☕︎ ☔︎ ☁︎
-درسته. درسته. پس منتظرتون هستم.
همون طور که موبایلش رو بین گوش و شونهش نگهداشته بود و مشغول بستن زیپ کاپشنش بود، با لبخند گفت و قدمهاش رو توی خیابون تندتر کرد. بعد از چند دقیقه، تماس رو قطع کرد و لبخند پیروزمندانهای روی لبهاش نقش بست. امروز دوباره از اون روزهایی بود که رئیس جانگ قرار بود یکی از مدلهاشون رو توی تایم استراحت به کافهش بیاره.
-میتونم پول خوبی به جیب بزنم نه؟
چانیول آروم با خودش زمزمه کرد و لبخند شیطانیای گوشهی لبهاش نشست.
-هی هی یکم کمتر عوضی باش!
آروم به خودش گوشزد کرد و سریعتر توی خیابون به راه افتاد تا حداقل زودتر به کافه برسه و کمتر زیر این بارون خیس بشه.
به سر نبش کوچه که رسید، جلوی در کافهش ایستاد و خواست واردش بشه اما با دیدن شیشهی شکسته، چشمهاش گرد شد.
-اینجا چه خبره؟...
زیر لب گفت و سریعتر وارد کافه شد. با دیدن دوتا پسرکی که روی زمین نشسته بودن و با ورودش حرفشون رو قطع کرده بودن، تپشهای شدتگرفتهی قلبش آروم شد. وقتی شیشه شکسته رو دید ترسید که بچهها آسیبی دیده باشن اما با دیدنشون، حجم زیادی از نگرانیش از بین رفت.
-شماها چه غلطی کردید با پنجرهی کافهی عزیزم؟!
چانیول با عصبانیت ساختگیای گفت و همون طور که اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بسته بود، بهشون نزدیک شد.
-من...
-با دوچرخه رفتم توش حواسم نبود.
جونگ کوک خواست حرفی بزنه اما تهیونگ وسط حرفش پرید و اجازه نداد توضیحی رو که توی ذهنش سرهم کرده بود، ارائه بده.
-یعنی... یعنی چی؟
چانیول گیج پرسید و پسرک مو مشکی روی زمین، چشمهاش رو چرخوند.
-ندیدمش مستقیم رفتم توش.
تهیونگ حرصی بار دیگه توضیح داد و برای چند لحظهای کافه توی سکوت غرق شد. اما چیزی نگذشت که صدای خندهی بلند چانیول این سکوت رو شکست.
-وای... یعنی چی؟... پنجره... کافه... ندیدیشون؟
چانیول بریده بریده بین خندههاش گفت و پسرک مو مشکی فقط حرصی نگاهش کرد.
-هیونگ این طور...
-امروز هوا خوب نیست؟!
جونگ کوک بار دیگه خواست اصل ماجرا رو توضیح بده اما تهیونگ با سوال یهوییش دوباره وسط حرفش پرید.
-آره خیلی... راستی امروز مهمون داریم بچهها...
چانیول که خندهش بالاخره بند اومده بود گفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرده بود.
-مهمون؟ چه مهمونی؟
جونگ کوک، همون طور که از جا پا میشد و پرسید و بعد هم دست تهیونگ رو گرفت که از جا بلند بشه.
-از مهمونای رئیس جانگه. یادته؟
چانیول از آشپزخونه با صدای بلندی گفت و جونگ کوک توی یه لحظه احساس کرد تپش قلبش دو برابر شده.
-هیونگ پس چرا انقدر رریلکسی؟! مهمونای اون همیشه از این آدمای خفن و معروفن... تازه پنجره هم شکسته... اصلا باید درستش کنیم؟ کیک روز رو هم درست نکردم.
جونگ کوک به شکل خیلی مضطربی جملات پراکندهش رو قطار کرد و چند بار دور خودش چرخید.
-تهیونگ اون رو بگیر الان پس میافته.
چانیول همون طور که توی چارچوب ورودی آشپزخونه ایستاده بود گفت و تهیونگ چند قدم به پسرک مو نسکافهای نزدیک شد.
-چیزی نیست خب؟ اون هم میاد یه چیزی سفارش میده و میره. خب؟
آروم بغل گوش جونگ کوک زمزمه کرد و گردشدن چشمهای اون پسرک از دیدش پنهان موند. بعد از اون جمله جونگ کوک به طرز عجیبی احساس کرد آروم شده. چه خبر بود؟ اون که فقط یه جمله گفته بود. پس چرا جونگ کوک انقدر یهویی آروم شد؟
آروم با خودش فکر کرد اما سریع سرش رو به دو طرف تکون داد و افکارش رو کنار زد.
-چیزی نیست جونگ کوکی. بیا و هر چیزی که رو مودش هستی رو درست کن. اونم یه مشتریه، مثل بقیهها.
چانیول با لحن ملایمی گفت و به سمت قهوهساز رفت و اندازه سه کاپ داخل فیلترش از پودر قهوهی تازه¬ی داخل ظرف شیشهای ریخت. بعد هم به سمت لپتاپ گوشهی آشپزخونه رفت تا آهنگ موردعلاقهش رو پلی کنه.
-هیونگ...
با شنیدن صدای تهیونگ، کارش رو متوقف کرد و به سمتش چرخید. با دیدن حالت پسر روبهروش، چشمهاش گرد شد. به جرئت میتونست بگه که اولین باره که تهیونگ انقدر آروم و مظلوم صداش کرده.
-جانم؟
آروم گفت و تهیونگ چند قدم بهش نزدیک بود.
-میشه امروز رو بهش مرخصی بدی؟
تهیونگ همون طور که به پسرک توی سالن که مشغول طی کشیدن پارکتهای قهوهای رنگ بود خیره شده بود، گفت.
-چرا؟
چانیول با ملایمت پرسید و پسرک مو مشکی سرش رو به سمتش چرخوند. چشمهای تیلهای این پسر، نگرانی رو داد میزد.
-روز سختی رو شروع کرده...
تهیونگ همون طور که اخمی روی پیشونیش بود، گفت و چانیول با دیدن حالتش لبخندی زد.
-این مرخصی رو بهش نمیدم تهیونگ.
آروم گفت و اخم روی پیشونی پسرک مو مشکی عمیقتر شد.
-بهم اعتماد کن. اون اگر وقتایی که حالش خوب نیست بیکار باشه اوضاع بدتر میشه براش. بذار امروز انقدر خسته بشه که آخر شب فقط بیهوش بشه. بعضی وقتا تنها درمون بعضی از دردها فقط همینه.
با لبخند توضیح داد و تهیونگ فقط گیج بهش خیره شد.
-در ضمن...
چانیول با اخم گفت و سرش رو به سمت صورت تهیونگ خم کرد تا هم قد بشن. ضربهی ریزی به دماغش زد و ریز خندید.
-فکر نکن نفهمیدم ماجرای دوچرخه و ندیدن پنجره رو از خودت درآوردی. ولی خب... وقتی شما دوتا تصمیم گرفتید بهم دروغ بگید، باید به تصمیمتون احترام بذارم، نه؟ و فقط بدونید که من همه جوره هواتون رو دارم، خب؟
چانیول با لبخند گفت و در برابر چشمهای از حدقه بیرون زدهی تهیونگ ازش فاصله گرفت و دوباره به سمت لبتاب رفت.
-راستی...
با یادآوری چیزی دوباره به سمت تهیونگ چرخید و چشمهای گردشدهی پسرک مو مشکی قفل مرد قد بلند روبهروش شد.
-یه قطعهی خیلی خفن تمرین کن. مهمون امروزمون خیلی کلاسش بالاست.
چانیول با یه لبخند مرموزی گفت و تهیونگ گیج سر تکون داد. خواست از آشپزخونه خارج بشه اما چشمش قفل پسرک توی سالن شد. داشت پارکت قهوهای رنگ کافه رو طی میکشید و اخم محوی روی پیشونیش نقش بسته بود. دست باندپیچیشدهش، دور دستهی طی حلقه شده بود.
شاید چانیول راست میگفت. شاید تنها راهحل یه غم بزرگ، فرار کردن ازش باشه.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...