوای من...-جونگ کوک! باور کن من دست و پام سالمه و مخم هم خوب کار میکنه و کاری که به من سپردی اون قدری سخت نیست. بعدش هم تو خودت اینجایی و فقط میخوای یه نقش برداری. پس میشه انقدر نگران نباشی؟
تهیونگ که حالت نگران و هیستریک جونگ کوک توی چند ساعت گذشته خستهش کرده بود، با بیحوصلگی توضیح داد و پسر مو نسکافهای لبهاش رو توی دهانش جمع کرد.
-پس خیالم راحت باشه؟
جونگ کوک آروم پرسید و نگاه نگرانش رو به پسر بیاعصاب روبهروش داد. تهیونگ فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-یه نقش خوب بردار.
تهیونگ با لبخند مستطیلیای گفت و چشمکی زد. جونگ کوک به حالتش خندید و بدون این که چیز دیگه.ای بگه، به جمعی که داشتن راجع به نقشها بحث میکردن پیوست.
-هیونگ... حالا که یونا نمیاد باید چی کار کنیم؟ تعداد افرادمون کمه. همین طوریش برای شارلوتا و دونیاشا کسی رو نداریم...
دختر جوونی که موهای بلند و مواجی داشت، با چهرهی ناراضی رو به چانیول گفت و مرد مو بلند چهره متفکری به خودش گرفت.
-برای دونیاشا یه نفر هست که تا چند دقیقه دیگه میرسه. ولی شارلوتا...
چانیول با لحن کشداری گفت و اخمی روی پیشونیش نقش بست.
-من شارلوتا رو برمیدارم.
جونگ کوک با صدای بلندی اعلام کرد و چانیول با چشمهایی که رنگ تعجب گرفته بودن بهش خیره شد.
-جدی کوکی؟!
چانیول با صدای بلندی پرسید و پسرک مونسکافهای با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد.
-خب عالی شد. خانما آقایون. بفرمایید بنشینید تا دونیاشا هم از راه برسه.
چانیول با صدای بلندی گفت و دستهاش رو به هم زد. آروم به سمت جونگ کوک رفت و دستش رو پشت کمر پسرک گذاشت.
-خیلی خوبه که امشب تو هم هستی.
مرد قدبلند با لبخند گفت و باعث کش اومدن لبهای جونگ کوک تا آخرین حد ممکن شد.
-دوست داشتم همیشه امتحان کنم.
پسرک دندونخرگوشی باذوق گفت و چانیول فقط بهش خیره شد. روزهای اولی که اون پسرک رو به عنوان باریستا استخدام کرده بود رو به خوبی به یاد داشت. قدش یکم کوتاهتر از الانش بود اما چیزی که خیلی با جونگ کوک الان تفاوت داشت، رفتارش بود. جونگ کوک یک سال پیش، خسته و ترسیده بود و چانیول حتی دلیلش رو هم نمیدونست. از همون روزها ازش خواسته بود که یکشنبه شبها نقش برداره و توی نمایشنامهخوانیشون شرکت کنه اما پسرک هر بار قبول نمیکرد و میگفت باید کارهای کافه رو انجام بده اما چانیول خوب میدونست که این فقط بهانه بود. جونگ کوک یک سال پیش میترسید. از آدمها میترسید و حتی چانیول بارها دیده بود که پسرک برای سفارش گرفتن، رنگش میپرید و دستهاش شروع میکردن به لرزیدن. به خاطر همین بود که تصمیم گرفت تا حد امکان خودش سفارشها رو بگیره تا پسرک رو توی اون حال نبینه. ولی حالا، جونگ کوک تغییر کرده بود و همین قلب مرد رو از خوشی به لرزه مینداخت.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...