☕︎ ☔︎ ☁︎
دستهاش رو بهم گره کرده بود و تقریبا پوستی روی لبش نمونده بود که اون رو با دندون نکنده باشه. مضطرب نگاهی به اطراف انداخت اما جز چندتا از پدر و مادرها، هیچ بچهی یونیفرم پوشیدهای دیده نمیشد و همین نشون میداد که هنوز تایم مدرسه تموم نشده. نقاش مو آبی، مضطربتر از قبل نگاهش رو از اونجا گرفت.
-مشکلی پیش نمیاد خب؟
مرد مو بلند کنارش، به آرومی زمزمه کرد. بکهیون آروم چرخید و به چشمهای تیلهای درخشان روبهروش خیره شد. نفسش رو صدادار بیرون داد و به روبهرو نگاه کرد.
-چرا این کار رو کردی؟
بکهیون آروم پرسید و مرد مو بلند کمی توی جاش جابهجا شد. نگاهش رو به جسم لرزون کنارش داد و لبخندی گوشهی لبهاش نشست.
-فقط نمیتونم غمگین ببینمت بک...
چانیول به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو به دروازهی بزرگ مدرسه داد که بچهها تکتک داشتن ازش بیرون میاومدن. بکهیون اما با چشمهایی گردشده بهش خیره شده بود.
-بک من...
باریستای جوان، همون طور که نگاه از روبهروش میگرفت، با تردید زمزمه کرد و به مردمکهای غرق در تعجب بکهیون خیره شد.
-من یادمه همه چیز رو... همه چیز... راجع به اون شب...
چانیول آروم گفت و در ماشین رو باز کرد و در مقابل چشمهای گردشدهی بکهیون، از ماشین خارج شد.
-همه چیز رو یادمه بکهیون... و به طور عجیبی از هیچی پشیمون نیستم...
چانیول، همون طور که خم شده بود، با لبخند گفت و در ماشین رو بست و به سمت دروازهی مدرسه که حالا از همیشه شلوغتر بود، دویید و بکهیون، رقص موهای بلندش توی باد رو با چشمهاش شکار کرد.
اون چانیول بود. پارک چانیول. کسی که خیلی ناگهانی وارد زندگیش شد و حالا بخش عظیمی از ذهن رنگارنگ بکهیون رو به خودش مشغول کرده بود. همون باریستای جوان مو بلندی که حرفهای عجیب و غریب زیاد میزد، زیاد میخندید، گاهی بچه میشد، گاهی هم کسی میشد که همه جوره پشتته. شخصیت چانیول، مثل یه پازل بود براش. بخشهای مختلف و متفاوتی داشت اما به طور عجیب و غریبی با نمایان شدن هر تیکه از اون پازل برای بکهیون، قلبش توی سینه ذوب میشد و گونههاش رنگ میگرفتن. حتی همین حالا که اون، روبهروی چشمهای بکهیون ایستاده بود. دست به سینه، به تیر برق کنار خیابون تکیه زده بود و چشمهای ریزشدهش رو بین پسرها و دخترهای یونیفرم پوشیده میچرخوند تا چهره موردنظرش رو پیدا کنه. دونههای برف، آروم روی موهای بلند و مواجش مینشست و بکهیون اون لحظه تمام فکر و ذکرش این بود که اون بافت سرمهای لعنتی برای این هوا کافی نیست و احتمالا پوست سفید مرد زیر اون بافت، داره از سرما گزگز میکنه.
خودش هم نمیفهمید. گیج شده بود. از کی شروع شده بود؟ نمیدونست. از کی قلبش برای مرد روبهروش تند میزد؟ نمیدونست. از کی دلش میخواست همیشه لبخندش رو ببینه؟ نمیدونست. بکهیون جواب هیچ کدوم از این سوالات رو نمیدونست. ولی گوشهی ذهنش، تنها یک چیز رو میدونست؛ آغوش اون مرد گرمترین نقطه روی کرهی زمین برای بیون بکهیون بود.
با برگشتن چانیول به سمتش، رشته افکارش پاره شد. مرد مو بلند، همون طور که با یکی از دستهاش، به پسر یونیفرم پوشیدهای اشاره میکرد، سوالی به بکهیون خیره شد. نقاش مو آبی، رد اشارهش رو دنبال کرد و به چهرهای رسید که بیش از هر زمان دیگهای نیاز داشت که به آغوش بگیرتش و لپهای گرد و سرخش رو بوسهبارون کنه. قدش از آخرین باری که دیده بودش بلندتر شده بود و چشمهاش کم فروغتر. لبخندی تلخ روی لبهای نقاش نشست. به سمت چانیول چرخید و سرش رو تکون داد. مرد مو بلند، با اشارهی سر بکهیون، جلو رفت و مکالمهای رو با پسرک شروع کرد که هیچیش به گوش نقاش داخل ماشین نمیرسید و همین باعث میشد نتونه از نگرانی آروم بشینه. اما با حرکت اون دو نفر به سمت ماشین، نفس راحتی کشید و یکم سرش رو پایین آورد.
-اوه بله بله بفرمایید... بفرمایید بشینید...
با شنیدن صدای چانیول، لبهاش رو روی هم فشرد و چشمهاش رو محکم بست. وقتی مرد مو بلند کنارش جاگرفت، بالاخره سرش رو یکم بالا آورد و چانیول هم بیشتر از این صبر نکرد و به سریعترین حالت ممکن ماشین رو به راه انداخت. بکهیون حالا با خیال راحتتری سرش رو بالا گرفت. از آینهی جلوی ماشین، به لپها سرخشده از سرمای برادرش نگاه کرد. از پنجره داشت خیابون برفی رو نگاه میکرد و هنوز متوجه حضور برادر بزرگترش توی ماشین نشده بود. تا این که بالاخره سنگینی نگاهی رو روش احساس کرد و سرش رو به سمت آینه چرخوند و با مردمکهای غرق در اشکی مواجه شد. اخمی روی پیشونی پسرک نوجوان نشست و چند بار لبهای نازکش رو باز و بسته کرد.
-هی... هیونگ؟...
ناباورانه زیر لب زمزمه کرد. اما چیزی نگذشت که چهره متعجبش، جاش رو به خشم و عصبانیت داد.
-آقای پارک لطفا بزنید کنار میخوام پیاده بشم.
چانیول با شنیدن جملهی سوجون، پوزخندی زد و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و همزمان در ماشین رو قفل کرد.
-دیگه دیره پسر...
با لحن سرخوشی گفت و از توی آینه چشمکی بهش زد و تنها باعث عصبیتر شدن پسرک شد.
-چرا همچین کاری میکنید؟! گفتم بزنید کنار.
سوجون بلند گفت اما وقتی دید چانیول به حرفش اهمیتی نمیده، روش رو به سمت نقاش مو آبی که توی صندلی کنارش فرورفته بود و برخلاف میلش، اشکها بیصدا از گوشهی چشمش میریخت، چرخوند.
-تو بهش گفتی؟ از این کارا چه سودی میبری؟! مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت؟!
پسرک همون طور که مردمکهای غرق در خشمش رو قفل چشمهای داخل آینه کرد بود، بلند داد کشید و بکهیون در جواب فقط سرش رو پایین انداخت.
-تو که داری زندگیت رو میکنی... پس دست از سرم بردار! میخوام فراموش کنم برادری به اسم بکهیون دارم! میخوام نباشی!
-سوجونا...
چانیول برای آروم کردن پسر آروم زمزمه کرد اما فایده ای نداشت و پسر بار دیگه خطاب به بکهیون فریاد کشید.
-زندگیم رو جهنم کردی. میفهمی؟! جهنم! حتی دیگه نمیخوام ببینمت!
-سوجونا...
-حالا بذار برم گم بشم تا چشمم به...
-خفه خون میگیری دو دقیقه یا سگ شم بیون سوجون؟!
چانیول این بار بلندتر از پسرک جوان داد کشید و همزمان نگاه متعجب سوجون و مردمکهای غرق در ناامیدی بکهیون روش اومد.
-این جوری کشونکشون نیاوردمت که چهارتا فحش بارش کنی و بری! تا وقتی میرسم به اون رستوران کوفتیای که تو ذهنمه، لالمونی میگیری. بعدش به کلمهبهکلمهی حرفای هیونگت گوش میدی. ناهار میخوری و بعدش هر قبرستونی خواستی میری! فهمیدی؟!
چانیول بار دیگه با حرص رو به سوجون گفت و پسرک خیلی بیصدا عقب کشید و با نگاهی که هنوز رنگ عصبانیت داشت، به پنجره خیره شد. چانیول بعد از آروم شدن پسر، نفس راحتی کشید و نگاهی به بکهیون انداخت. با نگاهی که دلخور به نظر میرسید بهش خیره شد و بعد از چند ثانیه سرش رو چرخوند و اون هم مثل برادر کوچیکترش به منظرهی بیرون خیره شد. ماشین برخلاف چند دقیقه پیش، توی سکوت فرورفت و تنها صدایی که سکوت رو میشکست، صدای کشیده شدن لاستیک برف پاک کن روی شیشهی ماشین بود.
چانیول نفسش رو محکم بیرون داد. موارد خیلی کمی پیش میومد که چانیول واقعا عصبی بشه. اون معمولا دعوا میکرد، فریاد میکشید اما عصبی نمیشد. اون کارها رو هم انجام میداد چون صرفا توی اون شرایط لازم بوده که دعوا کنه یا فریاد بکشه. ولی حالا واقعا عصبی بود. قفسه سینهش تندتند بالا و پایین میشد و دلش میخواست دهن اون پسرک نوجوان رو پر از خون کنه. نمیفهمید چرا. ولی عصبی بود. نمیتونست ببینه که بکهیون چطور با هر کلمهای که از دهن برادرش خارج میشد، میشکنه.
با نزدیک شدن به رستوران موردنظرش، ماشین رو به سمت کنار خیابون روند و پارک کرد. آروم دستش رو به سمت کمربند برد و اون رو باز کرد و قبل از این که سوجون ماشین رو با سرعت ترک کنه، به سمتش چرخید و دستش رو گرفت.
-من میز کناریتون میشینم. اگه بخوای صدات رو بلند کنی یا هر کوفت دیگهای مطمئن باش دهنت...
-چانیول بس کن. ما بلدیم با هم حرف بزنیم.
بکهیون با لحن جدی رو به مرد مو بلند گفت و در ماشین رو باز کرد. چانیول با مردمکهای لرزونش از پشت به جثهی ریز مرد مو آبی که با فاصله کنار برادرش به سمت رستوران میرفت، خیره شد. دونههای سفید برف روی کاپشن بادی قرمزرنگش میافتاد.
نفسش رو صدادار بیرون داد و بعد از برداشتن گوشیش، از ماشین خارج شد و پشت سر اونها راه افتاد. از چند پلهی کوتاه ورودی رستوران بالا رفتن و هر سه وارد فضای گرم و صمیمی رستوران شدن. چانیول جلوتر از اونها، به سمت یکی از میزهای دونفره حرکت کرد و یکی از صندلیهاش رو بیرون کشید. زمانی که به بکهیون اشاره کرد، مرد مو آبی آروم به سمتش حرکت کرد.
-اینجا بشین...
چانیول باملایمت گفت و مرد مو آبی تن خستهش رو روی صندلی انداخت. پلکهای سنگینشدهش رو روی هم گذاشت و خواست سرش رو به پشتی صندلی تکیه بده اما با احساس نفسهای گرم چانیول روی گوشش، تقریبا از جا پرید.
-من اینجام. با همدیگه حرف بزنید. هر چی شد، بعدش من اینجام.
زمزمهوار توی گوش بکهیون گفت و آروم ایستاد. لبخندی به مرد روبهروش زد و مقابل چشمهای گردشدهی بکهیون، موهای آبی و پریشونش رو به سمت پشت گوشش هدایت کرد.
-کارتون تموم نشد؟!
با شنیدن صدای سوجون، هر دو نفر تقریبا از جا پریدن و چانیول چند قدم عقب رفت.
-صحبت کنید... من همین جام.
با لحن جدیای رو به سوجون گفت و به سمت یکی دیگه از میزها حرکت کرد و پشتش جا گرفت. دستش رو به چونهش تکیه داد و با مردمکهای غرق در نگرانیش، به دو برادر پشت میز خیره شد. از این فاصله هم میتونست درخشش اشک توی چشمهای مرد موردعلاقهش رو ببینه.
چانیول آدم سختگیری نبود. زندگی همیشه براش ساده بود. میتونست با دیدن یه کاسه رامن وقتی که خیلی گرسنهست از خوشی بزنه زیر گریه. یا میتونست با مرگ حیوون خونگی شخصیت موردعلاقهش توی یه سریال عمیقا غمگین بشه. اون هیچوقت منتظر عشق نبود و هیچ وقت هم ازش فرار نکرده بود. رابطههای زیادی رو به دلایل خیلی مسخرهای شروع کرده بود اما همهی اونها خیلی زود تموم میشدن تنها به خاطر یه دلیل؛ اون هیچ وقت عاشق نشده بود. اون هیچ وقت نخواسته بود. همیشه اول یه نفر به نظرش جذاب میومد و میرفت جلو ولی در آخر باز هم از دستش میداد. چون اون شخص رو نمیخواست. اولین باری که چشمش به اون مرد مو آبی خورد هم همین حس رو داشت. ازش خوشش اومده بود و به خاطر همین سعی کرد بهش نزدیک بشه. اما از یه جایی به بعد فهمید که کارهایی که برای بکهیون انجام میده، فقط به خاطر نزدیک شدن بهش یا زدن مخش نیست. اون کارها رو انجام میداد چون لبخندهای بک رو دوست داشت. جون نمیخواست مردمکهای قهوهای رنگش رو غرق در اشک ببینه. دلش میخواست تا آخر دنیا دستهای ظریفش رو بین دستهای خودش بگیره و جثهی ریزش رو بین بازوهای خودش حبس کنه.
با خم شدن سوجون به سمت بکهیون، از افکارش جدا شد و اخمی محو روی پیشونیش نقش بست اما با دیدن لبخند بکهیون و صورت خیس از اشک سوجون، قلبش آروم گرفت. آروم همدیگه رو درآغوش گرفتن و حرکت آروم انگشتهای ظریف بکهیون رو روی موهای مشکی و براق برادرش دید. لبهای ریزش با لبخند آرامشبخشی نقاشی شده بودن و گونههاش گلگونتر از همیشه به نظر میرسیدن.
چانیول لبخند دندوننمایی زد و نگاهش رو از دو برادر روبهروش گرفت و به پنجرهی بخارگرفتهی رستوران چشم دوخت. برف آروم میرقصید و قلب چانیول تندتر از همیشه میزد. دستش رو زیر چونهش گذاشت و با لبخندی که زد، دو طرف لپش سوراخ شد.
-حالا منم عاشقم...
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...