☕︎ ☔︎ ☁︎
آروم پلکهاش رو از هم باز کرد و تکون ریزی به جسمش داد اما بلافاصله با پیچیدن درد وحشتناکی توی پهلوش، از این کار پشیمون شد. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از چند لحظه تازه وقایع دیشب رو به یاد آورد. حالا روی تخت اتاق اون پسرک خوابیده بود و یه بخاری برقی کنارش روشن بود و پتوی پشمی کلفتی روش بود اما همچنان احساس سرما میکرد.علیرغم میلش، آروم از روی تخت بلند شد و نشست. بند بند وجودش کوفته بود و درد میکرد. آروم سرش رو چرخوند و چشمش به گوشیش که روی میز کنار تخت گذاشته شده بود، خورد. آروم دستش رو به سمتش برد و روشنش کرد. ساعت ده نیم صبح بود و مطمئئنا اون پسرک رفته بود کافه.
به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. به هال و اطرافش نگاهی انداخت. دیشب طوری خسته و پر از درد بود که باور نمیکرد یه بار هم اون موقع از این هال گذشته. همون طور که دستش به پهلوش بود، دورتادور خونه چرخ زد.
-اگر نمیدونستم هم اینجا خونهشه، کاملا قابل حدس بود.
آروم زیر لب گفت و سرش رو بلند کرد. تقریبا نصف سقف هال، توسط پیچکهای سبز و سرحال پوشیده شده بود. یه مبل جمع و جور قهوهای رنگ، گوشهای از هال رو اشغال کرده بود و روبهروی اون یه تلوزیون کوچیک قرار داشت. دیوارها رنگ کرم کدری داشتن که ترکها و قسمتهای زردی که ناشی از نمزدگی بود، به خوبی قدیمی بودن این خونه رو نشون میداد. با قدمهای آروم، به سمت آشپزخونه حرکت کرد. کل دیوار روبهروی آشپرخونه رو پنجرهای بزرگ اشغال کرده بود. یه یخچال کوچیک سمت چپ قرار داشت و کنارش یه سبد که توش پر از سیبزمینی و پیاز بود. یه میز دو نفره کنار آشپزخونه قرار داشت و سمت راست، سینک و کنارش یه گاز کوچیک که روش یه قابلمه متوسط قرمز رنگ قرار داشت و شعلهی زیرش به مقدار کمی روشن بود ازش بخار سفیدرنگی خارج میشد.
-حتی خونهت هم مثل مامانبزرگای مهربونه.
آروم و زیرلب با خودش زمزمه کرد و روی میز کنار پنجره نشست. سرش رو چرخوند و نگاهش روی کاغذی که توسط مگنت به بدنه فلزی یخچال چسبیده شده بود، قفل شد.
«سوپ سیبزمینی پختم. تا وقتی برمیگردم باید همه رو خورده باشی. من کافهام کاریم داشتی زنگ بزن. هر چیزی هم نیاز داشتی بردار اخمالو.»
خیلی ناخودآگاه به اخمالوی آخر جملهش خندید. اما بلافاصله لبخند از لبش محو شد.
میدونست کارش اشتباهه. اون هنوز حتی متوجه نشده بود که اون پسر واقعا همین قدر معصوم و پاکه یا فقط بازیگر خوبیه.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfic"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...