☕︎ ☔︎ ☁︎
انگشتهای نمناکش رو به پشت پلک خستهش مالید و خمیازهای کشید. دوباره اون احساسات سراغش اومده بودن؛ احساساتی که با تمام وجود ازشون متنفر بود. اون میتونست لبخند بزنه، در حالی که قلبش توی غم غرقه. اون میتونست لبخند به لبهای یه آدم خسته بنشونه، در حالی که روح خستهی خودش بیش از هر چیزی به چنین لبخند از ته دلی نیاز داشت. اما این حس، چیزی بود که تکتک اینها رو ازش میگرفت.بعد از تماسی که با مادرش داشت این حس تمام وجودش رو گرفته بود. حسی که براش همه چیز رو بیمعنا و پوچ میکرد و یه بیحسی تهوعآور بهش میداد. درسته؛ قلب پاک و معصوم جونگ کوک باید همیشه پر از احساسات مختلف باشه.
به عادت همیشگیش سرش رو به چپ و راست تکون داد تا برای چندمین بار طی چند دقیقهی گذشته افکار تلخش رو دور کنه. آخرین لیوان خیسی که روی کانتر بود رو برداشت و با دستمال روی شونهش خشکش کرد و توی کابینت گذاشت. به عادت همیشگیش، نگاه کلیای به آشپزخونه انداخت تا از برق زدنش مطمئن بشه و خوشبختانه شد. آروم نفسش رو بیرون داد. همون طور که به سمت جالباسی میرفت، دستش رو به سمت گره پیشبندش برد و اون رو باز کرد و از دور کمرش کند. خواست اون رو روی جالباسی آویزون کنه که دستش با دیدن کاپشن ورزشی تهیونگ که روی کانتر رها شده بود، متوقف شد. اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست.
-یه آشغال انداختن تو سطل آشغال انقدر طول میکشه؟!
زیر لب غرغر کرد و نفسش رو صدادار بیرون داد. پیشبندش رو به بیحوصلهترین شکل ممکن به جالباسی آویزون کرد و از آشپزخونه خارج شد. به سمت پنجرهی کوچیک داخل سالن رفت و با سر آستینش بخار روی شیشهش رو پاک کرد و به بیرون نگاهی انداخت؛ اما هیچ اثری از تهیونگ نبود. آروم در رو هل داد و زنگولهی پشتش برای هزارمین بار در روز وظیفه خودش رو انجام داد و به صدا دراومد. باد سردی که مستقیما به صورتش خورد، باعث تیر کشیدن وحشتناک سرش شد. آروم چشمهاش رو بست و اخمی کرد و در رو پشت سرش بست و وارد پیادهرو شد.
-تهیونگ؟
با صدای نسبتا بلندی صداش کرد و سرش رو به دو طرف چرخوند. دم عمیقی از هوای سرد پاییزی رو وارد ریههاش کرد و بازدمش به شکل بخارهای سفیدرنگ از دهانش خارج شد. دستهاش رو داخل جیب شلوارش برد و آروم به سمت کوچه باریکی که هر شب برای انداختن آشغالها داخلش میرفت، قدم برداشت. خواست وارد کوچه بشه که با دیدن پسرکی که روی زمین نشسته بود و صورتش با خون یکی شده بود، متوقف شد.
-ﺗ... تهیونگ؟!
آروم زیر لب زمزمه کرد. دستهاش داشتن میلزیدن و چشمهاش گرد شده بودن. بعد از چند ثانیه خیره شدن به اون صحنه، طوری که انگار ذهنش تازه موفق به آنالیز شرایط شده، به سمت تهیونگ هجوم برد. دستهاش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت وحشتزده بهش خیره شد.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfic"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...